سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
1391/3/31
در تعاريفي كه تا اينجا بررسي شده است به شكلهاي متفاوت دربارهي مؤلفهها، ساحات، ابعاد و اضلاع فرهنگ بحث شده است.
امام خميني(ره) فرهنگ را هويت جامعه ميداند و استاد مطهري آن را روح جامعه ميانگارد. اين دو نگرش نشان ميدهد كه در نظر اين دو انديشمندِ معاصر ايران، «فرهنگ» بسيط و تكساحتي است. البته ميتوان گفت اين تعابير توصيفي از كاركرد يا ماهيت كلان فرهنگ است. برخلاف اين نگرش، علامهي جعفري فرهنگ را دوساحتي انگاشته و از قطبِ ذاتيِ دروني و «ذهنيت»هاي فرهنگ و قطب عيني، خارجي و محسوس، كه مراد از آن «رفتار»ها است، سخن گفته است. استاد مصباح فرهنگ را در يك تلقي دوساحتي (باورها و ارزشها)، و در تلقي ديگر، سه ساحتي انگاشته است. رهبري معظم انقلاب نيز از تعبير «روح جامعه» براي توصيف فرهنگ استفاده كردهاند.
در ميان غربيها نيز دوركيم «اعتقادات» و «احساسات» را دو ساحت و دو ضلع فرهنگ قلمداد كرده است. ماكس وبر بر «ايدههاي ارزشي» تأكيد كرده كه اگر براساس ظاهر اين تعبير دربارهي نظريهي فرهنگ وبر داوري شود، بايد گفت كه او فرهنگ را تكساحتي انگاشته است. پارسونز، احكام ارزشي و الگوهاي مربوط به رفتار را ساحات فرهنگ قلمداد كرده، بنابراين در نظر او فرهنگ دوساحتي و دوضلعي است. گي روشه از، شيوههاي تفكر، احساس و عمل سخن گفته و فرهنگ را سهضلعي دانسته است.
در كنار اين تفاوتِ ديدگاه دربارهي ساحات فرهنگ، با توجه به تعاريف بيانشده از فرهنگ، بهويژه آن دسته از تعاريفي كه براساس مؤلفهها و عناصر فرهنگ، سازهبينانه و سازهانگارانه تعريف كردهاند، تعداد اين عناصر از منظر فرهنگپژوهان و جامعهشناسان فرهنگ، افزون بر چهل مورد است. [1]
اين تنوع آرا، مسئلهي تفكيك مؤلفهها از يكديگر، تفكيك عناصر، كه اجزاي مؤلفهها هستند، از مؤلفهها، تفكيك عناصر از يكديگر، تفكيك سطوح و لايهها و دامنهي عناصر ـ كه با تنوع و تكثر فراواني كه دارند لايهي سوم فرهنگ قلمداد ميشوند ـ از يكديگر، تجزيهي ذاتيات هر فرهنگ ـ كه مشتركات بين فرهنگها و مقوم آنها هستند و با وجود آنها فرهنگ، فرهنگ ميشود ـ از غيرذاتيات (عرضيات) آن ـ كه هويت فرهنگ را ميسازند و تغييريافتني و تبديلپذير هستند و بود و نبود و تبديل آنها به ماهيت فرهنگ آسيبي نميزند ـ تشخيص حاق و گوهر و گرانيگاه اصلي فرهنگ از حاشيه و صدف و دامنهي آن و نيز تفكيك درونفرهنگها از پيرافرهنگها را بسيار دشوار ميسازد؛ بنابراين، ضرورت در نظر گرفتن روشهايي فني و دقيق براي تفكيك اين عناصرِ مختلف از هم احساس ميشود. با توجه به همين ضرورت، در جلسهي پيش چهار شيوه پيشنهاد شد.
اگر تمام تعاريفي كه تا به حال مطرح شده است يك به يك براساس اين چهار شيوه بررسي شود، به زمان بسياري نياز خواهد بود كه از ظرفيت اين سلسله نشستها خارج است؛ بنابراين با توجه به روشهايي كه پيشنهاد شده است به اجمال اين ديدگاهها بررسي ميشود.
تعريف فرهنگ از نگاه شوراي عالي انقلاب فرهنگي
فرهنگ «نظاموارهاي است از باورها و مفروضات، ارزشها، آداب و الگوهاي رفتاريِ ريشهدارِ ديرپا و نمادها و مصنوعات كه ادراكات، رفتار و مناسبات جامعه را جهت و شكل ميدهد و هويت آن را ميسازد». [2]
ارزيابي و نقد تعريف
1. در اين تعريف يك اشكال اساسي معرفتشناسي مشاهده ميشود و آن پذيرش نسبيت معرفت به صورت آشكار است. در تعريف آمده است: «فرهنگ نظاموارهاي است از باورها و مفروضات اساسي، ارزشها، آداب و الگوهاي رفتاري ريشهدار و ديرپا و نمادها و مصنوعات كه ادراكات، رفتار و مناسبات جامعه را جهت و شكل ميدهد»؛ يعني ادراكات، رفتار و مناسبات جامعه بهطور كامل تحت تأثير فرهنگ شكل ميگيرد. اين موضوع كه فرهنگ بر رفتار، تفكر و معرفت تأثير ميگذارد پذيرفته است، اما چنين تعبيري را نميتوان تأكيد كرد. به سخن ديگر تأثير فيالجمله و به صورت قضيهي موجبهي جزئيهي فرهنگ پذيرفته است، اما تأثير بالجمله و به صورت قضيهي موجبهي كليه كه همهي ادراكات، رفتار و مناسبات، و علم و عمل جامعه را شكل دهد، موضوع پذيرفتهشدهاي نيست. پذيرش چنين تأثيري براي فرهنگ به معناي تأييد «نسبيت معرفت» است. چون فرهنگها متحول هستند و فرهنگ در هر جامعه، معرفتي خاص را اقتضا ميكند، عملاً همهي معرفتها و حتي معرفت ديني تحت تأثير فرهنگ آن جامعه شكل ميگيرند كه اين همان «پلوراليسم معرفتي» و نسبيت در معرفت است؛ موضوعي كه نزد ما پذيرفته شده نيست.
2. در اين تعريف بهنوعي «جبريت فرهنگي» تن داده شده است، زيرا براساس آن، فرهنگ است كه تفكر، علم، معرفت و مناسبات اجتماعي ما را شكل ميدهد و تكون ميبخشد و هر فردي در هر جامعهاي كه متولد شد و زيست، طبعاً ادراكات آن جامعه را خواهد پذيرفت، معرفت مسيطر و مسلط بر آن جامعه را خواهد داشت، همرفتار آن جامعه خواهد شد و به مناسبات حاكم و مسلط بر آن جامعه تن درخواهد داد. درواقع عامل فرهنگ، آدمي را به نوعي تفكر، عمل و رفتار مجبور ميكند. [3]
3. اگر بناست مؤلفهها و عناصر فرهنگ در تعريف گنجانده شود، بايد گفت اين تعريف ناقص است؛ زيرا در آن به همهي مؤلفهها اشاره نشده است و فقط دو مؤلفه از چهار مؤلفه، يعني باورها و مفروضات اساسي، پيشفرضهاي نظري و آنچه به حوزهي رفتار و كنش مربوط ميشود، مطرح شده است. آنچه در اين ميان از قلم افتاده اضلاع ديگر فرهنگ، يعني منشها و خلقوخوي موجود و شكلگرفته و تكونيافته در يك جامعه و نيز موضوع علايق و سلايق و كششهاست.
شايان ذكر است كه اين اشكال از ديد ما بر همهي تعاريف وارد است؛ چون در نظر ما فرهنگ، چهارضلعي و چهارساحتي است، حال آنكه در تعاريف ديگر، فرهنگ تكساحتي، دوساحتي يا سهساحتي در نظر گرفته شد. نكتهي ديگر آن است كه حتي دوگانهانگاران فرهنگ نيز يكسان نينديشيدهاند، و بعضي از آنها بينش و منش، و بعضي ديگر بينش و كنش و چه بسا كششها و گرايشها را مؤلفههاي فرهنگ انگاشتهاند.
4. بعضي چيزها در اين تعريف و تعاريف ديگر، از زاويهي مؤلفهشناسي و جزءشناسي فرهنگ، مؤلفه انگاشته شدهاند، درحاليكه مؤلفه نيستند. اين موارد يا مطلقاً جزء فرهنگ نيستند يا آنكه فرافرهنگ و پيرافرهنگاند و خارج از ذات فرهنگ. براي مثال مصنوعات، كه در تعريف شوراي عالي انقلاب فرهنگي مولفهي فرهنگ شمرده شدهاند، فرهنگ نيستند، بلكه مجالي فرهنگاند؛ البته فرهنگ هر جامعهاي در صنايع و مصنوعات آن جلوهگر ميشود، اما خود مصنوعات جزء فرهنگ نيستند. بعضي ديگر هم اگر جزء فرهنگ هستند، مؤلفه نيستند، بلكه اجزا و عناصر تشكيلدهندهي مؤلفهها هستند. براي مثال اگر آداب در زمرهي فرهنگ قلمداد شود از اجزاي فرهنگ و زيرمجموعهي كنشهاست؛ زيرا اعضاي جامعه با هم به رعايت يك سلسله آداب، عادت دارند و آداب در عمل و رفتار بروز ميكند.
در تعريف شوراي عالي انقلاب فرهنگي، باورها و مفروضات، كه يكي از ساحات اصلي فرهنگ قلمداد ميشود، در كنار آداب قرار گرفته است، درحاليكه آداب در عرض باورها و مفروضات نيست، بلكه جزئيتر است و بخشي از يكي از ساحات فرهنگ قلمداد ميشود. [4]
5. از جمله اشكالاتي كه بر بسياري از تعاريف وارد است و در تعريف شوراي عالي انقلاب فرهنگي هم مشاهده ميشود، اين است كه واژگان معادل در كنار هم قرار گرفتهاند و گويي دو مؤلفه، يا يكي مؤلفه و ديگري جزئي از آن قلمداد شده است؛ براي مثال در همين تعبير، باورها و مفروضات اساسي كنار هم قرار گرفته است. آشكار نيست كه چه تفاوتي ميان باورها و مفروضات اساسي وجود دارد؟! مفروضات اساسي همان پيشانگارهها و پيشفرضها، يا معادل باورها يا جزئي از آن هستند. پيشباورهايي كه آدمي دارد نوعي باورداشت است كه احياناً معادل همان باور است؛ چون قيدي هم ندارد و همهي مفروضات اساسي و همهي باورها و پيشانگارهها را دربر ميگيرد. نمونهي ديگر واژگان همانند «ريشهدار» و «ديرپا» هستند كه در اين تعريف در كنار هم آمدهاند، اما يك معنا دارند. ريشهدار همان ديرپاست، مگر اينكه ريشهدار به معناي اصيل، كه داراي مبناست، در نظر گرفته شود كه بعيد است چنين چيزي در تصور پيشنهاددهندگان اين تعريف بوده باشد. به نظر ميرسد كلمهي ريشهدار به معناي پايدار كه معادل ديرپاست به كار رفته است. درنتيجه در اين تعاريف پارهاي از كلمات آمدهاند كه ظاهراً مؤلفهها يا عناصر مستقل از ديگر مؤلفهها و عناصر انگاشته ميشوند، ولي درواقع برابرنهاد و معادل كلمات ديگري هستند كه در همان تعريف به كار رفتهاند و بار معنايي جديدي القا نميكنند.
نقدهاي كلي تعاريف ديگر
در طبقهبندي مؤلفهها در تعابير ديگر، اشكالات ديگري هم وجود دارد كه شايان ذكر است:
1. در مجموع، واژگان بهكاررفته در بسياري از تعاريف دچار اجمال و بلكه ابهام است. در بسياري از اين تعاريف كه از زبانهاي ديگر به زبان فارسي برگردانده شده است، تحت تأثير ذهنيت مترجمان، واژگان معادل به كار رفته است و خواننده نميداند معناي واقعيِ تعابير و واژگاني كه از فرهنگ و مؤلفههاي آن در مجموعهي آراي متكثر انديشمندان جهاني در ميان ملل متفاوت و به زبانهاي گوناگون به كار رفتهاند چيست. اين ابهام زماني چند برابر ميشود كه در اين تعريفها به شرح واژگاني كه در تعريف آمدهاند اقدام نشده باشد؛ درنتيجه بسياري از تعاريف فرهنگ و تعابير مربوط به مؤلفههاي آن از اجمال و ابهام رنج ميبرد و اين امر عيارسنجي و داوري دربارهي ميزان دقت و درستي نظريات و تعابير را بسيار دشوار ميكند.
2. در بسياري از تعاريف فرهنگ، مؤلفهها كمتر مقيد به قيد و مشروط به شرط مشخصي شدهاند كه با لحاظ كردن آن، جزء فرهنگ شوند؛ براي مثال «دين»، «باور»، «اخلاق» يا حتي «افعال و رفتارها»، كه اجزاي فرهنگ قلمداد ميشوند، به صورت عليالاطلاق جزء فرهنگ انگاشته شدهاند. همانگونه كه پيش از اين بارها گفته شده است، نه تنها دين، بلكه هر مقولهي ديگري عليالاطلاق جزء فرهنگ نيست، بلكه چنانچه به صورت هنجار و عادت و رفتار دائمي، فراگير و پايدار درآمده باشد جزء فرهنگ است؛ يعني اگر آنچه را اوصاف فرهنگ قلمداد ميشود، واجد شد، فرهنگ ميشود. بهترين روش براي اينكه بتوانيم تشخيص دهيم چه چيزي جزء فرهنگ است و چه چيزي جزء فرهنگ نيست، اين بود كه ببينيم عناصري كه فرهنگ انگاشته ميشوند، شروط فرهنگانگاشتگي را دارند؟ يا خير. صفاتي مثل جامعهزادبودن، هنجاروشي، سختديگرشوندگي، معناپردازي، جهتبخش زندگي آدميان بودن، صفات و كاركردهاي فرهنگ و مؤلفههاي آن است. هرآنچه اين ويژگيها را احراز كند جزء فرهنگ ميشود و هرآنچه فاقد اين اوصاف باشد جزء فرهنگ قلمداد نميشود.
درنتيجه مقولهاي مثل «توحيد» در فرهنگ ديني و در حوزهي بينش، كلانارزش و ابرارزش است، اگر اين توحيد چونان روحي در بدنهي بينش يك جامعه سريان و جريان پيدا كند، به فرهنگ تبديل ميشود، اما اگر توحيد وارد شده باشد و بحث فني، برهاني و فلسفي هم شده باشد و خواص جامعه آن را پذيرفته باشند، با اين حال هنوز به هنجار تبديل نشده باشد، و در ذهن اعضاي جامعه رسوب نكرده و جهتبخش ذهن و زندگي آنان نشده باشد، هنوز جزء فرهنگ آن جامعه نيست.
بنابراين تعاريفي كه فرهنگ را عبارت از دين، اخلاق، ارزشها و عناصر ديگر، بدانند تعاريف دقيقي نيستند؛ زيرا در آنها به اوصافي كه اين عناصر بايد احراز كنند تا جزء فرهنگ شوند. اشارهاي نشده است. به اين ترتيب اين اشكال بر نوعِ تعاريف و نظرياتي كه در زمينهي مؤلفهشناسي و جزءشناسي فرهنگ مطرح شدهاند، وارد است كه گاهي بين عناصري كه بالقوه ميتوانند به فرهنگ تبديل شوند و عناصري كه اكنون و بالفعل جزء فرهنگاند، تفاوت نگذاشته و آنها را درهم آميختهاند؛ هرچند ممكن است بعضي از اين مقولات به گرانيگاه يك فرهنگ تبديل شوند.
اصولاً در هر فرهنگي افزون بر پوسته، حاشيه، صدف و دامنه، عناصري وجود دارند كه گرانيگاه، حاق، گوهر و ذات ساحات فرهنگي را تشكيل ميدهند؛ براي مثال در فرهنگ اسلامي «توحيد» گوهر، گرانيگاه، حاق و محور بينش است و ساحت بينش را تشكيل ميدهد، كما اينكه در حوزهي منش و خلقوخوي هم «عدل اخلاقي»، گوهر و گرانيگاه منش فرهنگ اسلامي شمرده ميشود، چنانكه در حوزهي «كنش»، «عمل صالح» گرانيگاه و گوهر است و در حوزهي «كشش» گرايشها و خوشآمدها و بدآمدهاي فطري گوهر حوزهي كششها و علايق و سلايق به شمار ميآيد. ما از اين عناصر به گوهر يا گرانيگاه يا «ابرارزشها» تعبير ميكنيم كه باقي عناصر و اجزا به شكلي از آنها متأثر ميشوند.
پاسخ به پرسشهاي جلسهي گذشته
1. اگر ما جهانبيني را منشأ و مبناي فرهنگ اخذ كنيم و سپس مجموعهي اجزا و عناصر را به صورت درختي به عنوان دامنهي جهانبيني فهرست كنيم، در اين صورت به اجزاي فرهنگ دست مييابيم و فهرست بلندي از آن ترتيب ميدهيم.
پاسخ: جهانبيني متعلق به حوزهي بينش است و ضلع بينش در فرهنگ، مشتمل بر جهانبيني پذيرفته و فراگيري است كه اعضاي جامعه آنرا پذيرفتهاند و علاقهمند آن هستند؛ بنابراين فقط يك ضلع از فرهنگ با جهانبيني درگير است. جهانبيني اخلاق را دربر نميگيرد، گرچه اخلاق به شكلي بر جهانبيني مبتني است. جهانبيني لزوماً شامل كششها، علايق و سلايق نميشود، هرچند علايق و سلايق متأثر از آن جهانبيني است كه افراد جامعه پذيرفتهاند. همچنين جهانبيني همهي رفتار و كنش آدمي را در بر نميگيرد، گو اينكه رفتارها به شكلي از جهانبيني متأثر است؛ لهذا با اين معيار نميتوان به همهي اجزا و مؤلفههاي فرهنگ دست يافت.
2. در كنار چهار روشي كه براي شناخت مؤلفهها و اجزاي فرهنگ پيشنهاد شد، ميتوان از روش پنجمي هم سخن گفت و آن عبارت است از اينكه به شيوهي ميداني و از رهگذر مصداقشناسي به اجزاي فرهنگ دست پيدا كنيم؛ به اين صورت كه بگوييم فرهنگ يك نوع است و سراغ انواع فرهنگها به عنوان مصاديق آن نوع برويم كه در جوامع گوناگون وجود دارند. سپس ببينيم آيا بين مجموعهي فرهنگها جامع مشتركي وجود دارد كه همهي فرهنگها آنرا دارا باشند، سپس بگوييم آن جامع مشترك، همان مؤلفهها هستند يا اينكه آنرا به جزء و كل و يا كلي، جزئي تقسيم كنيم و سپس بگوييم بخشي از آنها مؤلفهها هستند و بخشي ديگر عناصرند و به اين ترتيب با اين شيوه ميتوان به كشف مؤلفهها و عناصر دست پيدا كنيم.
پاسخ: اين پيشنهاد خوبي است و درواقع رويهي ديگر يكي از روشهايي است كه در جلسهي قبل پيشنهاد داده شد. در جلسهي قبل، در مقام اثبات و معرفت گفته شد كه ميتوان تعاريف گوناگون را كنار هم قرار داد تا مشخص شود در مجموعهي تعاريف چه مقولههايي به عنوان مؤلفهها و عناصر فرهنگ آمدهاند، سپس ميتوان از آنها مشتركگيري كرد و مؤلفهها و عناصري را كه در مجموعهي تعاريف حضور دارند، مؤلفهها و عناصر ذاتي فرهنگ و مقومات آن در نظر گرفت. در اين ميان ميتوان مقولههايي را كه به شكل محدود در بعضي از تعاريف، مؤلفه يا عنصر فرهنگ شمرده شدهاند، از فهرست مؤلفهها خارج كرد. البته بايد اين مسئله را در نظر گرفت كه چون حتي نميتوان به اجماع فيالجمله بين تعاريف و ديدگاههاي فرهنگپژوهان دست يافت، چه بسا اين روش كارآيي لازم را نداشته باشد.
در شيوهي پيشنهادي آقاي جمشيدي، به جاي توجه به مقام معرفت و اثبات، به مقام ثبوت و واقع نظر شده است. در اين شيوه فرهنگهاي گوناگون در جوامع متفاوت مطالعه ميشود تا مشخص شود چه مقولههايي در همهي فرهنگها وجود دارند؛ يعني مشتركات فرهنگهاي گوناگون هستند. با اين روش جامع مشتركي به دست ميآيد كه ميتوان آن را در بردارندهي مؤلفهها و عناصر فرهنگ دانست. اين شيوهي خوبي است، گرچه ممكن است بر آن هم بتوان ايراد وارد كرد كه پيش از آنكه قواعد، قراردادها، قرائن و اوصاف و قيودي پيشاپيش براي فرهنگانگاشتگي در نظر گرفته نشود، نميتوان آن عناصر را در فرهنگهاي گوناگون مطالعه كرد و اگر در زمينهي قواعد و قرائن و شروط و ضوابط فرهنگانگاشتگي، ادلهي محكمي وجود نداشته باشد، ممكن است عدهاي فرهنگ جوامعِ موضوعِ مطالعه را داراي عناصر بدانند كه با نظر عدهي ديگر تفاوت داشته باشد.
مكمل اين روش آن است كه مقدمهي ديگري هم در نظر گرفته شود و فارغ از مصدايق، نخست ويژگيهاي عناصر و مؤلفههايي كه ميتوانند فرهنگ قلمداد شوند تعريف و پذيرفته شوند. پس از آن ميتوان به سراغ مصاديق رفت و آنها را براساس اين قواعد و قيود تشخيص داد. البته در اين حالت اين پرسش همچنان بيپاسخ است كه چگونه ميتوان مؤلفهها را از عناصر تفكيك كرد. در صورتي كه ملاكي براي اين تفكيك در دست نباشد، بسياري از آنچه در جوامع وجود دارند مؤلفهي فرهنگ انگاشته ميشوند و در نتيجه دوباره همان مشكلي كه در مقام نظر پيش آمد در مقام عمل هم پيش ميآيد.
در مقام نظر به مجموعهي تعاريف مراجعه شد و 44 مقوله در مجموع اين تعاريف، به عنوان مؤلفهها و اجزاي فرهنگ تلقي شدند، اما نميتوان تشخيص داد كه كداميك از آنها مؤلفهها و ساحت فرهنگ، كداميك عنصر و جزء هستند و كداميك دامنه و سطوح اين عناصرند؟ بنابراين براي تفكيك لايههاي فرهنگ ـ يعني مؤلفهها از عناصر، عناصر از دامنه و سطوح ـ بايد روششناسي كرد، اما اين روش ميداني و مصداقشناختي ملاكي براي تشخيص چگونگي تفكيك بهدست نميدهد. بنابراين افزون بر روشي براي تشخيص درونفرهنگها از غيرفرهنگها و پيرافرهنگها، به روشهايي براي تجزيه، تفكيك و طبقهبندي مقولات درون فرهنگي هم نياز است. در گام نخست و براي تفكيك درونفرهنگها از غيرفرهنگها، بايد قيود و قرائن و شروط و شرايط فرهنگانگاشتگي مقولات فرهنگي مشخص گردد، سپس ويژگيهاي سه لايهي فرهنگ (مؤلفهها، عناصر و دامنه) تعريف شود. پس از اين مرحله است كه ميتوان از روش پيشنهادي آقاي جمشيدي استفاده كرد و به سراغ مطالعهي جوامع و فرهنگ آنها رفت و در حين مصداقشناسي، طبقهبندي يادشده را انجام داد؛ يعني در مواجهه با فرهنگها تعداد ساحات مشترك آنها را مشخص كرد، سپس، عناصر خاص اين چهار ساحت را كه در همهي فرهنگها مشاهده ميشود معين نمود و در گام آخر فهرستي از آنچه در هر فرهنگي، سطوح، اجزا و مؤلفههاي آن را تشكيل ميدهند به دست داد.
آقاي جمشيدي از قاعدهي ديگري هم سخن گفته بودند كه نه به عنوان روش، بلكه همچون چهارچوبي ميتوان از آن استفاده كرد. براساس اين چهارچوب، فرهنگ و غيرفرهنگ از هم تفكيك ميشوند يا به تعبيري مشخص ميگردد كه فرهنگ چيست و جز فرهنگ چيست؛ زيرا اگر چيستي فرهنگ و غيرفرهنگ مشخص شود ميتوان فرهنگ را از غيرفرهنگ تفكيك نمود.
در پاسخ به اين پيشنهاد بايد گفت كه در صورت دنبال كردن اين قاعده به نوعي دچار دور ميشويم؛ زيرا پيش از تشخيص اينكه چه چيزي فرهنگ است بايد بدانيم كه چه چيزي فرهنگ است و چه چيزي فرهنگ نيست، مگر اينكه بخواهيم بين مقام ثبوت و اثبات تفكيك كنيم؛ يعني در مقام اثبات و معرفت اولاً تعاريفي را پيشنهاد دهيم و هرآنچه را جزء فرهنگ است تعريف كنيم؛ به علاوه تعريفي از آنچه فرهنگ نيست و احياناً پيرافرهنگ است به دست دهيم، سپس براساس اين تعاريف وارد متن شويم و موارد را تجزيه كنيم. اگر مراد آقاي جمشيدي اين موضوع باشد، چنين شيوهاي به شيوههاي قبلي بازميگردد و متكي بر تعاريف و مصداقشناسي است و مطلب جديدي به دست نميدهد.
سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
پرسش و پاسخ:
سؤال: دربارهي موضوعاتي كه در اين جلسه بيان شد چند نكته را شايان ذكر ميدانم:
1. تعاريفي كه در اين جلسات بررسي شد تعاريف كلاسيك هستند، اما تعاريفي كه در دورهي اخير توجه ساختارگراها و پستمدرنها، بهويژه در زمينهي قومشناسي و مردمشناسي را به خود جلب كرده است، اساساً از جنس مباني و مبادي مطرح شده در اين جلسه نيستند. تعبيري از مقام معظم رهبري موجود است با اين مضمون كه «فرهنگ حقيقتاً مثل هواست». گيدنز نيز، كه يكي از نظريهپردازان مهم مردمشناسي به شمار ميآيد، ميگويد: «فرهنگ تارهاي عنكبوتي است كه آدميان دور خود بافتهاند و در آن زندگي ميكنند». اگر به اين تعابير توجه شود، شايد اساساً نگاهي از جنس اينكه فرهنگ يكساحتي، دوساحتي و سهساحتي است محل اشكال نباشد و اساساً اصل مبدأ حركت ما زير سؤال رود. مهمتر از آن اين است اگر مثلاً تعريف استاد مطهري از فرهنگ به معناي يكساحتيبودن و تكبعديبودن فرهنگ است، موقعي كه شهيد مطهري ميگويد «فرهنگ روح جامعه است» فقط به همين وجه توجه دارد؟
بنابراين تعاريف كلاسيكي كه بررسي شدهاند بايد با تعاريف جديدتر بازآرايي و ارزيابي شوند. افزون بر اين، در بعضي از اين تعاريف اساساً به اين موضوع كه فرهنگ ساحت يا مؤلفه دارد توجه نشده است.
2. در نقد تعريف شوراي عالي انقلاب فرهنگي دربارهي فرهنگ، اشكال كرديد كه مصنوعات جزء فرهنگ قلمداد شده است، اما شايد از سه زاويه بتوان بر اين ديدگاه اشكال وارد كرد؛ در نوع تعاريفي كه ارائه ميشود مصنوعات كاملاً جزء فرهنگ در نظر گرفته ميشوند. افزون بر اين، اگر مصنوعات جزء فرهنگ به شمار نيايند، نزديك به نود سال نظريهپردازي فرهنگي بايد دور ريخته شود. نكتهي مهمتر آن است كه شما ميگوييد اينها مجاري فرهنگ هستند و نگاهي ابزاري به مصنوعات وجود دارد، درحاليكه مصنوعات داراي ذات هستند و هنگامي كه دربارهي پديدههايي مثل سينما يا تلويزيون سخن ميگوييم انگار ذاتگرايانه هستند و كاملاً وجود دارند و ملموساند. در تعاريف متأخر از فرهنگ عامه هم حتي وسايل ارتباطي و حمل و نقل هم جزء فرهنگ قلمداد ميشود؛ يعني فرهنگ تا اين حد گسترده است.
3. شما ميفرماييد در هر جامعهاي فرهنگي وجود دارد و آن فرهنگ ممكن است تغيير كند، اما تعريف شوراي عالي انقلاب فرهنگي را به دليل تندادن به جبريت فرهنگي نقد ميكنيد؛ چون ميگويد هر كسي در جامعهي خود مناسب با فرهنگ حاكم بر آن جامعه حركت ميكند؛ درواقع شما تعريف شورا را منفي تلقي ميكنيد، اما در تعريف اول كه «هر جامعهاي فرهنگ خود را دارد» را مثبت ميدانيد؛ يعني از يك جهت اين عامل را در نقد تعريف شورا به كار برديد، اما در اشكال دوم آنرا به صورت مثبت مطرح كرديد.
آقاي نادري: خيلي از مشكلاتي كه در بحث فرهنگ وجود دارد از اين موضوع سرچشمه ميگيرد كه درك درستي از عناصر و اجزا وجود ندارد. بنابراين بهتر است در اين جلسات دربارهي اين موضوع بحث شود، نبايد زود از آن گذر كرد.
بحث مؤلفهها، عناصر و لايهها را نميتوان بدون توجه به اينكه اول بايد تفاوت بين اينها را مشخص كرد و موارد اصلي را از موارد غيراصلي جدا نمود رها كرد. اگر بخواهيم به شكل يكجا و كلي از مولفهها سخن بگوييم، دچار مشكل خواهد شد.
1. دربارهي تعريف شوراي عالي انقلاب فرهنگي از فرهنگ سه نكته شايان ذكر است: به نظر من اگر به جاي عبارت «مفروضات» از «بنيانها» استفاده ميشد مناسبتر بود. البته بنيانها نوعي مفروضات هستند، اما نه همهي مفروضات. من فكر ميكنم كسي كه اين تعريف را مطرح كرده منظورش از مفروضات اساسي، يك تفكر و دستگاه شناختي است كه در سطح جامعه به مفروضات جهانبيني بازميگردد.
2. در پلوراليسم معرفتي نكتهي ظريفي وجود دارد؛ ما زماني از فرهنگ موجود صحبت ميكنيم، يعني آنچه واقع شده است و زماني ديگر از فرهنگ مطلوب. در فرهنگي كه الان واقع شده است، در همه جا ميبينيم كه تفكر افراد تحت تأثير باورها قرار دارد. فردي كه در خانوادهي مسيحي يا مسلمان به دنيا ميآيد باورهاي مشخص پيدا ميكند كه با باورهاي افراد زاده شده در خانوادههاي غيرمسيحي يا غيرمسلمان تفاوت دارد، اما ظرافتي در اينجا هست كه بايد به آن توجه كرد؛ درست است هر فرهنگي متأثر از جهانبيني و يا جهانبينيهاي مسلط است، از جايگاه پيشرانها نبايد غفلت كرد. من فكر ميكنم نظر استاد رشاد اين است كه فيلسوفان و صاحبان انديشه متأثر از فرهنگ روزگار نيستند و ممكن است پانصد سال از فرهنگ خودشان هم جلوتر باشند. در تعريفي كه ما از فرهنگ بيان ميكنيم هميشه نوابغ از فرهنگ مسلط جدا هستند، كما اينكه پيامبران و دانشمندان جدا بودند؛ بنابراين منظور، تودهها هستند؛ در فرهنگ بايد گستردگيها در نظر گرفته شود و بر اشخاص و افراد تأكيد نشود.
3. دربارهي بحث عناصر عيني و ذهني فرهنگ بايد گفت كه ما اگر به مقولهي فرهنگ و تمدن توجه كنيم و بخواهيم ارتباط بين فرهنگ و تمدن را بيان كنيم، گروه گستردهاي از مقولات عيني در پيش روي ما قرار ميگيرد. درست است كه فرهنگ از ذهنيترين لايهها آغاز ميشود، ولي در همان فرهنگ با لايههاي عينيتر مواجه ميشويم. حالا در اينجا اگر ما ميخواهيم دنبال تمدنسازي برويم، بايد به بخشهايي كه در فرهنگ ما بيشتر عينيت پيدا ميكند توجه كنيم. البته آبشخور همهي اينها فرهنگ ذهني است.
4. در بحث نقش جهانبيني به نظر ميرسد كه پيشنهاد آقاي بنيانيان بايد جديتر بررسي شود، اما جدا شدن اخلاق از جهانبيني به اين معنا نيست كه همهي جهانبينيها، جهانبيني دين هستند. شايد تصور ما جدايي اخلاق از دين يا فلسفه باشد. جهانبينيها ميتوانند متفاوت باشند، ما جهانبيني اسطورهاي، فلسفي و ديني داريم. حتي جهانبيني شيعي كه در ميان شيعيان به وجود آمده است يكسان نيست و افراد از اين نظر با هم متفاوت هستند. كميت و كيفيتِ برداشتي كه بنده از خدا دارم با برداشتي كه امام از خدا دارند كاملاً متفاوت است؛ بنابراين، اين جهانبيني نمود متفاوتي پيدا ميكند، ولي در عين حال ما يكتاپرست هستيم، و به خلافت بلافصل حضرت امير(ع) اعتقاد داريم. اين اشتراكات يك سلسله باورها، ارزشها، مراسم و ... را توليد ميكند.
5. پيشنهاد آقاي جمشيدي كه اشتراكات فرهنگي را در نظر بگيريم، اين اشكال را به وجود ميآورد كه ما اولاً فرهنگهاي موجود را در نظر ميگيريم و خود را از تاريخ جدا كردهايم. ممكن است ما با فرهنگي مواجه شويم كه هيچ اشتراكي با فرهنگ اسطورهاي سه هزار سال پيش نداشته باشد.
آقاي سعادتي: ژيگل دربارهي اينكه مصنوعات جزء فرهنگ هستند يا خير، مطلب خوبي را مطرح كرده است. او كاسههاي توالت را بررسي كرده و به اين نتيجه رسيده كه كاسههاي توالت در فرانسه به يك شكل است و در آلمان به شكل ديگر. نميتوان گفت كاسهتوالت جزء فرهنگ است و مثلاً گفته شود كه كاسه توالت متناسب با بينش مردم فرانسه به اين شكل درآمده است؛ آنها زندگي را به گونهاي ديده و توالت را متناسب با آن درست كردهاند. ژيگل هم معتقد است كه مصنوعات نميتوانند جزء فرهنگ باشند.
استاد رشاد: آنچه مرتبط و منتسب به فرهنگ است و فرهنگي به شمار ميآيد با آنچه فرهنگ را تشكيل ميدهد تفاوت دارد. درواقع در بحث از فرهنگ بايد پديدهي تشكيلدهندهي فرهنگ را از پديدهي فرهنگي تفكيك كرد. حتي اگر عقيده بر اين باشد كه هيچ چيز غيرفرهنگي در عالم وجود ندارد، باز به اين معنا نيست كه هرآنچه در عالم هست فرهنگ است، بلكه آنها به گونهاي متأثر از فرهنگ هستند يا بر فرهنگ تأثير ميگذارند.
من در تفكيك و تجزيهها، به بسياري از مقولات اشاره كردم كه هركدام جاي خاص خود را دارد. آنچه فرهنگ را تشكيل ميدهد به سه لايه تقسيم شد، البته ممكن است با بررسي دقيقتر بتوان رتبهبندي دقيقتري در نظر گرفت. ما ميگوييم «مؤلفه»، با آنچه كه «مؤلفه» را پديد ميآورد ـ يعني عناصر ـ تفاوت دارد و خُردتر است و تازه اين خردها هم (عناصر) دامنهي وسيع و مصاديق فراواني دارند.
در فرهنگ، مؤلفه، عنصر و دامنهي عنصر و در عين حال يك حاقّ و گوهر و يك حاشيه و صدف وجود دارد. گوهرها هستند كه نوع فرهنگ را مشخص ميكنند. حاق، گوهر و گرانيگاه حوزهي بينش در فرهنگ اسلامي «توحيد» است، اما در فرهنگ سكولار چنين نيست. حوزهي اخلاق در فرهنگ اسلامي درست است كه در توحيد باز هم حضور دارد، ولي گرانيگاه آن «عدل اخلاقي» است.
همانگونه كه پيش از اين گفته شد، پيرافرهنگها هم به شش گروه تقسيم شدند. هدف از اين تقسيمبندي نشان دادن اين موضوع است كه نبايد همهي پديدههاي مرتبط با فرهنگ را جزء فرهنگ دانست، بعضي از اين پديدهها جزء فرهنگ هستند، بعضي ديگر فرافرهنگاند و فرهنگ را ميسازند و بعضي ديگر درعين اينكه فرهنگ را ميسازند از آن نيز متأثر ميشوند؛ براي نمونه كليت دين فرهنگ را ميسازد، اما معرفت ديني، هم فرهنگساز است و هم از فرهنگ متأثر ميشود. برخلاف اين باور رايج در عالم مسيحيت كه دين مسيحيت منسوب به مسيح است و خود دين مسيح نيست، به اعتقاد ما دين متأثر از فرهنگ نيست. پديدههايي هم هستند كه يكسويه از فرهنگ تأثير ميپذيرند. اين پديدهها برخلاف مقولههايي مانند دين، كه فقط مؤثر و تأثيرگذار بر فرهنگ هستند، رفتار و اعمال است. مشكل اساسي فرهنگپژوهان در حوزهي مؤلفهشناسي، خلط اين پديدههاست، به گونهاي كه هرآنچه را بوي فرهنگ ميدهد و نسبتي با فرهنگ دارد جزء فرهنگ ميدانند.
اين اشكال مطرح شد كه تعاريف بررسي شده، تعاريف ساختارگرايانه و كلاسيك بودهاند. اين اشكال ممكن است درست باشد، بر اين اساس كه ما اصلاً پريشانگوييهاي پساساختارگرايي و پسامدرن را محل تأمل نميدانيم. سخنان آنها همگي فرار از حرف دقيقزدن و بيان تعريف دقيق است. همانگونه كه ابنسينا گفته است، نميتوان تعريف دقيقي از مقولات به دست داد، اما اين بهانهاي براي پريشانگويي نيست. با وجود اينكه اصل اين رويكردها در نزد ما محل تأمل است، بايد با توجه به آنها بحث كرد.
دربارهي اينكه گفته شد اگر كسي فرهنگ را روح جامعه يا اكسيژن و هوا بداند، به معناي آن است كه فرهنگ را تكساحتي ميانگارد، عرض ميكنم، اين به شرطي است كه آنها را بحث از ساحت و مؤلفه قلمداد كنيم، اما ممكن است اينگونه نباشد؛ يعني فردي كه فرهنگ را روح جامعه يا اكسيژن و محيط نافيزيكي ميداند، با تشبيه و متكي به مهمترين كاركرد فرهنگ، دربارهي اين موضوع سخن ميگويد و بنا ندارد به مؤلفههاي فرهنگ اشاره كند. اكسيژن پديدهاي فيزيكي است و جزئي از فرهنگ نيست. حتي بعضي از بزرگان همانند استاد مطهري، كه چنين تعابيري دربارهي فرهنگ بيان كردهاند در مقام تعريف نبودهاند. تعبيري كه از مقام معظم رهبري نقل شده، دربردارندهي تعريف فرهنگ و اجزاي آن از نگاه ايشان نيست؛ ايشان در تعابير مختلف از مؤلفهها و اجزاي فرهنگ سخن گفتهاند. البته انتظار نيست امام(ره) و حضرت آقا درصدد تعريف كلاسيك و منطقي فرهنگ بوده باشند، و چون آنها درصدد تعريف فرهنگ نبودهاند نميتوان درصدد نقد و ارزيابي ديدگاهشان برآمد. امام و رهبري و امثال اين بزرگان كه در سخنراني عمومي يا ديدار از جايي بياناتي را مطرح ميكنند، همواره درصدد بحث نظري و تعريف مقولهاي خاص نيستند. بنابراين با اينكه جناب آقاي جمشيدي مطالب امام(ره) و مقام معظم رهبري را هم در فهرست ارزيابي تعاريف فرهنگ قرارداده بودند، به دليل همين موضوع از بحث دربارهي آنها صرف نظر كردم.
البته استاد مطهري، چون مديري سياسي نبودهاند و در مقام نظريهپرداز سخن گفتهاند، از اين قضيه مستثنا هستند.
در عين حال اين حرف درست است كه بعضي تشبيهات و تعابير كلي دربارهي بعضي از مقولات و از جمله فرهنگ، نه ميتواند تعريف قلمداد شود و نه اينكه درصدد بازگفتن مؤلفههاي آن مقوله باشد و به همين دليل نميتوان چندان روي آن تكيه كرد.
اما دربارهي اين نكته كه مصنوعات داراي ذات هستند و اصحاب فرهنگپژوهي هم آنها را در زمرهي فرهنگ دانستهاند، بايد بگويم كه من منكر ذات صنايع نيستم؛ به باور من عقايد، سلايق و اخلاق مردم و حتي شرايط اقليمي در هويت صنعت هر جامعهاي حضور پيدا كند، و بنابراين مصنوعات پديدآمده در بستر يك فرهنگ با مصنوعات پديدآمده در بستر فرهنگ ديگر كاملاً تفاوت دارند، ولي اين نكته به معناي آن نيست كه مصنوعات جزء فرهنگ است، بلكه حداكثر چيزي كه از اين مسئله اثبات ميشود متأثر بودن مصنوعات از فرهنگ است، البته اين پديدهها بر فرهنگ نيز تأثير ميگذارند به عبارتي تكنولوژي، صنايع و فناوري هم از فرهنگ متأثراند و هم فرهنگسازند. مصنوعات ممكن است جزء تمدن باشند و ما نبايد بين فرهنگ و تمدن خلط كنيم.
اينكه مصنوعات متفاوت هستند و مصنوعات هم داراي جوهر، گوهر و ذات هستند و حتي تفاوت ذاتي بين صنايع دو ملت و دو فرهنگ وجود دارد، هيچيك اثبات نميكند كه صنايع جزء فرهنگ است و حداكثر چيزي كه اثبات ميشود اين است كه مصنوعات متأثر از فرهنگ است. كما اينكه اگر ديگران مصنوعات را جزء فرهنگ دانستهاند، دليل بر اين نميشود كه ما هم آن را يكي از اجزاي فرهنگ قلمداد كنيم. ما مقلد مشهورات نيستيم، بلكه خود را جزء صاحبنظران قلمداد ميكنيم و با جرئت هم بايد نظر خود را مطرح كنيم. نقد و نقض ما صرفاً ادعا نيست، بلكه با دليل نشان داده ميشود كه آنها فرهنگ و پيرافرهنگ را با هم خلط كرده و هرآنچه را وجه فرهنگي دارد، جزء فرهنگ انگاشتهاند. اشكال ما به اين تعاريف مبنا دارد، اما اگر مبناي ما اشكال دارد بايد نقد شود و دقيق نبودن آن اثبات گردد.
[1] . در جلسهي گذشته به اين چهل مورد اشاره شد.
[2] . در اينجا اين تعريف كه به تصويب شوراي عالي انقلاب فرهنگي نيز رسيده است، به وسيلهي چهار شيوهي يادشده بررسي ميشود؛ البته اين تعريف در فهرست تعاريفي كه تا به حال ارزيابي شده قرار نداشته است. اين تعريف از زاويهي عنصرشناسي و جزءشناسي فرهنگ ارزيابي ميشود و سپس نسبت به مجموعهي اين عناصري كه اجزاي فرهنگ قلمداد شدهاند به شكل كلي نظر داده خواهد شد.
[3] . دو اشكال نخست گرچه به مبحث مؤلفهها ارتباطي ندارد به دليل اهميتشان در اينجا بيان شدهاند.
[4] . اين اشكال در ديگر تعاريف هم مشاهده ميشود؛ در اين تعاريف بسياري از موارد خُرد در كنار موارد كلان، كه ساحات و اضلاع اصلي فرهنگ را تشكيل ميدهند، ذكر شدهاند.
سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
1391/4/14
تا اينجا دربارهي تعريف، و چيستي فرهنگ، كه مهمترين مبحث فلسفهي فرهنگ بود، و نيز سازهپژوهي فرهنگ، يعني مؤلفهها و عناصري كه فرهنگ را تشكيل ميدهند، بحث شد. پس از اين دو مبحث، آنچه شايان بررسي است «هندسهي فرهنگ» است. در اين مبحث از چگونگي چيدمان فرهنگ سخن گفته ميشود و روشن ميگردد كه آنچه فرهنگ است چگونه بر هم مترتباند و چگونه با هم چينش دارند.
از آنجا كه در مبحث سازهي فرهنگ، يعني همهي عناصر و مقولاتي كه فرهنگ را ميسازند، به علاوهي آنچه به نوعي به فرهنگ منسوب و منتسب هستند، به مبحث هندسهي آن هم اشاره شد، به نظر ميرسد كه نيازي به بررسي مجدد هندسهي فرهنگ نيست، بنابراين در اين جلسه مبحث «اوصاف و خصائل فرهنگ» موضوع بررسي قرار ميگيرد.
فرهنگ اوصاف، خصلتها و ويژگيهايي دارد كه شناخت آنها از اهميت بسياري برخوردار است. بدون چنين شناختي، سخن گفتن از مديريتپذيري و مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي بيفايده است؛ زيرا تا اين شناخت به دست نيايد نميتوان با فرهنگ تعامل برقرار كرد.
در ذيل فصل اوصاف و خصائل فرهنگ، مباحث چيستيشناسي اوصاف، تفاوت اوصاف و احكام فرهنگ، بايستگي بحث از اوصاف و ضرورت وصفپژوهي فرهنگ، كاركردهاي اين بحث، (اوصاف فرهنگ چه فوايدي خواهد داشت، و غايت بحث از اوصاف فرهنگ چيست) و طرح و نقد آرا و نظرياتي كه درخصوص اوصاف فرهنگ است قرار ميگيرد!
براي بيان اوصاف و خصائل فرهنگ ميتوان به تعريف مختار رجوع كرد، زيرا همانگونه كه پيش از اين گفته شد، از تعريف بايد بتوان بسياري از مباحث را استنباط كرد. تعريف مختار نيز بهگونهاي مطرح شده كه نظريهي فرهنگ و فراتر از آن، فلسفهي فرهنگ دلخواه ما به گونهاي در آن منعكس شود و در نتيجه ميتوان عمدهي مباحثي كه دربارهي فرهنگ است و از جمله اوصاف فرهنگ را از آن استنباط كرد. اين مسئله نشاندهندهي ظرفيت، قابليت، وسعت و عمق اين تعريف است.
تعريف مختار عبارت بود از: «طيف گستردهاي از بينشها، منشها، كششها و كنشهاي سازوارشدهي انسانپيِ جامعهزادِ هنجاروشِ ديرزي و معناپرداز و جهتبخش ذهن و زندگي آدميان كه چونان طبيعت ثانوي و هويت جمعي طيفي از انسانها در بازهي زماني و بستر زميني معيني صورت بسته باشد». از اين تعريف ميتوان عمدهي اوصاف و ويژگيهاي فرهنگ را استنباط و استخراج كرد. اين اوصاف عبارتند از:
1. طيفواره بودن فرهنگ. از اوصاف بسيار مهم فرهنگ اين است كه يك طيف را تشكيل ميدهد. به عبارت ديگر مجموعهاي از مؤلفهها و عناصر در كنار هم فرهنگ را پديد ميآورند، اما اين طيفوارهبودن و تعبير به طيفوارگي، در متن خود، بعضي از اوصاف خُرد را هم شامل ميشود؛ از جمله اينكه فرهنگ بسيط نيست، بلكه مركب است؛ يكپارچه نيست، بلكه چندرويه و چندپاره است. بسيطنبودن و چندرويه و چندپارهبودن درواقع وصفي است برآمده از طيفوارگي فرهنگ.
وصف ديگري كه از طيفوارهبودن فرهنگ ميتوان به دست آورد عبارت است از اينكه كليت فرهنگ چندلايه، چندتويه و طبقهطبقه است. خاصيت طيف، رنگينكماني بودن است. رنگينكمان از نقطههاي پررنگ آغاز، و به نقطههاي بسيار كمرنگ منتهي ميشود. فرهنگ نيز مانند رنگينكمان طبقهطبقه و لايهلايه است و به دليل درهمتنيدگي، تودرتو است. مؤلفهها و عناصر تشكيلدهندهي فرهنگ هم به نوبهي خود لايهلايه و تودرتو هستند؛ يعني خود فرهنگ از لايههاي گوناگون بينش، منش، كششها، كنشها و... كه همتراز و موازي، و از يك جنس نيستند تشكيل شده است؛ هريك از اين مؤلفهها نيز لايهلايه و تودرتو هستند؟ براي مثال مؤلفهي بينشها، كه ضلع و ساحتي از فرهنگ را تشكيل ميدهد، خودْ لايهلايه و تودرتو است. مؤلفهي منش، كششها و علايق و سلائق هم به همينگونهاند. به سخن ديگر در عين اينكه كليت فرهنگ چندلايه و چندتويه است، هر ساحت، مؤلفه و ضلع آن نيز لايهلايه و تودرتوست.
2. گستردگي و فراگيري فرهنگ (طيف گستردهاي از بينشها، منشها...). فرهنگ همهجا حضور دارد و چونان روان در كالبد همهي عرصههاي حيات انسان حاضر است. اين پديده به دليل گستردگي و فراگيري، روانسان و به شكل مشاع در همهي عرصهها و امور و تمام شئون و مناسبات جامعه رسوخ ميكند و حضور دارد. همچنين فرهنگ مانند «روان»، به همه چيز معنا و جهت ميبخشد و رنگورو ميدهد و جامعه را زنده نگاه ميدارد. جامعهي بدون فرهنگ (كه نه تصور آن ممكن است و نه تحققش) گويي كالبدي بيروح است. به همين دليل است كه بعضي از صاحبنظران فرهنگ را روح جامعه تعبير كردهاند.
3. وجه نرم و سخت فرهنگ. فرهنگ هم وجه نرم دارد و هم وجه سخت، منظور از وجه نرم فرهنگ آن بخشي است كه جنبهي ذهني دارد. وجه سخت فرهنگ هم به جنبههاي عيني آن اشاره ميكند. فرهنگ از بينشها، منشها، كششها و كنشها تشكيل شده است؛ بينشها كاملاً از جنس ارزشهاي نرم هستند، منشها تا زماني كه در جوارح و اعضاي ظاهري انسان بروز نكردهاند، جنبهي نرمافزاري دارند. كششها وجه نرم دارند؛ زيرا علايق و سلايق، دروني و درونوجودي هستند و با نفس، قلب، روح و عواطف انسان سروكار دارند، اما در عين حال بروز سخت و عيني هم دارند؛ زيرا در عمل و موضعگيريهاي انسان آشكار ميشوند. گرچه كنشها به دو بخش جوارحي و جوانحي تقسيم ميشوند، عمدتاً وجه سخت و عيني فرهنگاند. انسان هم افعالي دروني و انفسي دارد و هم افعالي بروني و آفاقي. افعال انفسي انسان، افعال جوانحي او هستند. انسان در درون و نفس خود كارهايي انجام ميدهد و خطورات قلبيه يك فعل است، و گاهي نفس در درون، تصويرسازي ميكند. اين يك فعل است، متنها فعل جوانحي فرهنگ، آنگاه كه معطوف به فعل جوارحي انسان ميشود و در جسم و اعضاي بروني آدمي ظاهر ميگردد و در زندگي اجتماعي و در مناسبات فرد با ديگر انسانها ظهور ميكند، وجه سخت خود را نشان ميدهد. به اين ترتيب از جمله اوصاف و ويژگيهاي فرهنگ آن است كه به دو وجه نرم و سخت و ذهني و عيني تقسيم ميشود. انديشمندان ديگر نيز به اين وصف اشاره كردهاند. از تعريفي كه براي فرهنگ بيان شد (تعريف مختار) نيز اين وصف استنباط ميشود.
4. باهمتافتهگي، درهمتنيدگي و منظومهسان و معجونگون بودن فرهنگ. هرچند فرهنگ از مؤلفههاي متفاوتي تشكيل ميشود كه از جنس هم نيستند، [1] و اجزا و عناصري كه مؤلفههاي فرهنگ را تشكيل ميدهند نيز متفاوت، متنوع و متكثرند، در كل، اين مؤلفهها با هم سازگار و متلائم، و خُورند يكديگر شده و معجوني منظومهوار را پديد آوردهاند كه كاملاً سازوار است. اين سازگاري فقط ميان مؤلفههاي فرهنگ نيست، بلكه عناصر تشكيلدهندهي هريك از مؤلفهها نيز به رغم تفاوت، با هم كاملاً سازگار هستند؛ بنابراين به رغم تنوع و تكثر مؤلفهها و اجزاي فرهنگ، بين آنها سازواري وجود دارد. اگر اين چنين سازواري و درهمتنيدگي ميان اجزاي فرهنگ نباشد، فرهنگ رو به سستي مينهد و حتي نميتوان عنوان واحد فرهنگ را براي مؤلفهها و عناصر متنوع و متكثر آن به كار برد.
كاركردهايي كه از فرهنگ انتظار ميرود، از چنين فرهنگ سستي برنميآيد. افزون بر اين، اصحاب آن فرهنگ و فرهنگوراني كه از اين فرهنگ، پيروي و در فضاي آن تنفس و زيست ميكنند نيز دچار تشويش و بيهويتي ميشوند و عملاً حاشيههاي چنين فرهنگي با گرانيگاه آن درگير ميشود و در تعارض ميافتد. بنابراين اگر فرهنگ منظومهسان و معجونگون نشده باشد و عناصر و مؤلفههاي آن با هم تنيده و در هم تافته نشده باشند، عملاً يك فرهنگِ تمام پديد نميآيد و چنين فرهنگي در وضع برزخي و مقطع گذار قرار دارد. فرهنگي كه دچار چنين وضع و حالي باشد نميتواند هويت پيدا كند و عنوان واحدي براي آن به كار رود.
اصطلاح «فرهنگ مشوش»، كه بعضي از صاحبنظران آن را به كار ميبرند و به وسيلهي آن بر وجود فرهنگي كه مشوش است و ميان اجزايش سازواري وجود ندارد تأكيد ميكنند، از ناتواني پردازندگانش در تشخيص تفاوت مؤلفهها و عناصر يك فرهنگ با عناصري كه از فرهنگهاي ديگر و به شكل تهاجمي به بدنهي آن فرهنگ وارد ميشوند و در مقام تعارض قرار ميگيرند حكايت ميكند.
برخلاف اين ديدگاه هر آنچه در يك جامعه وجود دارد جزئي از فرهنگ آن جامعه نيست و در صورت تعارض با اجزاي آن فرهنگ، يا طرد خواهد شد يا بايد خود را سازگار كند تا در فرهنگ يادشده جذب و هضم شود.
5 و6. انسانپي و جامعهزاد بودن فرهنگ. انسانپيبودن وصف بسيار مهم فرهنگ است. اين وصف در فرهنگ، به اندازهاي اهميت دارد كه چه بسا بتوان به نوعي با اين كلمه از ماهيت فرهنگ سخن گفت. فرهنگ بدون انسان بيمعناست و نميتوان گفت كه فرهنگي وجود دارد، اما انساني وجود ندارد. از سوي ديگر چون انسان، اجتماعيالطبع است و اجتماعي زندگي ميكند، انسان بيفرهنگ نيز وجود ندارد. استثنائاً اگر فردي در يك جزيره به تنهايي زندگي كند، ميتوان گفت فرهنگ ندارد، اما اين حالت طبيعي نيست. بنابراين هرچند فرهنگ جامعهزاد است، انسان نيز بدون اجتماع نميتواند زيست طبيعي داشته باشد و گويي انسانِ تمام نيست. با توجه به اين موضوع انسانپي بودن هم وصف فرهنگ است، اما در عين حال انسان نيز بدون فرهنگ در خارج، اصولاً نميتواند تحقق پيدا كند.
تأكيد بر ويژگي انسانپي بودن فرهنگ از آنروست كه به باور نادرست عدهاي، بعضي از موجودات و باشندگان جاندار نيز داراي فرهنگاند. اما با كمي دقت ميتوان فهميد كه هيچيك از موجودات جز انسان، فرهنگ ندارد؛ زيرا آنچه فرهنگ را ميسازد و نيز برآيند فرهنگ است، مثل فرهنگنمودها، فرهنگنمونها، فرهنگپيها و فرهنگافزارها، اصولاً در حيات ديگر جانداران، حتي اگر به صورت اجتماعي زندگي كنند، تحقق پيدا نميكند. ديگر جانداران به دليل فقدان عمدهي فرافرهنگها [2] ، بنفرهنگها [3] و فرهنگگرها [4] ، از فرهنگ بيبهرهاند. درواقع فرافرهنگ، و فرهنگگرها يا همان مناشي و مصادر فرهنگ در زندگي ديگر حيوانات و جانداران اجتماعي حضور ندارند و بنابراين فرهنگ در بين آنها پديد نميآيد.
بنابراين گرچه فرهنگ جامعهزاد است، جامعهزادبودن صرفاً براي ساخت فرهنگ كفايت نميكند؛ يعني به صرف زيستن مجموعهاي از جانداران در كنار هم و به شكل اجتماعي، فرهنگ توليد نميشود. حيوانات بسياري هستند كه با هم زندگي ميكنند و اجتماعي هستند، ولي فرهنگ ندارند.
اما صرف انسانپيبودن فرهنگ نيز براي پيدايش آن كافي نيست؛ زيرا اگر اجتماع انساني تشكل و تكون پيدا نكند، زمينهي پيدايش و توليد فرهنگ فراهم نميشود؛ به همين جهت انسانِ فردي فرهنگ توليد نميكند.
7. هنجاروش بودن فرهنگ. هنجاروشي، وصف مهم فرهنگ است و به همين جهت هم هست كه بسياري از فرهنگپژوهان به اين وصف اشاره كردهاند. فرهنگِ پذيرفتهشده در هر جامعه كاركرد عيار و معيار را دارد. به سخن ديگر مشيء و معيشت جوامع و شايايي و ناشايي رفتارها و گفتارهاي افراد و گروهها با عيار فرهنگها و با معيار فرهنگ پذيرفتهشده سنجيده ميشود؛ براي مثال اگر در جامعه فردي رفتاري كند يا سخني بگويد كه با فرهنگ مسيطر و مسلط بر آن جامعه سازگاري نداشته باشد، چون گويي خارج از معيار عمل كرده و سخن گفته است، نكوهش و ملامت خواهد شد. وصف هنجاروشي منشأ كاركردهاي بسيار مهمي براي فرهنگ است؛ [5] به همين دليل اين وجه اهميت بسياري دارد.
8. پايداري عناصر تشكيلدهندهي فرهنگ. واژهي «ديرزي و ديرپا» كه در متن تعريف گنجانده شده، به پايدار بودن فرهنگ اشاره ميكنند. دربارهي اين وصف از فرهنگ در بين فرهنگپژوهان نوعي اجماع وجود دارد.
9. معناپردازي فرهنگ. معناپردازي درواقع به يكي از كاركردهاي بسيار مهم فرهنگ اشاره ميكند. اين معناپردازي يك لازمه دارد و آن اين است كه اگر معناپرداز است، خود نيز از سنخ معناست و عمدتاً در شمار وجوه نرمافزاري حيات آدميان قرار ميگيرد. بنابراين مشاهده ميشود كه ثقل مؤلفههاي فرهنگ نرمافزاري است، در عين اينكه وجه سختافزاري نيز دارد.
فرهنگ وجه معنوي دارد؛ البته مراد از اين معنويت، قدسيت نيست، و مراد ما معنويت قدسي نيست، هرچند فرهنگوران و اصحاب هر فرهنگي براي عناصر فرهنگي خود قداست قائل هستند. حتي اگر جوامعي پيدا شوند كه الحادي قلمداد شوند، باز براي عناصر فرهنگي خود قداست قائلاند و حاضر نيستند از آن عبور كنند؛ در واقع آنها نيز فرهنگ را خط قرمز ميدانند. گويي عناصر فرهنگي چون و چرا برنميدارند و نقدپذير نيستند، گرچه با همين نقدهاست كه تحول و تطور در فرهنگها به وجود ميآيد، در درجهي اول اصحاب فرهنگ با اين نقدها مخالفت ميكنند و حتي آن را تحقير كشور و مليت خود ميدانند.
قداستي كه اصحاب يك فرهنگ ناخواسته و ناخودآگاه براي فرهنگ خود قائلاند با معنويت ديني و ماورايي تفاوت دارد و به عبارتي قدسي نيست. هرچند هر جامعهاي فرهنگ خود را مقدس بيانگارد، مطلق فرهنگ را مقدس نميداند و به همين خاطر فرهنگهاي ديگر را قبول ندارد و حتي گاهي آنها را تقبيح ميكنند.
10. طبيعت ثانوي طيفي از آدميان. گويي وجود و وجنات هر آدمي با فرهنگ پذيرفتهي او درآميخته است. لهذا ترك و فعلهاي آدميان، همگي به نحوي با قبلهنمايي فرهنگ همآهنگ، همسو و همآواست. گاهي انسان تحت تأثير فرهنگ فعلي را ترك ميكند و گاهي تحت تأثير آن به فعلي روي ميآورد؛ البته همهي تركها و فعلها فرهنگي و متأثر از فرهنگ نيست؛ زيرا پارهاي از فرافرهنگها يا بنفرهنگها هم هستند كه فرهنگساناند؛ براي مثال، فطرت و دين، كه بسياري از ويژگيها و كاركردهاي فرهنگ را دارند، فرهنگساناند.
هر آنچه فرهنگي است و با فرهنگ پذيرفتهشدهي جامعهاي سازگار است براي اعضاي آن جامعه دلپذيرتر است. وقتي اعضاي جامعه هماهنگ با فرهنگ جامعهي خود عمل ميكنند و كاري را انجام ميدهند، گويي اين كار را با فطرت خويش انجام ميدهند، ولي فطرت، طبيعت اولي است و فرهنگ طبيعت ثانوي. تعبير قرآني «شاكله»، [6] شايد با چنين وصفي از فرهنگ منطبق باشد؛ يعني فرهنگ شاكلهي يك جامعه است يا شاكله را ميسازد البته شايد مطلب دوم دقيقتر باشد.
شايان ذكر است كه شاكله با فطرت تفاوت دارد. قرآن ميفرمايد هر كسي براساس شاكلهي خود رفتار ميكند و چون رفتارها متفاوتاند، شاكلهها نيز با هم تفاوت دارند، درحاليكه فطرت گوناگون نيست و فطرت همهي انسانها يكي است. همين موضوع نشان ميدهد كه شاكله با فطرت تفاوت دارد.
11. هويت جمعي طيفي از انسانها. درخصوص وصف قبلي گفته شد كه فرهنگ چونان طبيعت ثانوي است، اما دربارهي اين وصف نبايد گفت فرهنگ چونان هويت است؛ زيرا فرهنگ، خودْ هويت است و فرهنگ هويت يك جامعه را تشكيل ميدهد. جامعهي فاقد فرهنگ، اگر ممكن باشد، فاقد هويت جمعي است. براي مثال اگر روزي جامعهاي در مقطع گذار از يك فرهنگ به فرهنگ ديگر و در يك نقطهي برزخي باشد، ممكن است بتوان گفت كه اين جامعه فاقد يك فرهنگ معين است و دچار نوعي تشويش هويتي است. در آنجا عملاً آدمي و جامعه فاقد هويت يا چندهويتي ميشود و چندهويتي نيز مساوي است با بيهويتي. چون در هويت «وحدت» و «تفرد» نهفته است و در آن تعين لازم است، اما چندهويتي تعين نيست.
12. تاريخوربودن فرهنگ. به رغم ديرپايي و برخورداري فرهنگ از مناشي و مصادر پايدار و ديرندهاي چونان فطرت و دين، كه ازلي و ابدي هستند و هرگز تغيير نميپذيرند و خلائي در عناصري از اين دست در حيات انسان ممكن نيست، ازآنجاكه اين مناشي وقتي در درون فرهنگ تزريق ميشوند، و در كنار ديگر مناشي، كه بخشهاي ديگر فرهنگ را ميسازند، با هم مجموعهاي را پديد ميآورند، متطور و درنتيجه تاريخپذير و تاريخور ميگردند؛ بنابراين يكي از اوصاف فرهنگ تاريخور بودن آن است.
13. اقليمور بودن فرهنگ. گرچه فرهنگ جهاني ميتواند اتفاق افتد و ما در عهد فرج در انتظار فرهنگ جهاني هستيم، زماني اين فرهنگ شكل ميگيرد كه مناشي، مبادي و مباني جهاني پيدا كند؛ مثل دين و فطرت. اگر روزي در حيات بشر، فرهنگي ظهور كرد كه همه از دين و فطرت اخذ شده و از خصائل ذاتي انسان سرچشمه گرفته باشد، اين فرهنگ ميتواند جهاني باشد. به اين ترتيب فرهنگ جهاني متصور است و شكلگيري آن انتظار ميرود، ولي چون تاكنون در حيات بشر همهي مبادي و مناشي كه فرهنگها را ميسازند جهاني نيستند. اتفاق نيافتاده است.
فرهنگ عملاً اقليمور قلمداد ميشود. در تعريف مختار هم گفته شد كه هر فرهنگي در بستر زميني معيني صورت ميبندد، پس اقليمي است.
14. آيينور و قاعدهمند بودن فرهنگ. پارهاي از مصادر و مناشي و مبادي فرهنگ تحت تأثير ارادهي آدمي قرار ميگيرند، و چون مناشي، مبادي، مؤلفهها و عناصر فرهنگ نوعاً شناخته هستند، ـ يعني ميتوان فهميد كه چه چيزهايي فرهنگاند ـ فرهنگ آيينور و قاعدهمند نيز است؛ براي مثال، علم، فناوري، حكومت و تقنين، كه فرهنگساز هستند، دستاورد انساني به شمار ميآيند و از ارادهي او سرچشمه ميگيرند؛ بنابراين ميتوان آن مبادي و مبادي و نيز مؤلفهها و عناصر خود فرهنگ را شناخت، و در چهارچوب قواعدي در آنها اعمال اراده و تصرف كرد.
از كاركردهاي قاعدهمند بودن فرهنگ، مهندسي، مديريتپذير و استخدامشدني بودن فرهنگ است. به عبارت ديگر فرهنگ را ميتوان مهندسي، بازسازي، نوسازي و متحول نمود، به استخدام درآورد و به وسيلهي آن ديگر امور را مهندسي كرد. به اين ترتيب هم مهندسي فرهنگ ممكن است و هم مهندسي فرهنگي.
15. مبادي مشترك فرهنگها. در عين برخورداري فرهنگها از عناصر ثابتِ همهگير، اشتراكات بينافرهنگي نيز بين آنها وجود دارد. اين اشتراكات فرهنگي نشان ميدهد كه پارهاي از عناصر موجود در انواع فرهنگهاي بشري در عالم، از يك جنس هستند و همين هم دليل بر آن است كه فرهنگها مبادي مشتركي دارند؛ براي نمونه همواره در همهي فرهنگها، فطرت سهمي دارد و پارههايي از همهي فرهنگها را ميسازد.
به رغم وجود عناصرِ ثابتِ همهگير و مشتركات جهانشمول در فرهنگها، چون عناصر غيرفراگير و غيرثابت نيز در همهي فرهنگها وجود دارد، و عرضيات هم بخشي از فرهنگها را تشكيل ميدهد [7] و فرهنگها اختصاصات خود را دارند، بر هم تبديل ميشوند. بنابراين فرهنگ باوجود ثبات، ديرزيبودن و پايداري، تطورپذير نيز است.
جمعبندي:
در اين جلسه به بيشتر ويژگيها و اوصاف فرهنگ اشاره شد، اما ممكن است با تأمل بيشتر اين فهرست طولانيتر هم شود. البته در اينجا تلاش شد از تعريف مختار استفاده شود و وصفپژوهي و ويژگيشناسي فرهنگ براساس آن بيان گردد، ولي ممكن است افراد ديگر براساس تعريف خودشان بعضي از اين ويژگيها را نپذيرند يا ويژگيهايي را به آن بيفزايند.
افزون بر اين، اوصاف و ويژگيهاي فرهنگ شبهاستقرايي است؛ زيرا فرهنگ وجود حقيقي ندارد و از مقولات بسيطِ مطلقاً حقيقي و از امور حقيقيه نيست. با توجه به همين موضوع، امكان آنكه با تأمل بيشتر اوصاف ديگري هم كشف كرد، و بر اين فهرست افزود فراهم است.
البته در همين حوزه ديدگاهها متفاوت است كه ميتوان آنها را به نقد گذاشت يا منطقي را براي طبقهبندي اوصاف فرهنگ پيشنهاد داد.
درخصوص برآيند وصفپژوهي فرهنگ و كاركردهايي كه اوصاف فرهنگ دارد ميتوان بحث مفصلي كرد، اما چون بناست از اين مباحث سريع بگذاريم، وارد اين مباحث نخواهيم شد.
[1] . بينش يك مسئله است و كنش مسئلهاي ديگر و از اينرو جنس هم نيستند. هرچند كنش برساخته از منش و بينش است، «عمل» و «انديشه» دو موضوع جدا از هم به شمار ميآيند.
[2] . فرافرهنگ آن چيزي است كه فرهنگ را ميسازد، اما تحت تأثير فرهنگ قرار نميگيرد؛ مثل فطرت.
[3] . عواملي هستند كه فرهنگ را ميسازند، اما خود نيز ممكن است از فرهنگ متأثر شوند؛ مانند علم
[4] . منظور عوامل انساني فرهنگ، همانند نخبگان و حكام هستندكه فرهنگها را ميسازند.
[5] . يكي از پيامدها و پياوردها و كاركردهاي وصفپژوهي فرهنگ اين است كه ما با شناخت اوصاف فرهنگ ميتوانيم كاركردهاي آن را نيز بشناسيم و فرهنگ را به كار بگيريم؛ براي مثال اگر بدانيم فرهنگ هنجاروش است، آنگاه در امر فرهنگ اهتمام ميكنيم. فرهنگ اگر بد شد و فرهنگ مطلوب و ارزشي و الهي نبود، ميتواند به معنايي ديگر ضدفرهنگ و ضدانساني به شمار آيد.
[6] . «كل يعمل علي شاكلته»
[7] . در گذشته گفتيم كه فرهنگها از دو بخش ذاتيات و عرضيات تشكيل ميشوند.
سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
1391/5/11
در فلسفههاي سنتي، موضوع فلسفه را «وجود بما هو وجود» قلمداد ميكنند و اصولاً در نگرش شايع، «فلسفه» همان هستيشناسي است. هرچند در دو سدهي اخير فلسفه به سمت معرفتشناسي، زبانشناسي و ذهنشناسي گرايش يافته است، مبحث هستيشناسي همچنان جايگاه والا و برتر خود را حفظ كرده است. حتي بسياري از فيلسوفان ميكوشند مباحث ديگري را كه در فلسفه مطرح ميشود به گونهاي به هستيشناسي ارجاع دهند. در فلسفههاي مضاف، كه برشي از فلسفه هستند و به اقتضاي موضوع آن محدود شده و در واقع مضاف به موضوع خاص شدهاند، شناختِ وجودِ موضوع از اهميت بسياري برخوردار است.
با وجود اهميت هستيشناسي در فلسفه، متأسفانه اين مسئله بين جامعهشناسان، مردمشناسان و در مجموع فرهنگپژوهان چندان مطرح نبوده است. نگاهي گذرا به آثار جامعهشناسان و فيلسوفانِ فرهنگ نشان ميدهد كه هستيشناسيِ فرهنگ از مباحث مغفول در ميان اين گروه از انديشمندان است. با وجود اهميت بسيارِ «هستيشناسي فرهنگ»، نبود نظري تصريحشده و معين از سوي فيلسوفان و فرهنگپژوهان در اين مبحث، از بيپيشينگي و ديريابي آن حكايت دارد.
در مبحث هستيشناسي فرهنگ پرسشهاي اصلي و فرعي زير مطرح است: آيا فرهنگ وجود دارد؟ در ميان فرهنگپژوهان عدهاي به اين پاسخ منفي دادهاند و معتقدند فرهنگ هيچگونه وجودي ـ حتي اعتباري ـ ندارد. آن عده هم كه بهوجود فرهنگ، باور دارند، در گام دوم بايد به اين پرسش پاسخ دهند كه آيا فرهنگ واقعمند است؟ آن عده كه فرهنگ را ناواقعمند ميدانند، معتقدند چنين مقولهاي مابهازاي خارجي ندارد. در مقابل اين نظر كه در نفسالامر چيزي به نام فرهنگ وجود ندارد، ديدگاه معتقدان به واقعمندي فرهنگ قرار دارد كه به اين پرسش، پاسخ مثبت دادهاند.
در نگاه اين گروه، فرهنگ داراي نوعي وجود است، اما بايد ديد كه اين وجود را ميتوان اثبات كرد و آيا امكان تصديقي دارد؟ زيرا ممكن است باشندگاني از وجود برخوردار باشند، ولي نتوان آنها را اثبات كرد. در صورتي كه پاسخ به پرسش سوم مثبت باشد و فرهنگ اثباتشدني فرض گردد، در مقام بعدي ميتوان پرسيد كه چه روش يا روشهايي براي احراز و اثبات وجود فرهنگ وجود دارد؟
از سوي ديگر زماني كه براي فرهنگ نوعي وجود فرض ميشود بايد ديد كه اين وجود از چه نوعي است. آيا فرهنگ از امور حقيقي است يا اعتباري؟ اگر امور اعتباري دومرتبهاي قلمداد كنيم به اين معنا كه برخي از آنها منتزع و متصل به واقع و بعضي ديگر قراردادي و فرضي محض شمرده شود، در صورت اعتباري خواندن وجود فرهنگ بايد مشخص شود كه اين وجود جزء كداميك از اين دو سطح قلمداد ميشود. در واقع مهمترين پرسش در هستيشناسي فرهنگ پرسش از نحوهي واقعيت فرهنگ است.
افزون بر روشهاي اثبات وجود فرهنگ، بايد روش يا روشهاي شناخت نوع و نحوهي هستي فرهنگ را هم مشخص كرد؛ يعني بايد به اين پرسش پاسخ داد كه با چه روشي ميتوان نوع وجود فرهنگ را شناخت و نحوهي وجود آن را تعيين كرد؟
پرسش ديگري كه در حوزهي هستيشناسي فرهنگ مطرح ميشود به نظريات مطرح در زمينهي وجودشناسي آن مربوط است؛ اينكه چه نظرياتي در اين زمينه وجود دارد و در صورت ارزيابي آنها با چه مسائل و مشكلاتي مواجه هستند.
روششناسي هستيشناسي فرهنگ
مهمترين بحثي كه پيش از ورود به اصل بحث، در مباحث فلسفي و علمي بايد به آن توجه كرد، مسئلهي روششناسي است. روششناسي آنچنان پراهميت است كه بسا نتيجهي هر بحث علمي تابع منطقي باشد كه براي طرح و بحث آن مبحث علمي برگزيدهايم و اصولاً روش در دستيابي به نتيجه بسيار تعيينكننده است. در فلسفهي فرهنگ نيز در دو بخش مطلق وجودشناسي يا تشخيص وجود و هستمندي فرهنگ ـ در پاسخ به اين پرسش كه آيا فرهنگ داراي وجود است ـ و تشخيص نوع و نحوهي وجود فرهنگ (حقيقي يا اعتباري بودن آن)، مسئلهي «روش» از اهميت ويژهاي برخوردار است. اگر بناست تشخيص دهيم كه فرهنگ وجود دارد يا خير و اگر داراي وجود است نوع و نحوهي اين وجود چگونه است، نخست بايد مشخص كنيم از چه روشي براي تشخيص «هستمندي» و نيز نوع هستي فرهنگ بايد استفاده كرد.
به دليل نبود نظر و بحثي دربارهي هستيشناسي فرهنگ [1] ، طبعاً دربارهي روششناسي آن هم مطلبي يافت نخواهد شد. اما در عين حال بيپيشينگي بحث روششناسي در حوزهي فلسفهي فرهنگ چيزي از اهميت آن نميكاهد.
با توجه به اين اهميت، در ادامه با الهام از مباحثي كه در هستيشناسي مقولاتِ در پيوند با فرهنگ مطرح است، روشهايي براي پاسخ به اين دو پرسش مهم در هستيشناسي فرهنگ پيشنهاد شده است.
روش اول در هستيشناسي فرهنگ
بحث هستيشناسي در حوزهي مباحث و مقولاتي كه در پيوند با فرهنگ است، مطرح شده و گاه دربارهي روشهاي شناخت هستي آنها مباحث و نكاتي بيان گرديده است.
يكي از مباحث مرتبط با فرهنگ «جامعه» است كه در حوزهي شناخت فلسفي آن (فلسفهي علمالاجتماع و جامعهشناسي) دربارهي وجود خارجيداشتن يا نداشتن آن بحثهاي بسيار زيادي شده است. همانند بحث فرهنگ، در بحث از جامعه نيز ـ در صورت فرض وجود داشتن آن ـ اين پرسشها مطرح ميشود كه وجود جامعه چگونه وجودي است؟ آيا وجود بسيط است يا تركيبي؟ اگر داراي وحدت است چگونه وحدتي است؟ اگر تركيب و اتحادي واقع شده، چگونه تركيب و اتحادي است؟
فيلسوفان غربي و مسلمان بسياري دربارهي اين پرسشها بحث كردهاند، كه از شمار آنها ميتوان به دو فيلسوف معاصر، يعني استاد شهيد مطهري و استاد محقق مصباح يزدي، اشاره كرد. بين اين دو فيلسوف بنام، كه در اين مسئله دو نظر كاملاً متفاوت دارند، مواجههي علميِ دقيق و بسيار پرارزشي واقع شده است. استاد مطهري براي جامعه نوعي تركيب حقيقي و يا شبهحقيقي قائل است و حتي گاهي از تعبير «وحدت حقيقيِ» طبيعي براي جامعه استفاده كرده است، اما استاد مصباح براي جامعه «واقع خارجي» قائل نيست تا چه رسد به اينكه از وحدتي براي آن سخن گويد. از نظر ايشان جامعه چيزي نيست جز وجود خارجي افرادي كه آن جامعه را بهوجود ميآورند. استاد مصباح جامعه را مقولهاي ميداند كه از وجود افراد انتزاع و انطباع شده است.
در مسئلهي جامعه، برخلاف فرهنگ، هستي و هستيشناسي اجتماع به بحث گذاشته شده است. از آنجا كه مقولهي جامعه با مقولهي فرهنگ در پيوند وثيق است، و جهان فرهنگي بخشي از جهان اجتماعي است، هويت هستيشناختي جامعه در فرهنگ منعكس ميشود و فرهنگ نيز همان نوع و نحوهي وجودي را كسب خواهد كرد كه جامعه دارد.
بنابراين يكي از روشهاي هستيشناسي فرهنگ عبارت است از شناخت هستي جامعه و پيوند آن با فرهنگ. در اين روش، در گام نخست بايد مشخص شود كه چه نسبتي ميان فرهنگ و جامعه برقرار است. احتمالات مختلفي در بررسي رابطهي بين جامعه و فرهنگ وجود دارد. بسا افرادي قائل باشند كه بين جامعه و فرهنگ نسبت تساوي برقرار است يا كساني بگويند كه جامعه، علت است و فرهنگ معلول؛ يعني هنگامي كه جامعه شكل ميگيرد فرهنگ توليد ميشود. ممكن است عدهي ديگري جامعه را ماده و فرهنگ را صورت آن بدانند (البته احتمال دوم و سوم را ميتوان با هم جمع كرد)؛ يا عدهي ديگري نسبت فرهنگ به جامعه را نسبت روح به كالبد بدانند (از عبارات استاد شهيد مطهري چنين نظري برميآيد)؛ بسا كساني بگويند جامعه علت فرهنگ نيست، بلكه فرهنگ علت جامعه است، يا كساني بگويند فرهنگ، عارض بر جامعه است و جامعه معروض فرهنگ. نظر ديگري نيز ميتواند وجود داشته باشد كه از يك فرايند ديالكتيكيِ تناوبيِ دوسويه ميان فرهنگ و جامعه سخن ميگويد. براساس اين نظر، هم فرهنگ بهطور متناوب بر تكون، تطور يا انسجام يا انعطال و انحطاط جامعه تأثير ميگذارد و هم جامعه بر فرهنگ؛ يعني جامعه نيز فرهنگپرداز و فرهنگگر است و در بخش پيرافرهنگها، جزء عواملي قرار ميگيرد كه فرهنگ را پديد ميآورند. در صورت باور به اين نظر، هم بايد جامعه را وامدار فرهنگ دانست و هم فرهنگ را وامدار جامعه؛ زيرا اگر فرهنگي پديد نيايد، جامعه تكون پيدا نميكند و بسا فرهنگي از سويي بيايد و مجموعهاي پراكنده از افراد را به يك جامعه تبديل كند. عكس اين نظر هم ممكن است درست باشد؛ يعني گروههايي از جايي به جاي ديگر مهاجرت كنند و با فرهنگي كه به همراه خود ميبرند جامعهي جديدي را شكل دهند، در حالي كه پيش از اين مهاجرت، به عنوان جامعه قلمداد نميشدند و فقط بخشي از يك جامعه، بدون برخورداري از هويت مستقلي بودند.
در مرحلهي بعد بايد به اين پرسش پاسخ داد كه آيا جامعه وجود دارد يا خير و اگر وجود دارد، نحوه و نوع وجود او چگونه است.
در گام سوم، اگر بپذيريم كه فرهنگ معلول جامعه است، ممكن است گفته شود، فرهنگ در نوع و هستي خود از نوع و هستي جامعه متأثر خواهد شد. براين اساس فرهنگ تابع نوع و نحوهي واقعيت ديگري به نام واقعيت اجتماعي و پارهاي از آن واقعيت است. البته اگر اين نسبت برعكس باشد، يعني فرهنگ علت و جامعه معلول خوانده شود، در مطالعهي نوع و نحوهي هستي جامعه بايد به نوع و نحوهي هستي فرهنگ مراجعه كرد.
دربارهي هويت هستيشناختي جامعه نظريات متفاوتي مطرح است. عدهاي براي فرد اصالت قائلاند و جامعه را داراي هستي مستقل و جدا از افراد جامعه نميدانند. اين عده ممكن است دربارهي فرهنگ نيز همين عقيده را داشته باشند و چون فرهنگ تابعي از جامعه است، براي آن نيز هستي مستقلي در نظر نگيرند.
درخصوص هستي فرهنگ، با الهام از نظريات مبتني بر اصالت فرد، نظر ديگري نيز ميتوان مطرح كرد. براساس ديدگاه معتقد به اصالت فرد، جامعه چندپاره است و از افراد گوناگون و متفاوتي تشكيل ميشود. فرهنگ در چنين ديدگاهي، همانند جامعه، كه وجود ندارد و از افراد تشكيل شده است، مركب از چندين مؤلفه و عنصر است و بنابراين بسته به اينكه آن مؤلفهها و عناصر هستمند و موجود باشند يا خير و از چه نوع و نحوهي وجودي برخوردار باشند، حقيقي باشند يا اعتباري يا چندگونه، فرهنگ نيز تشكيل شده از عناصر هستمندي خواهد بود كه از وجودهاي متفاوتي برخوردارند و خود فرهنگ فاقد وجود واحد، بسيط و مستقل است.
در بحث از هستي جامعه، در برابر نظريهي اصالت فرد، نظريهي اصالت اجتماع قرار دارد. باورمندان به اين نظريه يا همان ساختارگرايان، «حقيقت مسلط» را كه هويت افراد را هم ميسازد، حقيقت و هويت جامعه ميدانند. به نظر آنها يك كلّ وجود دارد كه همان جامعه است، و هويت خود را وامدار اجزا و يا اعضا آن كل هستند. جامعه «كلّ»ي است كه حقيقت آن بر افراد تحميل ميشود. هر فردي كه در جامعهاي زندگي ميكند، تابع آن جامعه است و هويت خود را از آن جامعه اخذ ميكند. به عبارت ديگر، فرد در جامعه هضم و حذف ميشود و هويت مسلط، از آنِ جامعه است. به اين ترتيب «فرد» را به تبع كل، كه «جامعه» است، ميتوان تعريف كرد.
اگر فرهنگ از جامعه كسبِ وجود كند و در پيوند با آن باشد، براساس اين نظر ممكن است به رغم چندمولفهبودنش، داراي وجود بسيط و واحدي باشد.
تقرير دوم دربارهي هستيشناسي فرهنگ با الهام از جامعهگرايي يا اصالت اجتماع، عبارت خواهد بود از اينكه همانند جامعه كه افراد در آن هضم و حذف ميشوند و يك هويت به نام «هويت جامعه» باقي ميماند، فرهنگ نيز گرچه تأليف و تركيبشده از مؤلفههاي گوناگون ـ مانند بينشها، منشها، كششها و كنشها يا تركيبها و مؤلفههاي ديگر ـ است، مجموعهي اين مؤلفهها، آنگاه كه جزئي از يك فرهنگ ميشوند و آن را پديد ميآورند، در آن كلّ حذف ميشوند و هويت خود را از دست ميدهند و گويي هستي آنها در هستي كل ادغام ميشود و يك هستي باقي ميماند كه هستي فرهنگ است.
افزون بر دو نظريهي مطرحشده دربارهي هستي جامعه، نظريهي سومي نيز در اين زمينه مطرح است كه يك وضعيت بينابين را مطرح ميكند. برخي از عبارات استاد مطهري حاكي از آن است كه ايشان به اصالت اجتماع اعتقاد دارد؛ براي نمونه اين عبارت كه «تركيب جامعه تركيب طبيعي است» از در نظر گرفتن هستي و احدي براي جامعه حكايت ميكند؛ زيرا اگر تركيب طبيعي باشد، بايد براي جامعه هستي واحدي قائل شد، اما در عين حال از برخي عبارات ايشان برداشت ميشود كه ايشان راه سومي را بين اصالت فرد و اصالت اجتماع گشوده است؛ البته اين شيوه در بين فيلسوفان ديگر نيز قائليني داشته است.
با توجه به نظريهي سوم ميتوان چند گونه تقرير دربارهي هستيشناسي فرهنگ مطرح كرد. در تقرير اول همانگونه كه جامعه داراي نوعي وجود تركيبي است، فرهنگِ مولودِ جامعه و متأثر از آن نيز از اين نوع وجود برخوردار است. در تقرير ديگر، به اين دليل كه فرهنگ از مؤلفهها و عناصر متنوعي مركب شده است كه هريك از هستيهاي متفاوت برخوردارند، پس هستي دوگانهاي دارد. اين نظر را برخي بزرگان ما از جمله امام خميني(ره) دربارهي بعضي از علوم مطرح كردهاند. از نظر امام(ره) بعضي از علوم حقيقي هستند و بعضي ديگر اعتباري، اما گونهشناسي و نوع وجود علوم به اين دو دسته خلاصه نميشود و در ميان آنها نوع سومي هم وجود دارد كه تلفيق و تركيبي از اين دو نوع است. ايشان علم «اصول» را در دستهي سوم قرار ميداد و وجود آن را تلفيق و تركيبي از وجود حقيقي و اعتباري ميشمرد.
روش شناخت هستيِ فرهنگ از طريق شناختِ هستي جامعه، گرچه به ظاهر به اين شناخت كمك ميكند، دچار اشكالات و محل انتقاد است. اين سخن صحيح است كه جامعه در پيوند وثيق با فرهنگ قرار دارد و ارتباط ميان آنها كتمانناشدني است، اما آيا لزوماً فرهنگ معلول جامعه است و جامعه علت آن؟ به فرض كه پاسخ ما به اين پرسش براساس دلايل محكم، مثبت باشد و جامعه علت فرهنگ شمرده شود، آيا تنها علت آيا تنها علت پيدايش آن است؟
واقعيت آن است كه بنفرهنگها و مناشي فرهنگ متنوعاند و آنچه فرهنگ را پديد ميآورد تنها جامعه نيست. «فطرت» انساني و «طبيعت» از جمله مناشي فرهنگ هستند و به دليل همين مناشي است كه بين فرهنگهاي گوناگونِ جوامع ـ حتي آنهايي كه با هم در تماس نيستند ـ شباهت بسيار است. «فرهنگگرهاي» بسياري نقش فرهنگسازانه دارند، كه نمونهي آن، نخبگان و حاكمان جامعه هستند. حاكم جامعهاي ممكن است در عصر اقتدار و حاكميت خود حكمي عادلانه يا غيرعادلانه را صادر كند كه بر اثر ممارست و دوام، جزئي از فرهنگ جامعه شود و به رغم مرگ حاكم و زوال حكومتي كه او در رأس آن بوده است، آن عنصر در فرهنگ آن كشور باقي بماند.
از آنجا كه به غير از جامعه، «فرهنگپرداز»هاي بسياري در پيدايش فرهنگ مؤثرند، ـ در صورت پذيرش اين فرض كه هستيِ فرهنگ تابع فرهنگسازهاست ـ افزون بر جامعه، بايد هستي انواع فرهنگسازها را هم در نظر گرفت و نوع و نحوهي وجود آنها را نيز بررسي كرد. ممكن است اين فرهنگسازها هركدام داراي نوعي از وجود باشند و نحوهي وجود يكي با ديگري متفاوت باشد. در صورت وجود چنين تفاوتي، عاملي كه هويت هستيشناختي فرهنگ را پديد ميآورد يكي نيست، بلكه از گوناگوني و تنوع برخوردار است و در نتيجه نميتوان نحوهي وجود واحدي را براي هستي فرهنگ فرض كرد.
از سوي ديگر اگر فرهنگ علت جامعه و جامعه معلول آن فرض شود، اشكالات يادشده در بالا به شكل ديگري مطرح ميشود؛ زيرا فرهنگ فقط جامعه را پديد نميآورد، بلكه بر عوامل بسيار ديگري هم تأثير ميگذارد كه از جملهي آنها ميتوان به علم، قانون و... اشاره كرد. بنابراين «برفرهنگها» و «فرهنگپديدها» نيز متنوع و پرشمارند.
افزون بر اين مقولات، مقولات ديگري نيز هستند كه با فرهنگ در تعاملاند، اما معلول يا علت آن نيستند، بلكه با فرهنگ هم سطحاند. «دين» از فرهنگ تأثير نميپذيرد، ولي «معرفت ديني» از فرهنگ تأثير ميپذيرد و بر آن هم تأثير ميگذارد. معرفتي كه از دين به دست ميآوريم (صواب يا ناصواب) فرهنگساز است و بر فرهنگ جامعه تأثير ميگذارد. جامعه نيز از اين دست مقولات است؛ يعني با فرهنگ رابطهي ديالكتيكي و دادوستد دوسويه دارد و ايندو به طور متناوب بر هم تأثير ميگذارند.
نسبت ديالكتيكي بين مقولات از جمله فرهنگ و جامعه همواره مستلزم حضور و رابطهي موازي نيست و امكان تقدم يكي بر ديگري وجود دارد. ممكن است در شرايطي جامعهاي پديد آيد و فرهنگ خود را بسازد يا همزمان با تكون جامعه، فرهنگ هم توليد شود، كما اينكه ممكن است فرهنگي از بيرون وارد شود و جمعي را از بدنهي يك جامعه جدا كند و جامعهي مستقلي به وجود آورد. در اين حالت عدهاي از اعضاي يك جامعهي بزرگ، فرهنگي را ميپذيرند و آن فرهنگ، آنها را از جامعهي اصلي جدا و به جامعهي مستقلي تبديل ميكند.
يكي از مواردي كه سبب پيدايش اين وضعيت ميشود زماني است كه پيامبري در يك جامعهي بزرگ مبعوث ميشود. در اين وضعيت آن عده كه به پيامبر مبعوثشده ايمان ميآورند، فرهنگ ديني پيدا ميكنند و در همان جامعهي كفرآلود به يك جامعه تبديل ميشوند.
بنابراين فرهنگ، «هويتبخش» است و جامعه «فرهنگساز»، ولي ممكن است يكي از آنها نقش آغازگر داشته و بر ديگري مقدم باشد و چه بسا نوعي آمد و شد بين فرهنگ و جامعه برقرار و اين دور ديالكتيكي، شبيه به دور هرمنوتيكي باشد.
ايراد ديگري كه بر اين روشهستيشناسانه وارد است از اين موضوع ناشي ميشود كه تأثيرپذيري از پديدهاي يا تأثيرگذاري بر آن به معناي شريك بودن در هستي آن پديده نيست. هر نوع تأثير و تأثري منشأ و موجب تأثير و تأثر هستيشناختي نميشود. بنابراين حتي اگر فرهنگ، جامعه را پديد آورد يا به عكس، جامعه سبب پيدايش فرهنگ شود و در واقع نوعي رابطهي علّي و معلولي بين آن دو برقرار باشد، نميتوان اثبات كرد كه نوع و هستي جامعه نيز به فرهنگ منتقل ميشود. به اين ترتيب اگر اين ديدگاه را نتوان كاملاً رد كرد، حداقل ميتوان گفت كه محل تأمل است.
روش دوم در هستيشناسي فرهنگ
براي هستيشناسي فرهنگ ميتوان روش دومي نيز پيشنهاد داد؛ در اين روش نخست مؤلفههاي تشكيلدهندهي فرهنگ و نوع هستي آنها شناسايي ميشود و پس از آن تلاش ميشود با بررسي نحوهي هستي اين مؤلفهها، نوع و نحوهي هستي فرهنگ مشخص شود.
در اين روش بايد به پيرافرهنگهاي تأثيرگذار بر فرهنگ و پارهفرهنگهاي تشكيلدهندهي آن و برآيند فرهنگ، كه همگي چندگونهاند، توجه شود و در تعيين و تشخيص نوع هستي فرهنگ، برآيند چنين واقعيتي لحاظ گردد.
در به كارگيري روش دوم مسئلهي مهم مواجهشدن با طيف گستردهاي از نظريات است؛ زيرا دربارهي مؤلفههاي فرهنگ ديدگاههاي متفاوتي وجود دارد. براي مثال عدهاي فرهنگ را مجموعهاي از عادات و رسوم ميدانند. عادات و رسوم، هستي واقعي ندارند و اعتبار محضاند. در هر جامعهاي عقلا و افراد آن هستند كه عادات و رسوم را اعتبار كرده، بر آن ملتزم شده و حسن و قبح فرضي براي آن در نظر گرفتهاند. براساس اين ديدگاه فرهنگ از مؤلفههايي اعتباري و ناواقعمند به وجود آمده و بنابراين هستي آن اعتباري و ناواقعمند است. اگر عدهاي ديگر مؤلفههاي فرهنگ را به نحوي تقرير كنند كه فرهنگ در برگيرندهي امور حقيقي باشد، طبعاً در نظر آنها فرهنگ داراي نوعي هستي واقعمند خواهد بود.
در استفاده از روش دوم براي هستيشناسي فرهنگ بايد ابتدا دربارهي اين پرسشها تأمل كرد كه آيا فرهنگ از يك واقعيت حقيقي برخوردار خواهد شد و وحدتي به وجود ميآيد؟ اين وحدت چگونه است؟ چگونه تركيبي ميان مؤلفهها وجود دارد؟ به هر حال ما پذيرفتهايم كه اتحادي ميان مؤلفههاي فرهنگ رخ داده است، اما مشخص نيست كه وحدتي هم به وجود آمده است يا خير. اگر وحدت فراهم نشده باشد، «وجود» فرض دارد؟ [2] آيا تنوع مؤلفهها و وجودهاي متنوعي كه اين مؤلفهها دارند بر هويت هستيشناختي كل فرهنگ تحميل نميشود؟ آيا با اين وصف نبايد فقط به ديدگاه تلفيقي و تركيبيبودن فرهنگ پايبند باشيم؟
در هر صورت مؤلفهها تنها متغيري نيستند كه هويت هستيشناختي فرهنگ را ميسازند و مقولات ديگري نيز وجود دارند كه ممكن است در نسبت با فرهنگ نقش علّي داشته باشند. در ميان اين مقولات ميتوان از بنفرهنگها، مناشي و مصادر فرهنگ ياد كرد كه تأثير آنها بر فرهنگ كمتر از اجزا و مؤلفههاي فرهنگ نيست، اما در اين روش سهم آنها ناديده گرفته شده است. بنابراين روش دوم جزء مقدمات يك روش مطلوب قلمداد ميشود، اما روش تمام و كاملي نيست.
روش سوم در هستيشناسي فرهنگ
روش سوم روش «آميختساختگان» (امتزاجي) نام دارد. در اين روش به اين اصل توجه ميشود كه عوامل و متغيرهاي دخيل در تعيين يا تعيّن و تشخيص نوع و نحوهي هستي فرهنگ، متكثر و متنوع هستند. پيرافرهنگها [3] ، بنفرهنگها، كه منشأ فرهنگاند، كنشگراني كه فرهنگساز هستند، و فرهنگپردازهايي كه در يك فرايند ديالكتيكي و تعاملي بر فرهنگ تأثير ميگذارند از شمار اين عوامل هستند كه در كنار پارهفرهنگها بايد به آنها توجه شود؛ زيرا آنها نيز بر فرهنگ تأثير ميگذارند و چه بسا افزون بر پيرافرهنگها و پارهفرهنگها، برفرهنگها و «برآيند فرهنگها» (فرهنگپديدهها) نيز به گونهاي در تعيين هستي فرهنگ مداخله كنند. به دليل چنين تكثري است كه فرهنگ از سويي تحت تأثير مجموعهي متنوعي از بنفرهنگها، فرهنگپردازها، و فرهنگگرها تكون و تطور مييابد و از سوي ديگر با مجموعهاي از فرهنگترازها و فرهنگوارها دادوستد هستاني و چوناني دارد. افزون بر اين، فرهنگ مقولهاي است از مؤلفهها و عناصر برخوردار از نوع و نحوهي هستيهاي متفاوت.
با توجه به تنوع و تكثر عوامل و متغيرهاي دخيل در تعين، تعيين و تشخيص نوع و نحوهي هستي فرهنگ، بايد از روشي چندپاره و چندبعدي براي شناخت هستي فرهنگ استفاده كرد. تدوين چنين روشي با لحاظ اين عوامل متنوع، آن هم به صورت قواعد و ابعاد آن روش ممكن است.
جمعبندي
بخش اول مجموعهي مباحثي كه امروز مطرح شد به تعيين جايگاه مبحث هستيشناسي در جغرافياي فلسفهي فرهنگ مربوط بود. در ادامه نيز مسائل اصلي و فرعي هستيشناسي فرهنگ توضيح داده شد. بيپيشينگي و ديريابي بحث هستيشناسي فرهنگ و عدم دسترسي به نظر مصرح و معين دربارهي آن، موضوعي بود كه تنظير هستيشناسي فرهنگ به هستيشناسي مقولات مشابه آن، از جمله جامعه را ضروري ساخت. پس از آن اهميت بحث روششناسيِ هستيشناسي فرهنگ روشن شد و سه روش پيشنهاد گرديد كه دو مورد از آن داراي ضعفها و در نتيجه محل نقدهايي بود، اما روش سوم كه به نظر ميرسد براساس آن هستيشناسي فرهنگ ممكن است، در جلسات آينده تقويت خواهد شد و نظر مختار درخصوص هستي فرهنگ و نوع و نحوهي آن بيان خواهد گرديد. والسلام.
[1] . البته اين نظر با اذعان به اين موضوع بيان ميشود كه استقراي ما تام نيست.
[2] . آنچه فاقد وحدت حقيقي است، فاقد وجودِ واحدِ حقيقي نيز هست.
[3] . آنچه خارج از فرهنگ و در مقابل پارهفرهنگها، يعني اجزا و مؤلفههاي فرهنگ هستند و از تنوع بسياري برخوردارند.
سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
1391/6/15
روششناسي در فلسفههاي مضاف
در بحث از هويت معرفتي فلسفههاي مضاف ديدگاههاي متفاوتي مطرح است، گروهي از اين ديدگاهها فلسفههاي مضاف را عهدهدار متعلق و مضافٌاليه خويش ميدانند و گروهي ديگر آنها را عهدهدار معرفتشناسي متعلق خود ميشمرند. در قبال اين دو ديدگاه، نظر سومي هم فلسفههاي مضاف را اصولاً نوعي از دانشهاي روششناختي معرفي ميكند. براساس اين نظر فلسفههاي مضاف عمدتاً عهدهدار تبيين روش مطالعهي متعلَق خويشاند. اين ديدگاه اهميت روششناسي را در فلسفههاي مضاف آشكار ميسازد و از جايگاه مهم آن در هويت دانش پرده برميگيرد. اين اهميت از آنجا سرچشمه ميگيرد كه روششناسي در كنار هستيشناسي و معرفتشناسي، همچون يك نقطهي ثقل در تعيين هويت دانش سهم بسزايي دارد. سهم اين مبحث در فلسفههاي مضاف به اندازهاي است كه بر بسياري از مباحث و محورهاي مطرح در آنها سايه ميافكند. در فلسفهي فرهنگ نيز، كه يكي از فلسفههاي مضاف است، «روششناسي مطالعهي فرهنگ»، يكي از محورهاي بنيادين و پراهميت است.
مبحث روششناسي در دو سطح و افق كبروي و صغروي مطرح ميشود. همانگونه كه از عنوان اين دو سطح مشخص است در سطح كبروي از نكاتي سخن گفته ميشود كه درخصوص روششناسي علم يا روششناسي مطالعهي يك امر است. براي مثال، مطالبي كه دربارهي جايگاه خاص روششناسي در فلسفههاي مضاف مطرح شد نمونهاي از بحثهاي كبروي است. اينگونه بحثها به روششناسي يك دانش يا يك فلسفهي خاص اختصاص ندارد. اما در سطح صغروي نكاتي دربارهي روششناسي در حوزه و دانشي خاص بيان ميشود.
بخشي از آنچه در ادامه و در پاسخ به اين پرسش كه «روششناسي فرهنگ چيست؟» مطرح ميشود، به سطح كبروي و بخشي به سطح صغروي مربوط است. البته اين مباحث به صورت توأمان و بدون تفكيك مطرح ميشود.
روششناسي فلسفهي فرهنگ
در بحث از روششناسي فلسفهي فرهنگ پرسش اساسي آن است كه روششناسي فرهنگ چيست؟ وقتي از روششناسي فرهنگ پرسش ميشود، مراد آن است كه چه چيزي به عنوان «روش» مطالعه ميگردد. براي پاسخ به اين پرسش ابتدا بايد به اجمال «روش» را تعريف كرد و در ادامه، چيستي موضوع و متعلق مطالعه را مشخص نمود.
تعريف روش
واژهي «روش» در لغت به معناي راه و شيوه است، اما در اصطلاح بيش از يكگونه برداشت و تلقي از آن وجود دارد. در يك تلقي، مراد از «روش»، كلاندستگاه است، يعني روشگاني كه مشتمل بر مبادي علم است و بر تكون روش تأثير ميگذارد. براساس اين تلقي روش فلسفهي فرهنگ يك دستگاه روشگاني و منطق جامع است كه هم مبادي دانش فلسفهي فرهنگ (يعني چيزهايي كه فلسفهي فرهنگ را پديد آوردهاند) و هم فرايندها را شامل ميشود. براي آنكه مسئلهاي حل شود يا دستگاه دانشي توليد گردد، سازكارهايي به كار گرفته و فرايندي طي ميشود تا يك دانش (در حد يك مسئله يا در حد يك دستگاه معرفتي) توليد شود. بنابراين معرفت برآيندِ فرايندي است كه خود جزئي از دستگاه روشگاني بهشمار ميآيد. براي مثال در فقه، توليد دستگاه علم فقه، در معناي عام، يا استنباط يك فرع فقهي در معناي خاص، برآيندِ فرايندهاي گوناگوني است كه بسته به مدارك، مدركات، ادله، قرائن و شواهدي، براي فهم به استخدام درآمدهاند. براي نمونه هنگامي كه بخشي از فقه از «عقل» به دست ميآيد، يك سلسله فرايندهاي عقلي به كار بسته ميشود و هنگامي كه بخشي از آن از «نقل» به دست ميآيد، يك سلسله فرايندهايي كه با آنها ميتوان نقل را گوياند و به زبان آورد به كار گرفته ميشوند. ممكن است بخشي از فقه به عقلانيت عمومي، عرف و رويّههاي عقلائيه متكي باشد كه طبعاً آنها نيز براي توليد معرفت سير خاص خود را طي ميكنند. در كل زماني كه دستگاه دانش فقه پديد ميآيد يك سلسله فرايندهايي طي ميشود كه در آنها سازكارهاي مولدِ معرفت به كار گرفته ميشوند.
براساس اين تلقي كلان از روش، در پاسخ به اين پرسش كه روش مطالعهي فرهنگ چيست، ميتوان گفت اين روش جزئي از آن دستگاه دانشي ميشود كه فرهنگ را مطالعه ميكند. آن دستگاه دانشي گاهي فلسفه است (فلسفهي فرهنگ) و گاهي علم (علم فرهنگ يا همان فرهنگپژوهي علمي)، به هر حال هريك از اين دانشها كه باشد يك دستگاه روشگاني در پيشزمينه توليد آنها وجود دارد كه آنها را توليد ميكند.
در كنار اين تلقي كلان از روش، يعني دستگاه جامع روشگاني كه مولد كليت دانش است، تلقي ديگري وجود دارد كه روش را خردهشيوههايي ميداند كه بعد از تكون دانش، مسئلهها را حل ميكنند. در اين تلقي، دانش ظرف حل مسئلههايي است و شيوههايي كه در حل اين مسائل به كار ميروند (مفردات دانش) «روش» ناميده ميشوند.
براساس دو تلقي يادشده از روش، اين پرسش كه روش مطالعه فرهنگ چيست، يكبار چنين معنا ميشود كه دستگاه روشگاني فلسفهي فرهنگ يا دستگاه روشگاني كه علم فرهنگ را توليد كرده كدام است؛ اما در حالت دوم از چيستي قضايايي كه در خود مقولهي فرهنگ مطرح هستند سؤال ميشود.
شايان ذكر است كه چون در اينجا دربارهي ماهيت و مؤلفههاي فرهنگ بحث ميشود، روشهاي معطوف به ماهيت و مؤلفههاي فرهنگ (پارهفرهنگها) مد نظر قرار ميگيرد و به پيرافرهنگها، كه ممكن است روشهاي خاص خود را داشته باشند، توجهي نميشود. درحقيقت در تحليل پرسش اصلي بحث بعد از آنكه ميگوييم روش چيست، ميخواهيم بگوييم متعلق روش فرهنگ كدام است.
متعلق روش فرهنگ
زماني كه از روش مطالعهي فرهنگ سخن به ميان ميآيد، منظور آن است كه چگونه ماهيت فرهنگ را مطالعه كنيم و مؤلفههايي كه فرهنگ را تشكيل ميدهند با چه روشي بايد مطالعه شوند. در واقع متعلق روش فرهنگ، خودِ فرهنگ (ماهيت و مؤلفههاي آن) است. ممكن است مطالعهي پيرافرهنگها (كه به فرافرهنگها، بنفرهنگها، فرهنگگرها، فرهنگنمودها، فرهنگنمونها و نيز برفرهنگها يا فرهنگپديدها و نيز فرهنگافزارها تقسيم ميشود) روشهاي خاص خود را داشته باشند، ولي مسئلهي ما نيستند؛ چون براي مثال مطالعهي افزارها، پديدارهاي فرهنگي يا مناشي فرهنگ، ممكن است اولاً و بالذات مطالعهي فرهنگ قلمداد نشوند؛ به همين دليل ممكن است روش مطالعهي پيرافرهنگها و آنچه با فرهنگ مرتبط است با روشي كه براي مطالعهي خودِ فرهنگ به كار گرفته ميشود، متفاوت باشد.
دربارهي اجزا و مؤلفههاي فرهنگ بايد به اين موضوع توجه شود كه بعضي از اين اجزا به شكل مستقل و بدون شرط شيء، هويتي جدا از فرهنگ دارند. «دين» نمونهاي از اين اجزاست كه هرچند به اعتباري جزئي از فرهنگ است، به اعتبار ديگر چنين نيست؛ بنابراين زماني كه از روش مطالعهي اجزا دين سخن به ميان ميآيد بايد توجه كرد كه آنرا بايد چونان جزئي از فرهنگ و به شرط شيء قلمداد كنيم؛ زيرا مطالعهي دين (آنگاه كه دين را بما هو دين در نظر است) روش خاص خود را دارد.
«رويكرد» و «رهيافت» و تفاوت آنها با روش
«رويكرد» و «رهيافت» دو اصطلاحي هستند كه گاه به غلط هممعني «روش» و مترادف آن فرض ميشوند، حال آنكه ميان اين سه واژه تفاوتهاي ظريفي وجود دارد. «رويكرد» سمتگيري محقق است كه از قصد او در مقام بحث و بيان ناشي ميشود. توصيفي، تحليلي، توصيهاي و تنقيدي، نمونهاي از رويكردهايي است كه در تحقيقات به كار محقق ميآيد. سمتگيري محقق و يا رويكردي كه او در تحقيق دارد نبايد هممعناي روش قلمداد شود؛ زيرا اين سمتگيري با روشي كه محقق براي حل مسئله به كار ميگيرد تفاوت دارد.
«رهيافت» نيز زاويهي ديد فهمنده در مقام كاوش است. به عبارت ديگر «رهيافت» پايگاه معرفتي مطالعه است. هر پايگاه معرفتي كه از آن موضوعي را نگاه و مطالعه ميكنيم رهيافت ما را تعيين ميكند؛ براي مثال هنگامي كه «سياست» از پايگاه جامعهشناسي مطالعه ميشود، رهيافت مطالعه، جامعهشناسي است و در آن سياست، جامعهشناسانه مطالعه ميشود. در مطالعهي فرهنگ نيز اگر رهيافت جامعهشناسي برگزيده شود «جامعهشناسي فرهنگ» توليد ميشود.
جامعهشناسي سياست يك علم مضاف است؛ مانند «فسلفهي سياست» كه فلسفهي مضاف است؛ بنابراين علمهاي مضاف نوعي رهيافت به مطالعهي متعلقهاي خويشاند. جامعهشناسي سياست درحقيقت يك رويكرد است نه يك دانش. در اين رويكرد، در ظرف دانش جامعهشناسي مقولهاي به نام سياست مطالعه ميشود. به تعبير ديگر آنچه مطالعه ميشود سياست است، اما از پايگاه جامعهشناسي. اتخاذ رهيافت، تنها به دانشي خاص محدود نميشود؛ يعني آنگونه نيست كه فقط از پايگاه يك دانش خاص، مقولهاي را مطالعه كنيم، بلكه گاه ميتوان از پايگاه نظريه يا گفتمان فكري خاصي، به مطالعهي مقولهاي دست زد.
ماهيت روششناسي
روششناسي يكي از مسائل اساسي فلسفههاي مضاف و حتي به تعبيري همهي مسائل آن است؛ زيرا همانگونه كه گفته شد، عدهاي فلسفههاي مضاف را «روششناسي دانش مضافاليه» تعريف ميكنند و عمدهي مباحث فلسفهي مضاف را عبارت ميدانند از روششناسي؛ بنابراين يك بحث فلسفي قلمداد ميشود.
پرسش از روششناسي نيز يك پرسش فلسفي است. در كنار اين موضوع كه روششناسي از مباحث مهم فلسفههاي مضاف است و بنابراين بايد بحثي فلسفي شمرده شود، نوع نگاهي كه در آن هست دليل محكمي است بر اينكه اين مبحث، فلسفي ـ و نه علمي ـ است؛ زيرا اصل مبحث روششناسي يك نگاه فرانگر است.
فلسفيبودن مبحث روششناسي به معناي آن نيست كه همهي روشها نيز فلسفياند، بلكه فلسفه است كه از تفاوتهاي روشهاي موضوعات گوناگون بحث ميكند و مشخص ميسازد كه براي كدام موضوع بايد از روش علمي، حسي و تجربي، عقلي و حدسي، نقلي، نصي و شهودي يا... استفاده كرد.
تقسيمبندي روشها
همانگونه كه پيش از اين گفته شد، روششناسي يكي از مباحثي است كه در فلسفه مطرح ميشود، اما روش علوم، به يك روش، آن هم روش فلسفي، محدود نميشود، بلكه تنوعي از روشها وجود دارد كه متناسب با موضوع مطالعه و پژوهش گزينش ميشود و به كار ميرود. تقسيمبندي روشها، كه يكي از بحثهاي كبروي قلمداد ميشود، گرچه متناسب با موضوع مطالعه است، از ابعاد و جنبههاي ديگر نيز انجام ميشود. از يك جنبه ميتوان روش را به دو دستهي فلسفي و علمي تقسيم كرد. براساس اين جنبه، اگر مطالعه «دربارهي» موضوعي باشد نه «در» آن، نگاه فرانگر و از بالا و در نتيجه مطالعهي فلسفي است. در چنين مطالعهاي روش فلسفي به كار ميرود. برخلاف اين حالت، اگر مطالعه «در» موضوعي باشد، مطالعهي علمي و روش آن نيز علمي است. در اينگونه از تقسيمبندي، «موضوع» معيار و ملاك نيست، بلكه نوع نگرش به موضوع تعيينكنندهي روش است. ممكن است موضوع مطالعه طبيعت باشد، اما ميشود آنرا از دو جنبه مطالعه كرد؛ زماني كه مطالعه دربارهي طبيعت است و آنرا از بالا مينگريم، مطالعهي ما فرانگر ـ عقلي و روش آن نيز فلسفي است، اما هنگامي كه مطالعه در طبيعت و درون آن است و جزئيات مطالعه ميشود، مطالعهي ما علمي و روش آن نيز عقلي خوانده ميشود.
جنبهي ديگري كه ملاك تقسيمبندي روشها قرار ميگيرد، «جهت نگرش» به موضوع مطالعه است. در اين جنبه به «پسيني» يا «پيشيني»بودن نگرش ـ نه فرانگر يا دروني بودن آن ـ توجه ميشود. زماني كه آنچه موجود و محقق است مطالعه ميشود، روش پسيني به كار ميآيد، اما هنگامي كه بناست با مطالعهي ما، آنچه مطلوب است پديد آيد، چون جهت نگرش ما پيشيني و منطقي است، از روش پيشيني استفاده ميشود. اين دو جهت نگرش متفاوت ممكن است در مواردي سبب تفاوت روشها شود، هرچند كه ممكن است با يك روش، هم مطالعهي پيشيني كرد و هم پسيني.
در مورد خود «روش» نيز ميتوان اين دو رويكرد را اعمال كرد. در اين حالت روشهاي موجود در گروه روشهاي پسيني قرار ميگيرد، اما اگر روش جديدي پيشنهاد، و منطقاً براي مطالعهي موضوعي شايسته و بايسته تلقي شود، از شمار روشهاي پيشيني خوانده ميشود. در اين حالت از تقسيمبندي نيز ممكن است موضوع مطالعه مشابه باشد، اما تفاوت نگرش در روشها سبب تفاوت آنها شود. دين يكي از اين موضوعات است كه تفاوت روشها در آن مصداق پيدا ميكند. عدهاي اين موضوع را با روش نقلي و نگاه نصگرايانه مطالعه ميكنند. از شمار اين عده اشعريان هستند كه روش عقلي را برنميتابند. در مقابل اين عده معتزله قرار دارند كه دستگاه روشگاني عقلاني را براي مطالعهي دين به كار ميگيرند. دستگاه عقلاني شيعه نيز نوع سومي از روش مطالعهي دين است. با وجود تفاوت اين سه روش، آنها را ميتوان در گروه روشهاي پيشيني قرار داد؛ زيرا هر سه، از جمله روشهاي موجود هستند، اما اگر فردي با نگاه پيشيني و آزاد منطقاً روش چهارمي را براي مطالعهي دين پيشنهاد دهد، روش او پيشيني خوانده ميشود.
آنچه در دستهبندي يا توليد روشهاي گوناگون بسيار مؤثر به نظر ميرسد، نسبتسنجي ميان روش با مؤلفههاي ديگري است كه تكونبخش متعلَق مطالعهاند. براي مثال اگر پرسيده شود كه روش فلسفهي فرهنگ براي مطالعهي فرهنگ چيست، ممكن است در پاسخ، اين موضوع مطرح شود كه نخست بايد مؤلفههاي پديدآورندهي فلسفهي فرهنگ مشخص گردد؛ يعني روشن شود كه فلسفهي فرهنگ از چه مبادي و مناشي تغذيه ميشود و مباني قريبه (انگارهها) و وسيطهي (پيشانگارهها) آن كدامها هستند.
موضوع فلسفهي فرهنگ در روشي كه براي مطالعهي آن اتخاذ ميشود تأثير ميگذارد، اما افزون بر موضوع، روش، با مبادي و مناشي فلسفهي فرهنگ نيز بايد تناسب داشته باشد. مبادي و مناشي، آبشخورهاي توليد آن علم هستند و «روش» ابزارها و استحصال محتوا و معرفت از مبادي و مناشي است. بنابراين روش در پيوند با مبادي، مناشي و منابع است، اما پيوند آن به همين مقولهها خلاصه نميشود، بلكه با هويت موضوع و حتي غايت علم نيز مرتبط است. غايت و كاركردهايي كه بناست يك علم تأمين كند، در روشي كه به كار ميبريم ميتواند مؤثر باشد؛ همچنين هويت معرفتي علم (حقيقي يا اعتباريبودن) در روش آن تأثير ميگذارد؛ زيرا علوم حقيقيه لزوماً از روشهاي عقلي استفاده ميكنند، ولي در علوم اعتباري ممكن است از روشهاي نقلي و شيوههاي ديگر نيز استفاده شود.
مهمترين و اصليترين عامل و جهتي كه موجب تكثير و تنوع روشهاي مطالعه ميشود، هويت مؤلفههاي دانشها يا آن حوزهي مطالعاتي است. اگر از روش فلسفهي فرهنگ پرسش ميكنيم، بايد ببينيم مناشي، مبادي و آبشخورهاي اين دانش كدامها هستند، موضوع و متعلق اساسي آن چيست و غايت آن كدام است و در رديف ساير مؤلفهها، مسائل [1] و پرسشهاي مطرحشده و قضايا و قياسات تشكيلدهندهي اين علم كدامها هستند. بسته به اينكه هويت معرفتي اين مؤلفهها چگونه باشد، روش متناسب اين دانش و مؤلفههاي آن مشخص ميشود. بنابراين از طريق اين مؤلفهها به روش موجود بهكاررفته يا روش مطلوب مناسب براي بهكاربردن دست مييابيم.
قواعد تشخيص روش مناسب
پرسش مهم ديگري كه در بحث روششناسي، و به ويژه روششناسي فرهنگ، مطرح ميشود عبارت از اين است كه آيا روششناسي قاعدهپذير است و آيا با هر روشي ميتوان هر موضوعي را مطالعه كرد؟ منظور از اين پرسش آن است كه آيا در شناخت هر موضوع، مسئله و متعلقي، از روش فلسفي استفاده ميكنيم يا از روش شهودي و حسي يا آنكه روش با متعلق و موضوع خود نسبتي دارد و قواعدي اين نسبت را تعريف، و روش متناسب را تعيين ميكند.
با توجه به نكتهي قبل روشن است كه روش براساس مباني و قواعدي بايد گزينش شود و با شيوههاي خاصي، يا بايد روش محققِ موجود تشخيص داده شود يا روش مطلوب و مناسب براي موضوعِ موجود يا مطلوب تعيين گردد. همين موضوع نشان ميدهد كه روششناسي قاعدهمند است و روش بايد براساس قواعدي انتخاب شود. اما پرسش اين است كه با چه شيوههايي بايد به تشخيص روش مناسب هر مسئله و يا دستگاه و حوزهي مطالعاتي برسيم؟
در شناخت روش هر حوزهي مطالعاتي، ميتوان هم از شيوهي استقرايي (پسيني) استفاده كرد و هم از شيوهي منطقي (پيشيني) روش را تعيين نمود. شيوهي استقرايي خود به دو شكل امكانپذير است:
در شيوهي اول ميتوان به سراغ ديدگاههاي عالمان آن دانش رفت و گفتهي اصحاب آن حوزهي مطالعاتي را در مورد روش شناخت آن علم مبنا قرار داد (هرچند كه ممكن است روش آنها محل نقد باشد). براي مثال در مورد روش مطالعهي فرهنگ يكي از شيوهها اين است كه به سراغ فرهنگپژوهان برويم و آرا و اظهارات ايشان را دربارهي «روش فلسفهي فرهنگ» يا علم فرهنگ فحص كنيم و به دست آوريم. فرهنگپژوهان دو دستهاند: «فيلسوفان فرهنگ» و «دانشمندان فرهنگ» كه هركدام روشي را پيشنهاد ميكنند.
شيوهي دوم اين است كه عمل اصحاب يك حوزهي مطالعاتي را بررسي كنيم. گاه اصحاب يك حوزهي مطالعاتي روشهايي را به كار ميگيرند بيآنكه به آنها اشاره كرده باشند؛ يعني عملاً روشهايي دارند كه بيان نشده است. بسياري از دانشها هستند كه هرچقدر روششناسي آنها را بررسي كنيم، باز هم نكات و جهاتي در روششناسي آنها باقي ميماند كه ما آنها را كشف نكردهايم، ولي اصحاب آن حوزهي مطالعاتي آنها را به كار بردهاند. در مورد روش مطالعهي فرهنگ نيز سيرهي عملي اصحاب فرهنگپژوهي بايد مطالعه گردد تا روشي كه آنها به وسيلهي آن فرهنگ را مطالعه ميكنند كشف و شناسايي شود، حتي اگر خود ايشان به آن اشاره نكرده باشند و در مقام روششناسي، روش خاصي را پيشنهاد داده باشند؛ اما در عمل روش ديگري به كار ببندند.
نمونهي چنين تفاوت روش در عرصهي عمل و نظر را ميتوان در دانش «اصول» يافت كه يك دانش روشگاني است. بعضي از اصوليون آنچنان دربارهي كاربرد و سهم عقل در فهم شريعت بحث ميكنند كه نظراً هيچ جايي براي كاربرد عقل در فقه باقي نميماند. اين دسته از اصوليون به نوعي اخبارگرايي پنهان متهم هستند؛ زيرا در عمل بحث را آنچنان پيش ميبرند كه نتيجه ميگيرند عقل در حوزهي فقه سبب توليد معرفتي خاص نميشود. با وجود اين شيوهي عمل، آنها وقتي در مقام استنباط وارد فقه ميشوند، عقل را به كار ميبرند، استنباط عقلي ميكنند و در توليد مسئله و ارائهي فروع فقهي به عقل تمسك ميكنند.
همين نمونه نشان ميدهد كه گاه ممكن است اصحاب يك حوزهي معرفتي در مقام نظر روشهايي را بپذيرند كه در عمل آنها را به كار نميبرند يا برعكس، روشهايي را رد كنند كه به صورت ناخودآگاه در عمل به كار ميبرند. به دليل همين تفاوت مقام عمل و نظر دو شيوهي بررسي ديدگاهها و عمل اصحاب حوزهي معرفتي از هم تفكيك و به شكل مستقل مطرح شدند.
افزون بر دو روش يادشده ميتوان از روش سومي هم ياد كرد كه در آن مقتضاي مؤلفههاي تكون بررسي ميشود. از اين روش كه دقيقتر از دو روش ديگر است نيز ميتوان هم تصوير پيشيني به دست داد و هم تصوير پسيني. براي مثال دربارهي روش مطالعهي فرهنگ، نخست بايد مشخص كرد كه قصد مطالعهي فلسفي فرهنگ است يا مطالعهي عملي آن. اگر از روش مطالعهي فلسفهي فرهنگ سؤال شود، براي پاسخ به آن بايد به سراغ مؤلفههاي فلسفهي فرهنگ رفت و ديد مقتضاي مؤلفههاي فلسفهي فرهنگ چيست، و چه روشي با مبادي، منابع، مناشي، موضوع و غايت فلسفهي فرهنگ متناسب است؛ زيرا روش بايد خورند اين مؤلفهها باشد و نميتوان بيتوجه به هويت معرفتي اين مؤلفهها و چگونگي آنها روش فلسفهي فرهنگ را برگزيد و به شكل كلي گفت كه چون فلسفه است پس روش آن نيز عقلي است. اين پاسخ كافي نيست؛ زيرا مشخص نيست كه منظور از آن كدام روش عقلي است. آيا روش برهاني مد نظر است؛ به اين معنا كه همهي قضاياي فلسفهي فرهنگ همانند فلسفهي محض در پيوند ضروري با يكديگر هستند، آيا ميتوان در فلسفههاي مضاف ملتزم به چنين معنايي شد كه در فلسفهي محض و مطلق به آن التزام داريم؟
اگر قصد مطالعهي علمي فرهنگ باشد و از روش علم فرهنگپژوهي سؤال شود، آنچه اهميت مييابد مؤلفههاي علم فرهنگ و مقتضاي آنهاست. در واقع بايد به اين پرسشها پاسخ داده شود كه علم فرهنگ از چه مناشي و منابعي توليد ميشود؟ علم فرهنگ چه غايتي را تعقيب ميكند؟ در علم فرهنگ چه مسائلي محل بحثاند؟ بعد از پاسخ به اين پرسشهاست كه ميتوان روش مطالعهي علم فرهنگ را مشخص كرد.
جمعبندي ديدگاه مختار در روششناسي فلسفهي فرهنگ
با توجه به مقدماتي كه مطرح شد، نظر مختار در روششناسي فلسفهي فرهنگ به شرح زير است:
1. روش «فلسفهي فرهنگ» با «علم فرهنگ» لابد و لاجرم متفاوت است. فلسفه و علم دو حوزهي مطالعاتي هستند و به لحاظ هويت معرفتي با هم تفاوت دارند. در ذيل هويت معرفتيِ دستگاهِ معرفتي شش مسئله مطرح ميشود كه يكي از آنها دستهبندي دانشها به علوم حقيقي و اعتباري است. فلسفه نميتواند اعتباري باشد، اما برخي از علوم اعتبارياند و برخي نيز ممكن است در دستهي حقيقيها قرار گيرند. علم و فلسفه تفاوتهاي بسيار ديگري از نظر هويت معرفتي با يكديگر دارند.
2. دستگاه روشگاني فلسفهي فرهنگ با خردهروشهاي حل مسائل متفاوت است؛ يعني آن دستگاه روشگاني كه فلسفهي فرهنگ را توليد ميكند، با خردهروشهايي كه مسئلهها و اجزاي تشكيلدهندهي فرهنگ را مطالعه ميكنند لزوماً يكي نيستند؛ زيرا مسئلهها و مقولههايي كه در متن فرهنگ هستند متفاوتاند.
در فرهنگ، مؤلفهي «بينش» وجود دارد كه از جنس معرفت است و طبعاً براي تحليل آن بايد از خردهروشهاي خاصي استفاده كرد كه ممكن است با خردهروشهاي مفيد براي تحليل، تفاوت داشته باشد. بنابراين در سطح خردهروشها ممكن است روشهاي گوناگوني به كار رود، ولي در نگاه كلان (به عنوان روش دانش فلسفهي فرهنگ) يك دستگاه روشگاني مطرح است و طبعاً چند دستگاه و چند روش وجود نخواهد داشت؛ البته ممكن است آن دستگاه «آميختساختگان» باشد؛ يعني يك روش تركيبي و مزدوج به كار رود. باوجود اين، دستگاه روشگاني ـ به معناي كلاندستگاه ـ با خردهروشها لزوماً يكي نيست.
3. روش فلسفهي فرهنگ «عقلاني» است. اين پرسش كه «روش مطالعهي فرهنگ چيست؟» در بستر فلسفهي فرهنگ مطرح ميشود و در ادامه به اين پرسش فروكاسته ميشود كه «روش فلسفهي فرهنگ كدام است؟»؛ يعني «فلسفهي فرهنگ در مطالعهي فرهنگ چه روشي را به كار ميبندد؟» كه پاسخ آن روشن است؛ زيرا روش فلسفهي فرهنگ «عقلاني» است.
4. مراد از روش عقلاني، روش برهاني، يعني آن معناي صافيِ دقيقِ فلسفي كه در فلسفهي محض و فلسفهي مطق اراده ميشود نيست، بلكه منظور از اين عبارت كه «روش فلسفههاي مضاف و ازجمله فلسفهي فرهنگ عقلاني است» اين است كه در مقام تحليل مضافٌاليه، كه كار فلسفههاي مضاف است، عقل به استخدام درميآيد. در فلسفههاي مضاف، تبيين و ماهيتشناسي و همچنين تعليل و علتكاوي و... ميكنيم. از مجموعهي اين فعاليتها با عنوان «تحليل» ياد ميشود. هنگامي كه مسئلهاي را تحليل ميكنيم، ابتدا به سراغ آيات و روايات نميرويم، يا از شيوهي شهود استفاده نميكنيم و در مقام داوري، «حس» را به استخدام درنميآوريم (البته فلسفه در مقام گردآوري به حس و تجربه احتياج دارد). بنابراين منظور از واژهي «عقلانيت» در مورد روش فلسفههاي مضاف و به ويژه فلسفهي فرهنگ «استخدام عقل در تحليل ماهيت و مؤلفههاي مضافاليه اين فلسفهها و از جمله فرهنگ است».
5. با توجه به تنوع و حتي تباين ماهيت مؤلفههاي فرهنگ (بينشها، منشها، كششها و كنشها) و نيز تفاوت مسئلهها و محورهايي كه فلسفهي فرهنگ را تشكيل ميدهد (زيرا برخي از مسائل از جنس معرفتشناسي و ...) بايد در مطالعهي فرهنگ از پايگاه فلسفي يك دستگاه روشگانيِ عقلانيِ مزدوج و آميختساختگاني را به كار بريم. به عبارت روشنتر گرچه در فلسفهي فرهنگ نگاه فرانگرانه است و از شيوهي عقلاني استفاده ميشود، چون مؤلفههاي خود مقولهي فرهنگ متنوع است و محورهايي كه در فلسفهي فرهنگ مطرح ميشود با يكديگر تفاوتهاي بسياري دارند، در متن آن دستگاه روشگاني كه فلسفهي فرهنگ را توليد ميكند يا توسط فلسفهي فرهنگ مسائل را حل ميكند، ميتواند يك روشگان چندبعدي شبيه روشگاني باشد كه در فهم دين به كار ميآيد. در مطالعهي دين از منابع متنوع و شيوههاي گوناگون استفاده ميشود و نميتوان ادعا كرد كه مثلاً همهي دين را ميشود با عقل و روش عقلي مطالعه كرد. طبعاً در مطالعهي دين، به اقتضاي حوزههاي مختلف هندسهي معرفتي دين، از منابع، روشها، ابزارها، سازكارها و فرايندهاي گوناگون استفاده ميشود تا در نهايت فهم دين حاصل آيد. روششناسي فرهنگ نيز مانند روششناسي دين است و در آن نيز بايد از روش تركيبي و آميختساختگاني استفاده كرد. والسلام.
[1] . در گذشته توضيح داديم كه مسائل هر علم نيز هريك به صورت علم كوچكي هستند و علميه و دانشوارهاند؛ زيرا عمدهي پرسشهايي را كه دربارهي كليت علم مطرح است دربارهي هر مسئلهاي از مسائل آن علم نيز ميتوان مطرح كرد. همانطور كه از مبادي و يا موضوع يك علم سئوال ميكنيم ميتوانيم از مبادي و مناشي پديدآمدن آن مسئله و نيز منابع، غايت و كاركرد آن نيز سؤال كنيم و درنتيجه از روش آن مسئله نيز بپرسيم. به همين دليل گفتيم كه روش بايد در دو لايه و افق ديده شود: يكبار كلانروش كه در آن كلاندانش و دستگاه معرفتي توجه ميكنيم و قصد تحليل روش آن دستگاه را داريم و بار ديگر نيز از روش مسئله سؤال ميكنيم كه در آن خردهروشها مد نظر است.