سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
پرسشها و پاسخها
آقاي رضائيان: مجموعه پرسشها و اشكالهايي كه آقاي جمشيدي مطرح كردهاند، يك سلسله مباني دارند كه تا به حال در مباحث مطرح نشدهاند. مسئلهي جهانيشدن فرهنگ، بومزيست فرهنگ، كه خود شاخصي اساسي در فرهنگشناسي است، تصادم فرهنگي و جنگ فرهنگها، مسئلهي مليت و قوميت فرهنگ، و عناصر تأثيرگذار در فرهنگ از جملهي اين مباني هستند كه نياز است پيش از بيان اين اشكالات دربارهي آنها بحث شود.
آقاي ذوعلم: با تشكر از مباحث خوبي كه در اين جلسه مطرح شد، بايد بگويم كه تا به حال بيش از بيست مبحث اساسي در اين سلسله دروس مطرح شده است، كه براي بررسي هر يك شايد نياز باشد جلسهاي جداگانه ترتيب داده شود، اما چند مبحث از ميان آنها مهمتر است و بحث كنوني ما با آنها سروكار بيشتري دارد:
يكي از اين موضوعها دربارهي حضور عناصر ناسازگار در فرهنگ است كه در بحث امروز به آن اشاره شد و تداوم حضور آنها در فرهنگ، به سازگاري و تطابقشان با عناصر هستهاي آن فرهنگ وابسته گرديد. دفعشدگي و خروج از فرهنگ ميزبان، راهي است كه اين عناصر در صورت مقاومت در برابر فرايند سازگاري و جذب، چارهاي جز در پيش گرفتن آن ندارند. با توجه به اينكه جهت تعريف بيانشده در اين مباحث پسيني است و در آن، فرهنگ ناظر به وضع موجود و محقق تعريف شده است، وضعيت فرهنگهاي محقق و موجود بايد تأييدي باشد بر اين ديدگاه، اما برخلاف آن، در فرهنگهاي محقق ميتوان عناصر متضادي را مشاهده كرد كه شايد در دورهاي سيصدساله با عناصر اصلي آن فرهنگها همزيستي دارند و نه به طور كامل جذب ميشوند و نه دفع، حتي ممكن است گاهي روي عناصر هستهاي تأثير بگذارند و آنها را تقطيع و تحريف كنند يا تخصيص بزنند و در مظاهر گوناگون خود را نشان دهند. همين مسائل در وضع موجود فرهنگ نشان ميدهد كه نميتوان به صورت مطلق گفت كه عناصر بايد سازگار و سازوار با هم باشند و شايد همين مطلب يكي از مسائل مهم در علم فرهنگ باشد.
نكتهي دوم دربارهي «كنش» است كه در بحث، بهعنوان رفتار ارادي انسان و جزئي از فرهنگ دانسته شد، ولي اين بخش قاعدتاً ناشي از عناصر هستهاي فرهنگ، يعني باورها و نگرشها و ارزشهاست. افزون بر اين، به نظر نميرسد همهي كنشهاي فرهنگي لزوماً افعال ارادي را در بر گيرند؛ براي مثال گويش، زبان و ادبيات، كه بخشي از فرهنگ جامعه به شمار ميآيند، ارادي نيستند؛ زيرا انسان در تعيين اينكه چه كلمهاي را در كدام معنا به كار ببرد ارادهاي نداشته است. در واقع بخش عمدهاي از فرهنگ آن چيزي است كه به منزلهي امري مقبول در جامعه پذيرفته شده است و چندان ارادي هم نيست. البته از نظر فلسفي اين بخشها هم فعل ارادي فرد تلقي ميشود، اما اينكه جهتگيري فرهنگ بماهو فرهنگ را تعيين كرده باشد، به نظر ميرسد درخور تأمل باشد.
نكتهي ديگر دربارهي هنر، حقوق، معماري و... است. در اين مبحث اين مقولهها در بيرون از دايرهي فرهنگ قرار گرفتند، اما به نظر ميرسد كه حداقل بعضي از اين عناصر را كه پيوندي ناگسستني با فرهنگ دارند نميتوان از فرهنگ جدا كرد. به معنايي كه ما «فرهنگ» را به كار ميبريم، قطعاً هنر بخشي از آن است. البته اشاره شد كه بخشي از علم يا حقوق كه در رفتارها، منشها و نگرشها بروز ميكند، خودبهخود از علم بودن فاصله ميگيرد و هويت فرهنگي پيدا ميكند، آن بخش از اين مقولات كه هويت فرهنگي پيدا كند، فرهنگ تلقي ميشود، ولي با اين حال بخشهايي از اين مقولهها كه ميتوان آنها را بخشي از فرهنگ به شمار آورد در اين تعريف قرار نميگيرند. در واقع به نظر ميرسد كه بايد دايرهي فرهنگ را فراتر از سه ركن بينش و منش و كنش در نظر گرفت و اجزاي آن را به اين سه مقوله محدود نكرد.
«پايداري» موضوع ديگري است كه بايد به آن اشاره كنم. همانگونه كه گفته شد، هر رفتاري براي آنكه در حوزهي فرهنگ وارد شود و يكي از عناصر فرهنگي جامعه قلمداد گردد، بايد تداوم داشته باشد و با توجه به همين موضوع هر رفتاري را كه شخص يا گروهي از روي قصد يا بدون قصد انجام ميدهد الزاماً جزء فرهنگ نيست. معيار پايداري احتمالاً انتقال نسلي است؛ يعني اگر رفتاري انتقال نسلي پيدا كرد، جزء فرهنگ ميشود، ولي اگر انتقال نسلي پيدا نكرد، در اين صورت شايد بگوييم استمرار نداشته است و جزء فرهنگ نيست؛ براي مثال ممكن است نسلي به دنبال لباس يا ارزش فردي خاصي برود، اما اين ارزش يا شيوهي لباس پوشيدن به نسل بعد منتقل نگردد، و با توجه به اينكه شرط پايداري محقق نگرديده است اين مقوله در دايرهي فرهنگ قرار نگيرد.
نكتهي آخر دربارهي اين است كه آيا فرهنگ فرازميني و فرازماني وجود دارد يا خير؟ در بعضي از تعاريف فرهنگ اصلاً فرازميني و فرازماني است، ولي در همان فرهنگ موجود هم نميتوانيم قائل نباشيم به اينكه بعضي از عناصر فرهنگ ميتواند عناصر فرازميني و فرازماني باشند. اگر عناصر فرهنگ را به عناصر هستهاي و پيراموني تقسيم كنيم، و اگر قائل شويم كه دين در عناصر هستهاي تأثير دارد، نگرش توحيدي و ارزشهايي كه ما داريم ميتواند جزء هستهي اصلي فرهنگ باشد و در عين حال فرازميني و فرازماني هم باشد. به نظر ميرسد كه فرهنگ ناچار است بخشي از مناشي خود را از غيردين اخذ كند؛ زيرا دين روي همان عناصر هستهاي متمركز است، ولي غير از ضوابطي كه ميدهد، به تعين قالبهاي آن نظري ندارد.
بنابراين فرض ارتزاق همهي عناصر فرهنگ از دين ـ نه منبع ديگري ـ درخور تأمل به نظر ميرسد.
آقاي نادري: من چند نكته را يادداشت كردهام كه تقريباً همسو با فرمايش آقاي ذوعلم است و نشان ميدهد كه اينها بحثهايي جدي است و ممكن است در كانون توجه همهي دوستان هم قرار گرفته باشد.
اول، بحث حضور عناصر ناسازگار در فرهنگ است، كه در بحث پيوند فرهنگها اهميت بسياري دارد. در اين بحث، براي تحليل عملكرد فرهنگ در برابر اين عناصر دو رويكرد مطرح ميشود كه يكي نگاه مكانيكي به فرهنگ دارد و ديگري نگاه ارگانيكي. در نگاه ارگانيكي به فرهنگ، چند وضعيت براي عملكرد فرهنگ ميزبان در نظر گرفته ميشود. در وضعيت نخست، عقايد كنترل آن فرهنگ، كه در حقيقت در حوزهي جهانبيني هستند، پذيراي آن عناصر نيستند و آنها را دفع ميكنند. در حالت ديگر عناصر با فرهنگ ميزبان سازگار ميگردند و در نتيجه حضور خود را در آن فرهنگ استمرار ميبخشند. در چنين وضعيتي از عناصري كه وارد فرهنگ شدهاند استقبال ميشود، اما در حالت سوم، تومور فرهنگي روي ميدهد؛ زيرا عناصر واردشده خود را به فرهنگ ميزبان تحميل ميكنند و حتي باعث تغيير ارزشها و باورهاي موجود ميشوند. در اين حالت گرچه عناصر واردشده جزئي از فرهنگ ميزبان تلقي شوند؛ ممكن است ماهيت فرهنگ را تغيير دهند، كه در اين صورت آن فرهنگ، فرهنگ جديدي است كه با فرهنگِ پيش از ورود اين عناصر تفاوت دارد.
دوم بحث حضور فراگير عناصر در فرهنگ است. پيش از اين اشاره شد كه دانش، علم، فناوري و بعضي از مقولات اينچنيني نميتوانند جزء فرهنگ باشند. در نقد تعاريف فرهنگ از نگاه بعضي از نظريهپردازان، اين نكته مطرح است كه بسياري از تعاريف به خاطر جزئينگري در تعريف دچار مشكل شدهاند. ما اگر بپذيريم كه هر آنچه هست فرهنگ ساختهشدهي پيشينيان است يا اينكه فرهنگ در حال ساخت است، آنوقت جايگاه اين عناصر در فرهنگ مشخص ميشود؛ براي مثال دربارهي عنصر فناوري ميتوان گفت كه ممكن است در صد سال پيش وسايلي ساخته شده باشد كه حال جزئي از فرهنگ قلمداد شوند. همچنين بعضي از فناوريها كه الان در حال ساخت يا استفاده هستند (مثل اينترنت)، ممكن است دويست سال ديگر جزئي از فرهنگ به شمار آيند؛ بنابراين هر آنچه هست، يا جزئي از فرهنگ است يا فرهنگ در حال ساخت است. به اين صورت بعضي از علوم و فناوريها كه هنوز عمق پيدا نكردهاند نميتوانند در دايرهي فرهنگ قرار گيرند، اما آن بخشهايي كه هست، بهويژه در بخش دانشها و تعليم و تربيت، كه در سطح عامهي مردم پذيرفته شدهاند، فرهنگ تلقي ميشوند.
بحث سوم يكدست نبودن فرهنگ است كه شايد دليل تمايزِ بين دين و فرهنگ هم به شمار آيد. پيش از اين گفته شد كه فرهنگ، افزون بر دين، مناشي ديگري هم دارد و از همينرو در ذات فرهنگ التقاط وجود دارد. البته اين، بحثي نسبي است و براي نمونه در فرهنگ ديني، چون منابع آن عموماً مشخص و يكدست است، نوعي يكدستي نسبي مشاهده ميشود.
چهارم، بحث بينش، كنش و عمل است كه ميان آنها تفاوت وجود دارد. بينش، كنش و عمل درحقيقت همان بحث جهانبيني، ايدئولوژي و عمل است. به سخن ديگر فرهنگ سه لايه دارد كه عبارت است از: لايهي جهانبيني يا جهانبينيها، لايهي ايدئولوژيها، كه درحقيقت ارادهي معطوف به عملاند، ولي عمل نيستند، بلكه طرح، برنامه و ايده براي عمل هستند، و لايهي عمل، كه عينيت دارد.
آقاي بنيانيان: بحث زمان و مكان كه مطرح شد بحثي جدي است. همهي بحثها از اين زاويه براي ما اهميت پيدا كرده است كه بايد بتوانيم در زمان خودمان فرهنگ را مديريت كنيم تا نظام جمهوري اسلامي پايدار باقي بماند. هرچقدر هم به مسئلهي مردمسالاري توجه كنيم، درحقيقت بر اهميت فرهنگ ميافزاييم و اگر نتوانيم آن را مديريت كنيم به ضررمان تمام ميشود. به سخن ديگر اگر نتوانيم فرهنگمان را خود هدايت كنيم، دشمن است كه سكان هدايت آن را به دست ميگيرد و ما از طريق انتخابات، حركت خود را با ساز او تنظيم ميكنيم. اين مسئلهاي است كه نشانههاي آن آشكار شده است.
در بحث مديريت فرهنگ، پذيرش اين واقعيت ضرورت دارد كه يك سلسله عوامل از جغرافياي محيط، وارد فرهنگ ميشوند و خود را به آن تحميل ميكنند. براي روشن شدن اين موضوع ميتوان اشاره كرد كه در كتابهاي مربوط به فرهنگ بيان ميشود؛ در شمال كشور ما طبيعت به گونهاي است كه زن و مرد بايد پابهپاي هم كار كنند تا زندگي تأمين شود؛ بنابراين در آنجا زن نقش دستدوم ندارد اين موضوع در بسياري از امور مانند غذا خوردن، حجاب و پوشش و تعاملات آنها تأثير ميگذارد. اما در مناطق كوهستاني ايران، كه هميشه جنگ و شكار محور بوده است، چون زن نقشي به اندازهي مرد در تداوم زندگي نداشته، موجودي درجهي دو تلقي شده است. در چنين شرايطي از زندگي مردها هميشه محور قرار گرفته و زنها در حاشيه زندگي كردهاند.
مسئلهي بعدي اين است كه ما ناخودآگاه تحت تأثير اعتقادات دينيمان اين مباحث را تفسير و تبيين ميكنيم و اين تفسير و تبيين را به فرهنگ تحميل مينماييم. البته به نظر من در اين كار اشكالي وجود ندارد؛ چون ما با يك رويكرد كاربردي اين بحثها را نگاه ميكنيم، ولي بايد به اين نكته توجه كنيم كه وقتي استاد رشاد، منش و ملكات ذهني را ذكر ميكنند، ناخودآگاه در مقام فردي روحاني، افكار خود را به فرهنگ تحميل مينمايند و بيطرف نيستند، همانگونه كه فردي كافر هم افكار خود را در حوزهي فرهنگ تحميل ميكند.
موضوع ديگري كه در جلسه مطرح شد، بحث عهد فرج و ويژگيهاي آن است. زماني كه امام عصر(عج) ظهور ميكنند و حكومت وعده داده شده را برپا ميكنند، عصري آغاز ميشود كه تفاوت بسياري از جنبههاي آن با اعصار گذشتهي تاريخ بشري، آن را عهدي نوين و ويژه و مغاير با پيش از آن ميگرداند. با اين حال اينكه در آن عهد، گرگ و ميش در كنار هم زندگي ميكنند ـ يعني نظام قوانين علت و معلولي طبيعت به هم ميريزد ـ و حيات ادامه دارد، جملهي سادهاي نيست و نيازمند تبيين و توضيح است و اگر بدون تبيين درست در مجامع عمومي مطرح شود، تأثيراتي سوء به دنبال خواهد آورد و حتي ممكن است به تضعيف دين منجر گردد.
آقاي خزائي: فرهنگ بايد اصالتاً سازوار باشد، اما عناصر بيگانهاي كه وارد فرهنگ ميشوند ممكن است يا در آن فرهنگ جذب شوند يا راه دفعشدگي را در پيش گيرند. البته حالت سومي هم وجود دارد كه در آن، بسياري از عناصر ناسازگار وارد فرهنگ ميشوند و بهتدريج آن را از بين ميبرند و فرهنگ جديدي به وجود ميآورند. اين فرهنگ جديد گرچه كاذب است، ميان اجزايش سازواري وجود دارد. سازواري از ويژگيهاي اساسي فرهنگ است كه تصور فرهنگ بدون آن ممكن نيست.
افزون بر موضوعي كه در بالا بيان گرديد، اين دو نكته ضرورت طرح دارد كه يكي به منش بازميگردد و ديگري به زمانمند و مكانمند بودن فرهنگ. منش همان ملكه است كه آقاي رشاد نيز پيش از اين به آن اشاره كرد. اما دربارهي فرهنگ بايد گفت كه احتمال پيدايش فرهنگي فرازماني هم وجود دارد. مثال اين فرض، قيامت است كه نه زماني دارد و نه مكاني، اما اگر زمانمندي و مكانمندي مطرح باشد، نميشود گفت بهشتيها بيفرهنگ هستند و عقلاً احتمال آن محال است.
آقاي جمشيدي: كنش واژهاي است كه در ادبيات ما وجود نداشته، بلكه بر اثر ارتباط با ادبيات غرب وارد آن گرديده و در اين ادبيات جاگير شده است؛ بنابراين بهكارگيري اين اصطلاحِ خاصِ علمي كه مورد وفاق هم هست، در معنايي متفاوت با آن، اسباب سوءتفاهمهايي را فراهم ميكند كه يكي همين است كه اين سه جزء براساس تعريف متداول از كنش، ديگر متباين قلمداد نميشوند. البته منظور اين نيست كه امكان جعل اصطلاح وجود ندارد، اما اين واژه نيز مانند عبارت «زيستجهان»، كه هابرماس آن را جعل كرده است، معناي خاصي دارد. با توجه به همين معناست كه براي وضع معنايي جديد، خلق اصطلاحي جديد به جاي استفاده از اين اصطلاحات توصيه ميشود.
با تمام اين احوال، «كنش»، فعلِ ناشي از مباني اراده دانسته شد و «منش» ملكات نفساني كه اخلاق را هم در بر ميگيرد، اما اين ملكات نفساني در نتيجهي ممارست است كه به ملكات نفساني تبديل ميشوند؛ بنابراين تمايز بين منش و كنش مشخص نيست.
نكتهي بعدي اين است كه وقتي ما دربارهي جامعهاي قائل به فرهنگ هستيم به اين معناي نيست كه همهي افراد آن جامعه از ارزشها و هنجارهايي تبعيت ميكنند كه آن فرهنگ، آن ارزشها را تجويز ميكند. هر جامعهاي مركب از اقوام و مذاهب گوناگون است كه طبيعتاً اينها خُردهفرهنگهايي دارند، پس چگونه ميتوان از فرهنگ واحد براي يك جامعه صحبت كرد؟ به نظر ميرسد مقصود از فرهنگ يك جامعه، هنجارها و ارزشهاي كليِ مشترك است؛ بر اين اساس اگر مصاديقي هم يافت شود كه نافي آن فرهنگ واحد باشد، خدشهاي به تعريف ما وارد نميكند.
مطلب آخر دربارهي عبارت «تافته و تنيدهي سازوارشده» است كه در بحث به كار رفته و با بيان آن، به خصيصهي تافتگي و تنيدگي سازوارگونهي فرهنگ اشاره شد، اما براي توجيه اين خصيصه بايد گفت كه فرهنگي كه نوع خاصي از بينش را داراست، طبيعتاً در حوزهي منش و كنش نوع متناسبي با همان بينش را تجويز ميكند؛ در واقع عقيده و عمل با هم تناسب دارند. نمونهي اين تناسب و سازگاري، زيارت اهل قبور است كه براي فردي ماركسيست شايد كنشي كاملاً بيمعنا باشد، اما در فرهنگ ديني ما، كه معتقد به معاد هستيم، معنا دارد، يا اگر فرهنگ ديني ما حيا را تجويز ميكند، روبوسي زن و مرد در محضر عمومي تناقض ايجاد ميكند.
آقاي علياكبري: مسئلهاي با عنوان ضرورت نگرش عمومي درخصوص فرهنگ مطرح شد و در ادامهي آن به مسئلهي مطالعهي خُردهفرهنگها اشاره گرديد. با توجه به اينكه موضوع اين سلسله جلسات، فلسفهي فرهنگ است، انتظار ميرود كه از عوامل كلي پديدآورندهي فرهنگ سخن گفته شود و طبيعي است كه نميتوان وارد بحث خُردهفرهنگها شد و قوميت، به اين معنايي كه جنابعالي مطرح كرديد، نميتواند در فلسفهي فرهنگ تأثيرگذار باشد. قوميت، آداب و رسوم و رفتارهايي دارد، و مليت، دربرگيرندهي خصوصيتهاي جغرافيايي و مردمشناسانهي ويژهاي است و همهي اينها لحظه به لحظه در حال تغيير و تحول هستند. نتيجهي تعريف فرهنگ با عناصر تغييرپذير، افتادن در همان چاهي است كه مرحوم علامه طباطبايي در ابتداي كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم، از غرب اينگونه ياد كرده است. آقاي طباطبايي زمانيكه ميخواهد سورهي آلعمران را تفسير نمايد، دربارهي غرب صحبت ميكند و ميگويد: چرا غرب بايد با شرق دشمني داشته باشد، يا به تعبير پوپر ميگويد شرقيها كمكاري ميكنند و كمكاري خود را گردن ما مياندازند و به ما ميگويند ما شيطان بزرگ هستيم. علت اينكه شرق و غرب با هم تخاصم دارند در همين مسئله نهفته است كه خُردهفرهنگها و عناصر تغييرپذير، جامعهي غربي را پديد آورده است (بحثهاي بعدي مثل تقابل فرهنگ و تمدن هم از همينجا ناشي ميشود كه عناصري كه تغييرپذير هستند در فرهنگ تأثيرگذار شدهاند).
همانگونه كه گفتم، اگر عناصر تغييرپذير در فرهنگ، تأثيرگذار تلقي شوند، تعاريف و ويژگيهاي فرهنگ لحظه به لحظه كاملاً تغيير ميكنند. نمونهي اين تغيير، تحولاتي است كه در فرهنگ ايران روي داده است. اين تحولات بهگونهاي است كه آقاي طباطبايي نيز دربارهي غرب و تفاوت آن با شرق فرموده است: مبناي غرب براساس اعتباريات است. پوزيتيويسم معاصر نيز بر همين اساس بنا شده است. اعتباريات لحظه به لحظه در حال تغيير و تحول هستند، اما به خلاف آن، مبناي شرق «يقين» است. شرق بوديسم، شرق ژاپن، و شرق اسلامي همه به دنبال يقين هستند. بر همين اساس به نظر من اگر عوامل توليدكنندهي فرهنگ، تغييرپذير و متحول باشند، فرهنگ متزلزل ميشود و در مقابل غرب هم ضعيف ميگردد. مشاهده ميكنيم كه عوامل در غرب خيلي قشنگتر هستند. چه دليلي دارد زن ايراني حجاب خود را رعايت كند؟ در غرب زن حجاب خود را رعايت نميكند و فرهنگ خاصي هم دارد. زن ايراني از غرب ياد ميگيرد، موسيقي غربي تأثيرگذار ميشود و فرهنگ ما متفاوت ميشود، اما اگر اين عوامل تغييرپذير نباشند، براي مثال در كشور آلمان رياضيات، جزئي اساسي از زندگي هر فرد است، اساساً تفكر آنها به سمت معادلات رياضي حركت ميكند. آلماني را كسي نميتواند تغيير بدهد چون ذهن او روي يقينها سير ميكند. تمام اروپا به شكلي خاص درميآيند ولي آلماني و يا لهستاني تغيير نميكنند.
اگر بخواهيم «قوميت» را در تعريف فرهنگ تأثيرگذار بدانيم، بايد قوميتي تغييرناپذير را در نظر بگيريم، نه قوميتي كه تغييرپذير است.
آقاي نادري: بايد بگوييم اين قوميت را بسازند. مگر ممكن است انسان تغيير نكند. شما يك عنصر را بفرماييد كه تغيير نميكند؟
آقاي جهرمي: به نظر من ايشان ميخواهند بر هستهي مركزي تأكيد كنند. اگر اينطور باشد، ميتوان تغييرناپذيربودن آن را بررسي كرد، با اين حال در ذات بعضي از ديگر عوامل توليدكنندهي فرهنگ، تغييرپذيري نهفته است. نمونهي اين عوامل جغرافياست كه بر فرهنگ تأثير ميگذارد، اما تغييرناپذير نيست. در فرهنگ غرب زمانيكه هگل تقسيمبندي خود را ارائه نمود، سه ناحيهي مناطق دريايي، كوهپايه و خشك را از هم تفكيك كرد و گفت اين سه منطقه سه فرهنگ متفاوت توليد ميكنند، و در تقسيمبندي تاريخياش، كه به چين، ايران، هند و بعداً روم و قوم ژرمن اشاره كرد، جغرافيا را عاملي مؤثر در اين تقسيمبندي معرفي نمود. بنابراين قوميت و جغرافيا ميتوانند جزء هستهي مركزي عوامل توليدكنندهي فرهنگ تلقي نشوند.
آقاي علياكبري: اين موضوع كه دربارهي عوامل تأثيرگذار فرهنگ بود و بر اساس مطلبي كه علامه طباطبايي ذيل آيهي 176 آلعمران علامه طباطبايي مطرح كرده است، بيان شد، در صحبتهاي آقاي فرديد هم عنوان شده است. به نظر من فكر، اگر بنيان فرهنگ براساس اعتباريات و معرفت تحولپذير و معرفت متزلزل باشد، آن فرهنگ خدشهپذير خواهد بود، اما اگر بنيان فرهنگ براساس حقايق و معرفت عوامل، يعني يك جامعهي عقلاني، كه آرمان امام خميني(ره) هم بود، باشد اگر دنبال چنين جامعهاي باشيم آن فرهنگ خدشهپذير ميشود. البته تحقق چنين جامعهاي به تلاش بسيار نياز دارد و وظيفهي انديشمند، كمك كردن به جامعه براي رسيدن به اين آرمان است.
[1] . Behavior.
[2] . Social action.
[3] . Cultural phenomena.
[4] . Rules.
[5] . Norm.
[6] . Stable.
سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
1390/8/18
«مجموع فرآوردههاي هنري و عقلي و آداب و رسوم و اخلاق و عقايد و قواعد و عرفيات يك مجموعهي انساني را فرهنگ آن مجموعه ميخوانند. انديشهي اصلي در مورد فرهنگ اين است كه هر جامعهي انساني هويتي دارد و اين هويت به منزلهي مادري است كه همهي آداب و رسوم و هنرها و اخلاق و علوم و مذهب فرزندان آناند. اين صورتهاي زِبَري، گوهري زيرين دارند و به عبارت ديگر فرهنگ يك مجموعهي التقاطي و ناهماهنگ نيست، بلكه يك واحد تأليفي است و اجزائش با هم سازگاري و تناسب دارند، به گونهاي كه اگر وحدت فرهنگي را برداريم ديگر فرهنگ نداريم.» [1]
آنچه در بالا بيان شد، تعريف دكتر سروش از فرهنگ است كه در آن تلاش نويسنده بر ارائهي تعريفي فني از فرهنگ مشاهده ميشود، اما افزون بر اين تلاش، ويژگيهايي در تعريف يادشده نمايان است كه از شمار آنها تعريف فرهنگ براساس مؤلفهها و نيز ساختار و هندسهاش نكتهاي است كه در عبارت بالا تشخيص آن چندان دشوار نيست. دكتر سروش نخست فرهنگ را با مؤلفههايش معرفي كرده و گفته است: «فرآوردههاي هنري و عقلي و آداب و رسوم و اخلاق و عقايد و قواعد و عرفيات مجموعهي انساني را فرهنگ آن مجموعه ميخوانند»، اما از سوي ديگر و در ادامه، ساختار هندسهي فرهنگ را اساس تعريف خود قرار داده و با اين بيان كه «انديشهي اصلي در مورد فرهنگ اين است كه هر جامعهي انساني هويتي دارد و اين هويت به منزلهي مادري است كه همهي آداب و رسوم و هنرها و اخلاق و علوم و مذهب فرزندان آناند» باور خود را دربارهي ساختار دولايهاي فرهنگ آشكار ساخته است براساس اين باور هويت زيرساخت است و آداب و رسوم، هنر، اخلاق و مذهب، كه روساخت و روبنا به شمار ميآيند، برآيند هويت جامعه قلمداد ميشوند. فرهنگ، كه هم لايهي زيرين، يعني هويت را در بر ميگيرد و هم لايهي رويين، يعني آداب و رسوم، هنرها، اخلاق، علوم و مذهب را، شكلي سازوار و سامانمند دارد؛ يعني مجموع مؤلفهها و اجزايي فرهنگ كاملاً با هم سازگار و متناسباند و اصولاً وجود فرهنگ در گرو اين انسجام و وحدت است. [2] بر اساس اين قاعده اگر در مقولهاي وحدت نباشد، وجود هم نخواهد بود و اگر وحدت هر مقولهاي از بين رود وجود هم از ميان خواهد خاست. اين عبارت در واقع به دنبال بيان اين نگرش نويسنده است كه مجموعهي عناصر و اجزاي تشكيلدهندهي فرهنگ به صورت يك سازمانواره و يك ساختار منسجم و مؤلَفي فراهم آمدهاند و همين تأليف و تجميع عناصر از آنها يك فرهنگ را ساخته است. اين اجزا اگر جداجدا ديده شوند، فرهنگ به شمار نميآيند و زماني ميتوان آنها را فرهنگ ناميد كه در سامانهاي تأليف شوند؛ بنابراين در نگاه دكتر سروش فرهنگ هويت جمعي دارد. در عين حال ايشان تأكيد ميكند كه فرهنگ مقولهاي انساني ـ اجتماعي و از مقولات بعدالاجتماع است؛ يعني اگر اجتماعي باشد، فرهنگ محقق ميشود. [3]
البته مراد ايشان چنين چيزي نيست، ولي به هر حال فرهنگ را مابعدالاجتماعي قلمداد ميكند كه برآيند اجتماع و برونداد تحقق جامعه است.
به اقتضاي اينكه فرهنگها ريشه در هويتها دارند و چون هويت مستلزم بُرش جامعهي بشري است و هر يك قطعه و برش را يك جامعه، اجتماع و گروه انساني ميناميم، فرهنگهاي گوناگوني وجود خواهند داشت و از ديدگاه دكتر سروش هر فرهنگي در محدودهي جوامع معين و محددي صورت ميبندد.
نكتهي آخري كه از تعبير ايشان ميتوان دريافت اين است كه فرهنگ از تنوع بسياري برخوردار است. همانگونه كه جوامع بشري متنوع هستند و هر جامعهاي به هويت خويش جامعه ميشود، فرهنگهاي متنوعي هم پديد خواهند آمد؛ زيرا براساس تعريف دكتر سروش فرهنگ برآمد و برآيند هويت است. به سخن ديگر به تعداد هويتهاي جوامع فرهنگهاي متنوع خواهيم داشت.
نقد تعريف سروش از فرهنگ
آنچه از ظاهر عبارت دكتر سروش پيداست اين است كه ايشان دقيقاً در مقام بيان تعريف بوده است. [4] افزون بر اين، اين انديشمند در مقالات گوناگوني كه در موضوع علوم انساني نگاشته، تقريباً به اين تعريف پايبند بوده، گرچه تدريجاً تبدل و تفاوتي در تفكر او رخ داده است. همانگونه كه پيش از اين گفته شد، در عبارت يادشده، تعريفكننده به مؤلفهها و ابعاد فرهنگ اشاره كرده، زيربنا و منشأ فرهنگ را «هويت» دانسته و بر ويژگي سازمانوارگي و انسجاممندي فرهنگ تأكيد كرده است. همهي اين موضوعها گواهي است بر اينكه در عبارت يادشده دكتر سروش در پي تعريف فرهنگ بوده است و بنابراين ميتوان آن را ملاك نگرش او به فرهنگ تلقي كرد و اشكالاتي را كه به اين تعريف و تلقي وارد است بيان نمود.
1. «مجموع فرآوردههاي هنري و عقلي»
در اين عبارت، دكتر سروش بخشي از فرهنگ را برآمد و فرايندِ هنر و عقل انگاشته است، اما چون فرآوردهي هنري عنواني است كه معمولاً براي آثار هنري به كار ميرود، بنابراين با توجه به اين بخش از تعريف ايشان، انواع آثار هنري هنرمندان جامعه، كه اشيا و ابزارها را هم در بر ميگيرد، به مثابهي بخشي از فرهنگ است.
پذيرش اينكه اشياء نيز فرهنگ هستند اندكي دشوار مينمايد؛ زيرا در اين صورت فرهنگ با فناوري و صنعت درهم آميخته ميشود. هرچند عدهاي دايرهي فرهنگ را به گونهاي ترسيم كردهاند كه برخي از اشيا را هم در بر ميگيرد، اما اين اشيا به مواردي محدود شدهاند كه جنبهي نمادين دارند و حامل يك سلسله ارزشها و تفاسير از هستي هستند.
بعضي از اشيا، اشكال و اجسام در بين جوامع بشري نماد و دالّ هستند و از باورها و ارزشهايي حكايت ميكنند كه جزئي از فرهنگ آن جامعه قلمداد ميشوند. ميراث فرهنگي قلمداد كردن بعضي از اشياء نيز به دليل همين بار ارزشي آنهاست. با اين حال همهي آثار هنري از اين ويژگي برخوردار نيستند، بلكه فقط بعضي از آنها حامل فرهنگ هستند. بعضي از آثار هنري هم گرچه عامل و منشأ پيدايش فرهنگاند، خود جزئي از فرهنگ به شمار نميآيند. با توجه به چنين تنوعي است كه نميتوان حكم واحدي را براي انواع هنر و آثار هنري صادر كرد. اين تنوع حتي دربارهي خود هنر هم مطرح است.
در هنر چند عامل هستند كه اهميت دارند. نخستين اين عوامل، قريحهي هنري است كه در درون انسان هنرمند وجود دارد. ديگري فعل هنري است كه درواقع طي آن، قريحه در بيرون تبلور پيدا ميكند. سومين عامل، اثري است كه فرآوردهي آفرينش هنري به شمار ميآيد و پس از آن علم هنر و فلسفهي هنر مطرح ميشود. هنگامي كه يك نقاشي تابلويي را ميآفريند و يا شاعري شعري را ميسرايد، در واقع در حال آفرينش اثري هنري است كه نتيجهي آن تابلوي نقاشي يا شعر شاعر است. در اين حالت ميتوان بين آفرينش و اثر هنري (شعر يا تابلو) فاصله تصور كرد، ولي در بعضي از هنرها اين فاصلهگذاري ممكن نيست؛ زيرا فعلي كه از هنرمند صادر ميشود، اثر هنري است. نمونهي چنين هنرهايي تئاتر است كه در آن، هنرمند افعال، حركات و سكناتي را انجام ميدهد كه برخاسته از ملكهي هنر، ذوق و قريحهي خود اوست. در اين حالت افعال و حركات هنرمند، هنر ناميده ميشود و چيزي به نام اثر هنري باقي نميماند يا به عبارتي هنرنمايي با اثر هنري يكي است. در واقع چنين هنرمندي در حين اجرا هنر را ميآفريند و همين آفرينش در عين حال هنر هم به شمار ميآيد.
اين تفاوتها كه جلوههاي متفاوتي به آفرينش و اثر هنري ميبخشد، بيان تعريفي واحد براي آثار هنري و هنر را دشوار ميسازد و چه بسا دربارهي بعضي از حوزههاي هنري چيزي به نام فرآورده متصور نباشد. با وجود چنين تفاوتي، سخن گفتن دربارهي اينكه همهي فرآوردههاي هنري جزئي از فرهنگ هستند نوعي حكم كلي صادر كردن است كه در واقع از در نظر نگرفتن اين تفاوتها ريشه ميگيرد.
افزون بر اين موضوع، عبارت «فرآوردههاي عقلي»، كه در تعريف دكتر سروش به كار رفت، هم به شدت مبهم است و اين ابهام از ناحيهي كاربرد واژهي «عقل» پديد ميآيد؛ زيرا اين واژه كاربردهاي متنوعي دارد كه ميزان آنها در روزگار ما، نسبت به گذشته افزونتر نيز شده است. در كنار اين تنوع، كاربردهاي كنوني عقل با كاربردهاي كهن و گذشتهاش فاصله گرفته است. كاربردهاي متنوع و متفاوت عقل و ابهام ياد شده در عبارت فرآوردههاي عقلي، ذهن خواننده را با اين پرسشها درگير ميسازد كه آيا مراد از «عقل»، عقل نظري است يا عقل عملي؟ آيا فرآوردهي عقل نظري (فلسفه) جزء فرهنگ است؟ آيا فرآوردهي عقل عملي (اقتصاد و سياست) جزء فرهنگ است؟ آيا هر دو عقل (عقل نظري و عقل عملي) مد نظر است؟ اگر يكي از آن دو است، در تعريف اشارهاي به آن نشده است. اگر منظور هر دو باشد ـ كه از اطلاق عبارت نيز ميتوان چنين برداشتي كرد ـ در اين صورت آيا تمام فرآوردههاي عقلي، يعني از فلسفه تا طبيعيات، علوم حقيقي، علوم اعتباري، علوم پايه، علوم انساني و...، جزء فرهنگ هستند؟
سروش در جايي اظهار كرده است كه علوم جزء فرهنگ هستند. به كار بردن اين عبارت به شكل مطلق نشان ميدهد كه از نظر ايشان مطلق علوم جزء فرهنگ قلمداد ميشوند. بنابراين همان اشكالي كه بر تعريف شهيد مطهري وارد شد بر تعريف ايشان هم وارد است. اين اشتباه، همانگونه كه پيش از اين گفته شده است، از خلط بين معناي لغوي فرهنگ با معنايي از فرهنگ كه موضوع بحث ماست، سرچشمه ميگيرد. زماني كه فرهنگ به شكل تخصصي بررسي ميشود، آنچه به معناي فرهنگ عمومي يا نزديك به فرهنگ عمومي است و همچنين فرهنگي كه بين فرهنگشناسان مطرح است، موضوع بحث قرار ميگيرد، نه معناي لغوي يا اصطلاحي اين كلمه.
درست است كه جزئي از فرهنگ به معناي فرهيختگي، ادب يا تعليم و تربيت است، اما در بحث تخصصي، نميتوان آنها را جزئي از فرهنگ به شمار آورد؛ زيرا در آن صورت همهي داشتههاي انسان جزئي از فرهنگ قلمداد ميشود و مانعيت تعريف از بين ميرود. زماني كه فرآوردههاي هنري و عقلي يك مجموعهي انساني فرهنگ تلقي شود، تمام آثار هنري و نيز معارف و غير معارف در دايرهي فرهنگ قرار ميگيرد و هيچ چيز ديگري باقي نميماند كه بيرون از اين دايره باشد. در اين صورت فرهنگشناسان بايد علمشناس و فيلسوف علم هم باشند؛ حال آنكه فرهنگشناسي غير از فلسفهي علم است و فرهنگشناسان بناست روي اجزاي فرهنگ مطالعه كنند و مؤلفههاي آن را تحليل نمايند و هرگز وارد تحليل علم نميشوند.
2. معناي واژگان «آداب» و «رسوم»
ابهام ديگري كه در تعريف دكتر سروش از فرهنگ مشاهده ميشود به معناي دو واژهي «آداب» و «رسوم» بازميگردد. بعضي از تعابير به يك معنا به كار ميروند و گاه معناهاي متمايزي از يكديگر دارند، اما در اين عبارت مشخص نيست كه آنها واژگاني با بار معنايي واحد (كه در اين صورت حرف عطف «و» عطف تفسيري است) يا كاملاً متفاوت و متبايناند، يا آنكه نسبت ميان اينها عام و خاص منوجه است؛ يعني بعضي از رفتارها هم «ادب» است و هم «رسم»، اما بعضي ديگر فقط در دايرهي «آداب» قرار ميگيرند نه «رسم»، يا برعكس.
چنين ابهامهايي كه در تعريف دكتر سروش وجود دارد ذهن خواننده را با اين پرسش درگير ميكند كه آيا مجموع كلماتي كه در متن تعريف به كار رفتهاند سنجيده و انديشيده آورده شدهاند يا خير؟ اين موضوع كه سروش تعريف خود را در مقاله بيان كرده نشانهاي است از اينكه او در مقام ارائهي تعريف فني و آكادميك بوده و بنابراين ممكن است كلمات را سنجيده و انديشيده به كار برده باشد. در اين صورت هر واژهي اين تعريف نمايندهي يك مؤلفه و بازگويندهي عنصري از عناصر فرهنگ است و اگر هركدام از آنها حذف شود، قطعهاي از فرهنگ كاسته ميشود و تعريف فرهنگ ناقص ميگردد و در عمل نيز با حذف آنها فرهنگ تعادل خود را از دست ميدهد.
سازگاري و تناسب ميان اجزاي فرهنگ ـ كه در ادامهي تعريف به آن اشاره شده است ـ از اين موضوع حكايت ميكند كه اگر جزئي از اجزاي فرهنگ حذف شود، وحدت ميان آنها از بين خواهد رفت و چون از وحدت ميان اجزاست كه فرهنگ شكل ميگيرد، با از بين رفتن آن، فرهنگ نيز ديگر وجود نخواهد داشت. بر اين اساس اگر يكي از مؤلفههاي بيانشده در ابتداي تعريف، در جامعهاي نباشد، آن جامعه بيفرهنگ خواهد بود. اين موضوعي است كه دكتر سروش با تعريف خود به آن اذعان كرده است، اما آيا اگر براي مثال در جامعهاي، مذهب، بعضي از فرآوردههاي هنري، علوم يا قواعد و قوانين وجود نداشته باشد، آن جامعه بيفرهنگ خواهد بود؟
3. قلمروي مؤلفههاي فرهنگ
بر اساس تعريف، اخلاق، عقايد، قواعد و عرفيات و ... از مؤلفههاي فرهنگ تلقي شدند، اما هر يك از اين مؤلفهها دايرهي گستردهاي دارد كه در برگيرندهي بسياري از مسائل است. براي نمونه هنگامي كه از «قواعد»، سخن ميگوييم، قوانين حقوق را هم در بر ميگيرد و «عقايد» باورهاي بومي ـ موروثي و باورداشتهاي قدسي ـ ديني را هم شامل ميشود، آيا در اين تعريف، اين مؤلفهها با همهي زيرمجموعههايشان جزء فرهنگ تلقي شدهاند؛ يعني آيا «حقوق» جزئي از «قواعد» است يا «دين» جزئي از عقايد و درنتيجه جزئي از فرهنگ؟ دربارهي اخلاق هم ميتوان سؤال كرد كه كدام اخلاق مد نظر است: اخلاق بومي، جهاني، اخلاق ديني؟ سؤال ديگري كه پيش ميآيد اين است كه آيا دين پديدآورندهي فرهنگ است يا فرهنگ پديدآورندهي دين؟ ايشان برخلاف نظر مشهورِ مشاهير فرهنگشناس و واقعيت خارجي، مدعياند كه «هويت» منشأ و مبناي فرهنگ است.
ويژگي هر جامعهاي به ويژه جوامع سنتي، مثل چين، ايران، ژاپن و مصر، فراگير بودن توأمان عقايد ديني و باورهاي بومي است. در جوامع مدرن و نوپيدا ممكن است باورهاي بومي كمرنگ باشند و باورهاي جهاني و مدرن غلبه داشته باشند، اما در جوامع اصيل، كهن و ريشهدار، باورهاي بومي بسيار فراوان و فراگير هستند. در عين حال در بسياري از اين جوامع، ادياني مطرح شدهاند كه بسيار پراصل و پرگزارهاند و در نتيجه از فراواني و فراگيري بسيار برخوردارند. بر اين اساس در اين جوامع دو سامانه و نظاموارهي باوري و باورداشتي وجود دارد. اين در حالي است كه بر اساس نگرش سروش مؤلفههاي فرهنگ منسجماند و وحدت مساوق با وجود فرهنگ است؛ يعني اگر وحدت از ميان رود، فرهنگ نيز از ميان برميخيزد. براي رفع اين ايراد از تعريف دكتر سروش، بايد يا باورداشتهاي ديني از فرهنگ جدا دانسته شود و فقط باورهاي بومي جزء فرهنگ به شمار آيد و يا برعكس، باورهاي ديني در دايرهي فرهنگ قرار گيرند و باورهاي ملي، بومي و موروثي خارج از آن. اما سروش در تعريف خود مطلق باورها را در نظر گرفته و آن را به قيدي مقيد نكرده است؛ بنابراين معلوم نيست كه چگونه خود بر اساس بخش دوم تعريفش (انسجام اجزاي فرهنگ) وجود مجموعهي دوگونه از باورهاي ناهمسان در فرهنگهاي اين جوامع را توجيه ميكند.
سروش در مقالهاي كه چند سال پيش با عنوان «ذهنيت مشوش، هويت مشوش» نگاشت، و نيز مقالهي «سه فرهنگ»، جامعهي امروز ايران را داراي هويتي مشوش معرفي كرد و گفت: اين جامعه تحت تأثير فرهنگ كهن و باستاني ايراني، فرهنگ مياني اسلامي و فرهنگ مدرن غربي، در وضعيت سرگشتگي و تحير قرار دارد و دچار شخصيت چندگانه است. سهگانگي فرهنگ موضوعي است كه آشكارا از اين گفته استخراج ميشود، اما در تعريف فرهنگ از منظر همين انديشمند، فرهنگ يكپارچه معرفي شد. افزون بر اين تعارض، ديدگاه يادشده با اين تلقي ايشان كه فرهنگ روبناست نيز تعارض دارد.
4. مفهوم هويت
در تعريف يادشده «هويت» غير از فرهنگ تلقي شده است و برخلاف تعريف ما از فرهنگ، كه در آن هويت به نوعي تبلور فرهنگ انگاشته شد، مبناي فرهنگ قرار گرفته است، با اين حال مشخص نيست كه فرهنگ با چه سازوكاري از هويت توليد ميشود. ايراد اين عبارت فقط به ابهام دربارهي اين سازوكار محدود نميشود؛ زيرا افزون بر اين، دكتر سروش برخلاف نظر بسياري از فيلسوفان فرهنگ، كه هويت را برآيند فرهنگ ميدانند، فرهنگ را فرآوردهي هويت دانسته است. واقعيت موجود در ميان جوامع هم ملاكي است كه نادرستي اين ديدگاه را نشان ميدهد؛ زيرا فرهنگ يك ملت است كه هويت آن ملت را شكل ميدهد.
5. ويژگيهاي اساسي فرهنگ
خصائلي همچون جهتدهي به حيات، معنابخشي به زندگي جوامع، پايداري و قاعدهمندي، از ويژگيهاي اصلي فرهنگ به شمار ميآيند كه اين تعريف از اشاره به آنها بيبهره است. البته اگر از مطالبي كه در مقالات بعدي سروش بيان شده است براي معرفي فرهنگ از نظر ايشان استفاده كنيم، ميتوانيم بگوييم كه يكي از قواعد فرهنگ، بيقاعدگي يا حاكم نبودن قاعدهي واحدي بر آن است؛ چون در مقالهي ديگري سروش از عبارت «چموش»، «نافرمانبردار» و «رها» استفاده كرده و فرهنگ را با داشتن چنين ويژگيهايي مهارناشدني معرفي نموده است. او با جبريخواندن فعل و انفعالات فرهنگي، بحث تهاجم فرهنگي و به طريق اولي مهندسي فرهنگي را زير سؤال برده است. به باور سروش فرهنگ تحت امر كسي نيست تا كسي تهاجم را فرهنگي كند و از فرهنگ مانند ابزاري براي هجوم به ملتي ديگر استفاده كند و مسلم است كه نميتوان با آن هم مقابله كرد. اگر فرهنگي هجوم آورد، اين هجوم خارج از اراده است و تأثير خود را خواهد گذاشت و نميتوان با آن مقابله كرد. همچنين فرهنگ را نميتوان مهندسي كرد و مهندسي فرهنگي هم ممكن نيست؛ چون زمام امور فرهنگ در دست كسي نيست.
6. انسجام يا چندپارگي فرهنگ
به رغم كلواره و منسجمانگاري فرهنگ، كه در تعريف به آن اشاره گرديده و از بين رفتن آن مساوي با نابودي فرهنگ تلقي شده است، سروش در مقالهاي با عنوان «ذهنيت مشوش و هويت مشوش» از چندپارگي فرهنگ سخن گفته و پذيرفته است كه فرهنگهاي متفاوت همنشين شوند. «ما ايرانيان مسلماني كه اكنون در اين كشور زندگي ميكنيم، حامل و وارث سه فرهنگ هستيم... آن سه فرهنگي كه ما عامل و وارث آن هستيم عبارتاند از سه فرهنگ ملي، ديني و غربي. گمان ندارم كه هيچيك از ما انكار كنيم كه ما هماينك و در زندگي جاري خويش، هم بهره از فرهنگ ملي و باستاني خود داريم، هم در فرهنگ ديني غوطهور هستيم، هم امواج فرهنگ غربي بر سر و روي فرهنگ ديني و ملي ما خورده و ميخورد و حيات فكري، فردي و اجتماعي ما نشاني از آن دارد.» اين عبارتي است كه سروش در آن به سهپارگي فرهنگ جامعهي ايران اذعان كرده و بدينترتيب تعريف نخست خود از فرهنگ را نقض نموده است؛ زيرا بعضي از عناصر پديدآورندهي اين سه نوع فرهنگ در تعارض تام با يكديگرند و با توجه به اينكه او معتقد است اگر وحدت فرهنگي را برداريم، ديگر فرهنگ نداريم، بنابراين ايران معاصر را بايد فاقد فرهنگ بدانيم. به واقع وي در تلقي خود از فرهنگ، مانند همهي تلقيهاي ديگر خود دچار تبدل رأي شده است، اما ايراد آن فقط به تعارض با ديدگاه نخست سروش محدود نميشود.
اينكه پارهها و عناصري از فرهنگ كهن بازمانده باشد كه كاملاً با فرهنگ ديني ما سازوار باشد و پارههايي از فرهنگ غربي به ما هجوم آورده باشد، و اين را هم فرهنگ خود قلمداد كنيم، بيدقتي است. اصولاً اگر عنصري مانند علم در فرهنگ گذشته بود، اما با آمدن دين جديد، براساس آن، دانش جديدي توليد شد، كه تمام گزارههاي پاراديم علمي سابق مطلقاً باطل شده و از مدار حق خارج گرديدهاند يا اينكه آنها را بايد دور ريخت؛ چون هيچ سازگاري با دانش و پارادايم علمي جديد ندارند. اگر عناصري از فرهنگ باستاني هماكنون در بين ما به حيات خود ادامه ميدهد به اين دليل است كه آن عناصر، انساني و عقلي و در نتيجه اسلامي است، نه اينكه با حفظ هويت باستاني خويش (اگر فرض كنيم فرهنگ باستان ما سكولار يا الحادي بوده است)، جذب فرهنگ اسلامي ما شده باشد. به سخن ديگر عناصري بازمانده است كه اگر هم بازنميماند، اسلام آنها را توليد ميكرد؛ چون آنها با اسلام سنخيت دارند. اگر امروز در جامعهي ما عناصري از فرهنگ غربي حضور دارد به معناي هضم و جذب آن عناصر در جامعه و در متن فرهنگ نيست و جامعهي ما از اين نظر دچار آشوب است و تلاش ميكند اين عناصر را دفع كند. زماني اين عناصر جذب فرهنگ اصيل و بومي ميشوند كه در آنها تبدلي رخ دهد. بنابراين فرض چند فرهنگ بيدليل و بيمبناست و آنچه دكتر سروش در تلاش براي تبيين آن به چندپارگي فرهنگ متوسل شده، حضور قطعات و عناصري از فرهنگها در بستر عام و مسلط يك فرهنگِ اصيل، ريشهدار و موجود است.
سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
پرسش و پاسخ:
آقاي حامد رشاد: دكتر سروش تعبير وحدت فرهنگ را مطرح كرده است كه البته پيش از اين هم بحث گرديد و چنين نتيجه گرفته شد كه فرهنگ وحدت دارد. اشكال واردشده به ايشان در اين مبحث، به سهپاره دانستن فرهنگ ايران مربوط ميشود كه با بحث وحدتي كه در تعريف فرهنگ مطرح كرده است، منافات دارد. به نظر من ميتوان گفت كه فرهنگ به مثابهي انسان است و همانگونه كه انسانها گونههاي متفاوتي دارند، فرهنگها نيز متفاوت هستند. بعضي از انسانها در افكار و رفتار خود ثابتقدم هستند و انسجام در آنها بيشتر ديده ميشود، اما بعضي ديگر اينگونه نيستند. اين ويژگي متفاوت انسانها را ميتوان در فرهنگها هم مشاهده كرد و براساس آن گفت بعضي از فرهنگها بسيار منسجماند، اما بعضي ديگر مثل فرهنگ كنوني ايران، كه در معرض فرهنگهاي ديگر هستند، انسجام چنداني ندارند و ساختار منعطفي پيدا كردهاند. درواقع در جامعهي ايران چندفرهنگي وجود دارد و اين چند فرهنگي بايد به شكلي تبيين شود. به اين ترتيب بحث وحدت ميتواند مطرح باشد و با اين سهپارگي هم خيلي تعارض نداشته باشد. يا شايد خصوصيت هضميت فرهنگ است كه ميتواند چند فرهنگ ديگر را به يك تعادل برساند و در مجموع هم كليت آن حفظ شود.
آقاي رضاييان: ما رفتارهايي ميبينيم كه با هم در تعارض هستند و متفاوتاند، و حتي شايد در يك مصداق خاص چندگونه هم باشند، ولي همين رفتارهاي متعارض جزء فرهنگ به شمار ميآيند. در مواجهه با اين رفتارهاي متعارض، كداميك را جزء فرهنگ ميدانيم؟ آيا در اينجا بايد بگوييم اگر رفتاري در جامعه غالب شد، فرهنگ است يا اينكه همهي رفتارها را جزء فرهنگ قلمداد كنيم؟
آقاي بنيانيان: به نظر ميرسد پيش از مرور تعاريف گوناگون از فرهنگ، جمع ما ميبايست به تعريف واحدي از فرهنگ ميرسيد و پس از آن تعاريف ديگر مرور و نقد ميشد. به نظر من، اعتقادات را بايد عنصر اصلي، كليدي و شكلدهندهي فرهنگ بدانيم كه مانند نور است. همانگونه كه هرچه از كانون نور دور ميشويم، شدت آن كم ميشود، ولي حضور آن از بين نميرود، در مجموعهي فرهنگ نيز، علوم انساني (البته اگر آن را جزء فرهنگ بدانيم) از شدت بيشتري از اعتقاد برخوردار است، اما براي مثال در فيزيك اين نور بسيار كمرنگ ميشود يا اصلاً وجود ندارد.
مطلب ديگر دربارهي اينكه بعضي از بانوان جامعهي ما قرآن ميخوانند و براي امام حسين(ع) عزاداري ميكنند، اما پوشش غربي دارند. ما زماني كه اين افراد را ميبينيم، ممكن است به نقد آنها دست زنيم؛ چون اعتقادات آنها را با ظاهرشان در تعارض ميبينيم و معتقديم فرهنگ پذيرفته شده است. ما ميگوييم چرا آن نور وارد پوشش اين خانمها نشده است، اما آنها خود اين پديده را پذيرفتهاند و درست ميدانند و بنابراين تعارضي هم احساس نميكنند.
آقاي علياكبري: من احساس ميكنم با توجه به هدفي كه ما از اين جلسات دنبال ميكنيم، مرور و نقد تعاريف گوناگون به همين ميزان كفايت ميكند و بيش از اين چندان كمكي به ما نخواهد كرد. اگر فلسفهي فرهنگ به معناي واقعي در ذهن ما شكل بگيرد و مشخص شود كه ما چگونه بايد فرهنگ را ببينيم و از چه منظري به فرهنگ نگاه كنيم، به نظر من ميتواند مؤثرتر باشد.
آقاي جمشيدي: دربارهي تعاريف فرهنگ بايد بگويم كه اين كار مفيد است؛ زيرا به ما ميآموزد كه يكي از مقدمات لازم براي تعريف فرهنگ اين است كه بدانيم در جهان امروز چه نوع هستيهايي وجود دارد و آنها را بشناسيم. اين دانش به ما كمك ميكند كه حدود فرهنگ را راحتتر تعيين كنيم. اما دربارهي تعريف فرهنگ از ديدگاه سروش و نقدهايي كه به آن وارد شد چند موضوعي مطرح است كه در ادامه به آنها اشاره خواهد شد:
1. به نظر من چيزهايي ذاتي فرهنگ هستند و چيزهايي نيز عَرَضي فرهنگ. هنجارها و ارزشها نخستين دسته از هستيهاي اجتماعياند كه ذاتاً فرهنگياند. رفتارها و كنشهاي انسان در مرتبهي دوم قرار دارند كه همگي فرهنگي نيستند، اگر دلالت فرهنگي داشته باشد و از فرهنگ تأثير پذيرفته باشد، ميتوان آنها را جزء فرهنگ دانست؛ براي مثال نماز خواندن را ميتوان فرهنگي دانست. سوم، نهادها يا ساختارهاي اجتماعي نيز فرهنگياند. نهاد آموزش و پرورش نمونهاي از اين نهادهاست؛ زيرا تكاليف فرهنگي دارد؛ يعني براساس كاركرد، اين نوع نهادها فرهنگي هستند. چهارم، بعضي از اشيا را فرهنگ ميدانيم، درحاليكه شيء فرهنگ نيست و تنها ميتواند دلالت فرهنگي داشته باشد؛ براي مثال كروات زدن فردي بر غربزدگي او دلالت ميكند. يعني اين شيء هويت فرهنگي فرد را آشكار ميكند. بنابراين با چهار قسم پديده روبهرو هستيم:
ارزشها و هنجارها؛
كنشهاي انسان؛
نهادها؛
اشياء.
از ميان اين چهار قسم، سه قسم آخر به صورت عَرَضي به فرهنگ منتسب ميشوند، اما گروه اول ذاتاً فرهنگي است.
2. اينكه آيا علم جزء فرهنگ است يا خير بايد گفت كه بسياري از ارائهدهندگان تعريف از فرهنگ از محاورات عمومي و خطابهي نادرستي كه در سطح جامعه مطرح است تأثير پذيرفتهاند و به غلط علوم را جزء فرهنگ قلمداد كردهاند. نمونهي اين علوم، رياضي است كه ارتباطي به فرهنگ ندارد، اما چون در جامعه كار معلم رياضي فرهنگي تلقي ميشود، در ذيل واژهي علوم جزئي از فرهنگ به شمار ميآيد. اين در حالي است كه گرچه علوم از فرهنگ تأثير ميپذيرند، خود، فرهنگ نيستند. البته در مورد هنر قضيه تاحدي تفاوت ميكند: چون ميتوان آن را فرهنگ دانست.
3. در تعاريفي كه تا به حال بررسي شده، هيچكدام از تعاريف به اندازهي تعريف علامه جعفري و تعريف خود حضرتعالي دقيق و سنجيده و حاوي مطالب جزئي نبوده است؛ زيرا باقي تعاريف آگاهانه و با تأمل جدي درصدد تعريف فرهنگ نبودهاند.
4. نكتهي ديگر دربارهي اين فرمايش شماست كه سروش در تعريف فرهنگ، خاستگاه آن را مشخص نكرده است. اين ايرادي است كه شايد بر تعريف خود شما هم وارد باشد؛ زيرا فرموديد: «بينشها و منشها و كنشهاي پايدار...» و تنها قيدي كه آورديد «پايدار» است.
5. سروش در تعاريف خود از عبارت «وحدت تأليفي» استفاده كرده است كه اگر منظور از آن الفت اعضا باشد با بحثي كه دربارهي فرهنگ دارد متضاد است. اگر منظور وي از اين تعبير، سازواري باشد، ميتوان به همان مثال خانمي كه حجاب درستي ندارد، اما براي امام حسين(ع) گريه ميكند اشاره كرد. اين فرد تعارضي احساس نميكند و در واقع فرهنگهاي متفاوت در او جمع شده است؛ پس چنين فرهنگهايي در عمل قابل اجتماع هستند، ولي از جنبهي نظري و منطقي با هم تضاد دارند. به سخن ديگر آنها از جنبهي منطقي و نظري وحدت تأليفي ندارند، ولي در عمل اين اتفاق ميافتد.
استاد رشاد: در پاسخ به مطالبي كه گفته شد بايد بگويم:
1. وقتي ما فرهنگ را يكپارچه و سازمانواره ميدانيم، و اين نظر را مبنا قرار ميدهيم، ديگر نميتوانيم بپذيريم كه بعضي از عناصر رسوبشده از فرهنگ پيشين يا برآمده از بيرون از فضاي فرهنگي به صورت يك عنصر غريبه، فرهنگ است. اولاً آنها اجزاي يك فرهنگ ديگر هستند؛ ثانياً صرف حضور آنها در محيط فرهنگِ مسلط به معناي پذيرفته شدن آنها به مثابهي جزئي از فرهنگ نيست، بلكه بسا همچنان مقاومتهايي هست كه اين عناصر طرد و دفع شود. وانگهي اگر بعضي از افراد جامعه اين عناصر را پذيرفته باشند، به اين معنا نيست كه در فرهنگ جامعه پذيرفته شده است. ما در جامعه كساني را داريم كه در فضاي فرهنگي ايران دشوار تنفس ميكنند، اگر اينها به غرب سفر كنند، در آنجا راحتتر هستند و با فرهنگ آن جامعه احساس انس و الفت بيشتري دارند. سرّ بعضي از مهاجرتها هم همين است؛ بهويژه در اين چند سال اخير كه ماهوارهها به صورت گسترده روي مردم متمركز شده و تأثيرگذار گرديدهاند. در اين افراد كه ـ با ماهواره بيشتر از محيط جامعه ارتباط دارند، فرهنگ غربي به فرهنگ غالب تبديل شده است؛ بنابراين در محيط جامعه احساس بيگانگي ميكنند. درست مثل فردي غيرايراني كه همهي رفتارها براي او جاي سؤال دارد، براي ما هم جالب است كه او در فضاي ما قرار ندارد. اينكه عدهاي اجزائي از فرهنگهاي ديگر را بپذيرند و آنها در جامعه حضور پيدا كنند يا اينكه اين اجزا به دليل سنخيت جذب شده باشد، هيچيك به معناي اين نيست كه فرهنگ مشوش و نامنسجم است. فردي كه حجاب ندارد، اما زيارت عاشورا ميخواند دچار تعارض است؛ زيرا در متن زيارت عاشورا كساني لعن ميشوند كه ارزشهاي ديني را مخدوش كردند و يكي از ارزشهاي ديني حجاب است. نمونهي ديگر افرادي هستند كه فرايض روزانهي خود را انجام نميدهند، ولي در مناسبتي خاص مثلاً در يك شب هفت هزار بار ذكر ميگويند. كار اين افراد را نميتوان فرهنگ دانست، بلكه واقعيت آن است كه اين افراد دچار چالش و آشوب هويتي هستند؛ يعني به اعتدال و استقرار نرسيدهاند. به همين دليل است كه در تعريف فرهنگ بر ويژگي پايداري تأكيد ميشود و عنصر فرهنگي تا به استقرار نرسيده و در جامعه مستقر نشده باشد جزء فرهنگ آن جامعه تلقي نميشود. بر اين اساس يك وضعيت موقت و استثنايي نميتواند نشانهي فرهنگ قلمداد شود.
2. رفتارها زماني جزء فرهنگ به شمار ميآيند كه بخشي از مقولهاي را تشكيل داده باشند كه آن مقوله چونان طبيعت ثانوي و هويت جمعي پذيرفته شده باشد. به سخن ديگر رفتار غالبِ مسلطِ پايدارِ رسوبشدهي عادتشده، جزئي از فرهنگ قلمداد خواهد شد؛ بنابراين رفتار غالب و پايدار و رفتاري كه آدمي از سر عادت و رضامندي و با رغبت و شوق انجام ميدهد جزء فرهنگ است نه آن رفتاري كه توأم با اكراه و براساس شرايط يك بار از فردي سر ميزند.
3. در فلسفه دربارهي واقعيتهايي كه ذومراتب و مقوله به تشكيك هستند به نور مثال ميزنند و ميگويند وجود مثل نور است؛ يعني حقيقتي است داراي مراتب و مقوله به تشكيك. وجود باريتعالي وجود صرف است و شائبهي عدم در آن نيست و موجودات ديگر از وجودات نازلتري برخودارند و نازلتر و نازلتر تا اينكه همسايهي عدم ميشوند. اما در اين مراتب، وجود هيچگاه با عدم مخلوط نيست؛ يعني وجودات مراتب نازلتر آميزهاي از وجود و عدم نيستند. دليل اينكه مثال نور را براي وجود مطرح ميكنند اين است كه بگويند همانگونه كه نور كمرنگ همچنان نور است و با ظلمت مخلوط نشده، بلكه نوريت آن كم شده است، وجود هم در موجودات نازلتر چنين وضعي دارد.
در فرهنگ هم اگر آن را همان چيزي بدانيم كه در حيات و هستي اجتماعي محقق شده است، آنگاه ميتوانيم بر اساس ابرارزشها و مناشي و پارادايمهاي فرهنگسازي مثل دين، همين حكم را دربارهي آن صادر كنيم؛ يعني هر عنصري به هر اندازهاي كه با موازين و ارزشهاي مورد نظر دين شبيهتر، قريبتر و نزديكتر است، دينيتر است. در اين ميان اگر تمام اجزاي فرهنگي صددرصد بر ارزشهاي ديني منطبق باشد و هيچ عنصر غيراسلامي در آن به چشم نخورد، آن فرهنگ را ميتوان صددرصد ديني دانست. اما به اندازهاي كه از دين فاصله ميگيرد و از چهارچوبهاي ديني جدا ميشود، تفاوت پيدا ميكند كه البته به اين معنا نيست كه دچار تعارض بشود، بلكه در درون، تعارض را نميتواند بپذيرد. البته ممكن است اجزايي از فرهنگ با عناصري از يك فرهنگ يا دين ديگر سازگاري داشته باشد و در تلفيق با آنها، فرهنگ خاصي كه به جز فرهنگ اول و دوم است پديد آيد. در اين صورت فرهنگ سوم به شكل نسبي ديني است. اين نسبي بودن كه به دليل فاصله از دين است، ممكن است تا جايي باشد كه سنخيت خود را با دين از دست بدهد. در اين صورت فرهنگي غيرديني و سكولار و حتي در مراتبي الحادي پديد ميآيد. به اين معنا ميتوان فرهنگ را ذومراتب دانست. همانگونه كه در بالا اشاره شد، هويت فرهنگ است كه قابليت ذومراتب بودن را دارد، اما دربارهي فرهنگ بودن نميتوان چنين حكمي صادر كرد. به سخن ديگر فرهنگ را از اين نظر كه هويت اسلامي، مسيحي، الحادي يا قدسي دارد ميتوان ذومراتب دانست، اما اينكه چيزي فرهنگ است يا خير يا كمتر فرهنگ است يا بيشتر، سخن درستي نيست. فقط در صورتي ميتوان فرهنگ بودن را ذومراتب دانست كه فرهنگ را ارزشي تعريف كرد و فرهنگ مطلوب را در نظر گرفت؛ مانند تعريف مرحوم علامه جعفري كه فرهنگ را مطلقاً ارزشي تعريف كرده است. زماني كه از فرهنگ مطلوب سخن به ميان ميآيد، در واقع به اين موضوع اذعان ميشود كه فرهنگ لزوماً و فقط ارزشي و ارزشمند است و هرآنچه ارزشي و ارزشمند نيست يا ارزشي به معنايي كه ما ميفهميم، ميپسنديم و معتقد هستيم، نيست، شايستگي نام فرهنگ را ندارد. براساس اين نگرش است كه ميتوان هرآنچه را كه با اين فرهنگ مطلوب فاصله دارد، بيفرهنگي يا مراتب نازلتري از فرهنگ دانست. چنين ادعايي راهي ندارد جز اينكه بسياري از جوامع را داراي مراتب نازلتري از فرهنگ بداند.
4. در زمينهي ارزيابي و نقد تعاريف هم بايد بگويم كه در جلسهي پيش، پس از بحث و مشورت با حضار قرار بر اين شد كه چند تعريف از غربيان و نيز چند تعريف مغاير مطرح و نقد شود تا بحث ناتمام نماند. در جلسهي بعد ممكن است نقد تعاريف غربيها مطرح شود و سپس تعريف بنده محل بررسي قرار گيرد تا مشخص شود كه آيا نياز به بازسازي و بازنگري دارد يا خير.
اگر بتوانيم تعريف واضحي از فرهنگ ارائه دهيم، تقريباً در همهي مباحث، يعني مباحث علم فرهنگ و نيز فلسفهي فرهنگ قابل استفاده است و هر مسئلهاي كه مطرح شود پايهي آن بر تعريف پذيرفتهشدهي ما خواهد بود و بر اين اساس بايد مسائل را سازماندهي كنيم.
[1] . عبدالكريم سروش، تفرج صنع؛ مقالهي «موضوع، روش، اعتبار، مسائل و مشكلات علوم انساني و تفاوت آن با ساير شاخههاي معرفت»، انتشارات سروش، تهران 1367.
[2] . اين باور در واقع به آن قاعدهي فلسفي نزديك است كه وحدت را مساوق با وجود ميداند.
[3] . مرحوم علامه، اعتباريات را به دو بخش قبلالاجتماع و بعدالاجتماع تقسيم كرده و در بخش بعدالاجتماع عناصر قراردادي را قرار داده است.
[4] . عبارت «مجموعهي فرآوردههاي هنري و عقلي و آداب و رسوم و اخلاق عقايد و قواعد و عرفيات يك مجموعهي انساني را فرهنگ آن مجموعه ميخوانند» به روشني گوياي اين موضوع است.
سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
1390/9/2
در جلسات قبل تعاريف چند انديشمند ايراني دربارهي فرهنگ مطرح و ارزيابي شد. در اين جلسه قصد داريم تعاريف انديشمندان غربي را بررسي كنيم. مناسبترين منبعي كه در اين زمينه شناسايي شد كتاب تعريفها و مفهوم فرهنگ [1] ، است كه در آن مجموعهاي از تعاريف فرهنگ از منظر انديشمندان غربي، دستهبندي و ارائه شده است.
طبقهبندي تعاريف غربي
براي تبيين و نقد اين تعريفها، كه موارد متعددي را در بر ميگيرد، ميتوان سه سطح زير را در نظر گرفت:
1. طبقهبندي تعاريف و ارزيابي اجمالي هر گروه از تعاريف؛
2. جمعبندي مجموعهي نقدها و تنظيم اشكالات مشتركالورود؛
3. ارزيابي چند تعريف مشهور كه در بين اين تعاريف شاخص هستند.
در كتاب تعريفها و مفهوم فرهنگ، تعاريف فرهنگ در شش دسته طبقهبندي شده است:
1. تعريفهاي وصفگرايانه
در اين دسته از تعاريف، سازه و مؤلفههاي فرهنگ ملاك و مباني تعريف قرار گرفتهاند. از آنجا كه اين شيوه از تعريف، بهترين راه براي توصيف فرهنگ است، شيوع بسياري دارد و انديشمندان بسياري در تعريف فرهنگ به آن چنگ زدهاند.
2. تعريفهاي تاريخي
آنچه وجه مميزهي اين گروه از تعاريف شمرده ميشود نگاه از پايگاه تاريخ به فرهنگ است كه سبب ميشود آن را همچون ميراثِ اجتماعي تاريخي معرفي كنند. در اين نگاه، فرهنگ مجموعهاي است بازمانده از سلف و برآيند تاريخ.
3. تعريفهاي هنجاري
تعاريفي كه در اين گروه گنجانده ميشوند، رويكرد پيشيني را ملاك بيان چيستي فرهنگ قرار ميدهند و به جاي تبيين وضعيت موجود فرهنگ، از فرهنگ مطلوب سخن ميگويند. اينگونه از تعاريف كه تعاريف منطقي يا پيشيني نام دارند، به جاي ملاك قرار دادن عناصر و اركان فرهنگ، «روش»، «رويكرد» و... را در شيوهي تعريف از فرهنگ لحاظ كردهاند.
4. تعريفهاي روانشناختي
در اين دسته از تعاريف كه درواقع نوعي تعريف كاركردشناختي هستند، پيامدها و آثار فرهنگ در قلمروي مناسبات و تظاهرات رواني ملاك قرار گرفتهاند. البته اين مجموعه از تعاريف را ميتوان به سه گروه تقسيم كرد. در گروه نخست، فرهنگ همچون وسيلهي سازواري و حل مسائل معرفي ميشود، اما گروه بعدي بر آموختگي فرهنگ تأكيد ميكنند. در اين تعاريف «آموختگي»، شاخصهي فرهنگ شمرده ميشود. اگر فرهنگ عبارت باشد از عناصري كه پايدار، تثبيتشده، و در دسترس و قابل طبقهبندي و تعريفاند، خودبهخود آموزشپذير هم خواهند بود. دستهي سوم از تعاريف روانشناختي معطوف به رفتارهاي عادتشده هستند و اينگونه رفتارها را محور فرهنگ قلمداد ميكنند.
5. تعريفهاي ساختاري
اين تعاريف نگاهي سيستميك به فرهنگ دارند و آن را مجموعهاي منسجم در نظر ميگيرند. با توجه به همين نگاه است كه در آنها بر ساختار، انسجام و روابط و نظاموارهبودن عناصر فرهنگ با يكديگر تأكيد ميكنند.
6. تعريفهاي پيدايششناختي
اين تعاريف، كه فرهنگ را فرآورده و محصول ميانگارند، به سه طبقه تقسيم ميشوند: در طبقهي نخست، فرهنگ همچون يك فرآورده يا ساخته و محصول در نظر گرفته ميشود. در طبقهي دوم ايدهها و آرمانها كه ماده و مايهي اوليهي پديد آوردن اين فرآورده هستند تأكيد ميگردد. بر اساس اين نگاه به فرهنگ، آرمانها و ايدهها و عناصري كه در درون يك جامعه وجود دارند بروندادي دارند كه فرهنگ نام دارد. در طبقهي سوم به جاي تأكيد بر ايدهها، نمادها هستند كه اهميت مييابند و فرهنگ نتيجهي توجه، اهتمام و برجستهشدن نمادها قلمداد ميشود.
تعاريف انديشمندان غربي از فرهنگ
همانگونه كه پيش از اين گفته شد، تعاريف غربي محل نقد و بررسي، از كتاب تعريفها و مفهوم فرهنگ كه برگردان فارسي مجموعه تعاريف انديشمندان غربي از فرهنگ است، برگرفته شده، اما در اينجا فارغ از اينكه چه مقدار ترجمهها دقيق است و معادلها درست گزينش شده، و فارغ از اينكه هر عبارتي دالّ و نماد و آيينهي تفكر يك فرد است، اين تعاريف را مرور و ارزيابي ميكنيم.
تعريف تايلور [2] ، (1871): فرهنگ يا تمدّن... كليّتِ درهمتافتهاي است شامل دانش، دين، هنر، قانون، اخلاقيات، آداب و رسوم، و هرگونه توانايي و عادتي كه آدمي همچون هموندي [3] از جامعه به دست ميآورد.
آنچه در نظر نخست در اين تعريف جلب توجه ميكند قرار گرفتن واژهي «فرهنگ» در كنار واژهي «تمدن» و بيان يك تعريف براي اين دو است. تايلور در اين تعريف، فرهنگ و تمدن را به صورت ترددي مطرح كرده است، گويي فرهنگ و تمدن در نگاه او يك واقعيت يا دو رويّهي يك واقعيتاند كه براي هر دو، تعريف واحدي در نظر گرفته شده است. اما فارغ از اين نگاه، تعريف تايلور در دستهي تعاريف وصفگرايانه قرار ميگيرد؛ زيرا در آن، فرهنگ با توجه به اجزا و عناصرش وصف شده است.
عبارت «كليت درهمتافته» نشان ميدهد كه در نظر اين انديشمند، فرهنگ منظومه، سامانه و كلي است كه در هم تافته و تنيده است و اجزايي دارد.
در بيان اجزاي فرهنگ، تايلور به «دانش»، «دين»، «قانون» و «اخلاقيات» اشاره كرده و در واقع همگي آنها را جزئي از فرهنگ به شمار آورده است. در ميان اين اجزاء، جاي خالي «بينش» احساس ميشود كه البته ميتوان «دين» يا حتي «دانش» را نمايندهي آن دانست. چنين توجهي از آنجا ناشي ميشود كه افزون بر اين، در ساير عناصر از جمله «دانش»، «قانون» و «اخلاق»، بينش حضور دارد، البته اگر معناي مصطلح اخلاق مد نظر باشد. ويژگي ديگري كه در تعريف تايلور وجود دارد اين است كه «جامعه»، زيرساخت، منشأ و مبدأ توليد و تولد فرهنگ انگاشته شده است.
تعريف ويسلر [4] ، (1920): تمامي كرد ـ و ـ كارهاي [5] اجتماعي به گستردهترين معناي آن، مانند «زبان»، «زناشويي»، «نظام مالكيت»، «ادب و آداب»، «صناعات هنري» و جز آنها... فرهنگ نام دارد.
تعريف ويسلر از فرهنگ نيز مانند تعريف تايلور در طبقهي تعاريف وصفگرايانه قرار ميگيرد. شباهت ديگري كه ميان اين دو تعريف وجود دارد، متمايز نكردن «تمدن» از «فرهنگ» است. گرچه ويسلر مانند تايلور به وضوح واژهي «تمدن» را در تعريف خود به كار نبرده، «صناعات» را جزئي از فرهنگ انگاشته و با اين بيان فاصلهاي ميان «تمدن» و «فرهنگ» در نظر نگرفته است. آنچه تعريف ويسلر را از تعريف تايلور متفاوت ميسازد اركاني است كه او براي فرهنگ در نظر گرفته است. ويسلر اين اركان را به نحوي رفتار و عمل و فعاليت تعبير كرده كه «زبان»، «زناشويي» و «نهاد خانواده»، «آداب و رسوم» حتي «صناعات» و «فنون» بخشي از آن است.
تعريف ديكسون [6] ، (1928): الف) مجموعهي تمامي كرد ـ و ـ كارها، رسوم، و باورها؛ ب) مجموعهي فراوردهها و كرد ـ و ـ كارها، نظام ديني و اجتماعي، رسوم و باورهاي يك قوم... كه آنها را بيشتر «تمدّن» ميناميم.
ديكسون در تعريف دوم خود اذعان كرده كه اين تعريف به «تمدن» نزديكتر است تا «فرهنگ». در عين حال كردوكارها به تعبير وي در رديف «رسوم» قرار گرفته است.
تعريف بنديكت [7] ،( 1929): «كليت درهمتافتهاي از تمامي عادتهايي كه آدمي همچون هموندي از جامعه فراميگيرد.»
تعريف بنديكت شبيه به تعريف تايلور است و از همينرو ويژگيهاي آن بازگو نميشود.
تعريف بوس [8] ، (1930): «فرهنگ دربرگيرندهي تمامي نمودهاي عادتهاي اجتماعي است در يك باهمستان [9] ، و نيز واكنشهاي فرد زير نفوذ گروهي كه در آن ميزيد، و فراوردههاي كرد ـ و ـ كار انساني كه آن عادتها چگونگي آن را تعيين ميكنند».
كاميونيتي، عبارتي كه بوس در تعريف فرهنگ به كار برده و در ترجمهي آن از واژهي باهمستان استفاده شده است، يكپارچگي يك گروه انساني در يك منطقه و مسائل پيرامون آن معنا ميدهد. اين واژه معرف يك جريان فكري در دنياست كه در حوزهي مسائل جامعهي مدني مطرح ميشود و چيزي غير از سوسياليسم و گرايش اجتماعي است. آنچه باعث ميشود مراد بوس از كاميونيتي را سوسياليسم ندانيم، استعمال اين واژه در تعريف او، تنها به عنوان يك «عبارت» است و نه يك «مكتب». بوس در واقع با اين بيان، فرهنگ را دربرگيرندهي همهي نمودها و عادتهاي اجتماعي دانسته و آن را برآيند عادتهاي اجتماعي معرفي كرده است. منظور از عادتهاي اجتماعي آن چيزي است كه در جامعه رسوب كرده و به عادتي پايدار تبديل شده است. قلمرويي هم كه براي اين عادت اجتماعي در نظر گرفته شده كاميونيتي يا همان باهمستان است. به عبارت روشنتر، از نظر بوس يك جامعه كه در يك باهمستان (مثل يك قوم و نژاد)، به هويت واحد دست يافته است، نمودها و عادتهايي دارد كه «فرهنگ» برآيند آنهاست.
عبارت كاميونيتي، كه به با هم بودن يك گروه انساني اشاره ميكند، در تعريف بوس نارساست و كفايت نميكند؛ زيرا با هم بودن هيچگاه از انسجام حكايت نميكند. باهمبودگيِ اعتباريِ موقتِ زوالپذير را هم ميتوان به باهمبودن تعبير كرد. براي دفاع از اين عبارت، بايد پسوند «اِستان» را هم به آن اضافه كرد تا مفهوم استقرار را مطرح كند. اين پسوند كه به استقرار در يك سرزمين (به صورت حسي) يا در يك فرهنگ (به صورت غيرحسي) اشاره ميكند، كمك ميكند كه بگوييم اين استقرار استمرار دارد. زماني كه باهمبودگي، در يك سرزمين، منطقه يا اقليم باشد، معناي موقتي آن از بين ميرود و «استقرار»، «ثبات» و «تثبيتشدگي» به جاي آن مينشيند. براي مثال واژهي «شهرستان» از منطقهي مجزا، منسجم و هويتيافتهاي حكايت ميكند كه جدا از شهرستانهاي ديگر است.
در اين تعريف، بوس درصدد بوده است عناصر فرهنگي را كه تشكيلدهندهي فرهنگ هستند به وجه اجتماعي داشتن و استقرار، به اضافهي پيوستگي به پايستگي و پايندگي پيوند زند و بگويد آن عاداتي فرهنگاند كه در يك جمع استقرار يافته باشند.
شباهتي كه ميان اين تعريف با تعريفهاي پيشگفته وجود دارد، تعريف فرهنگ براساس عناصر تشكيلدهندهي آن است و آنچه آن را از تعاريف سابق متمايز ميكند، پيوندزدن اين عناصر است به يك بستر سرزميني كه جمعي در آن مستقرند و چونان يك پيكره، همگي اعضاي آن مجموعه به شمار ميآيند. بر اساس اين تعريف، تظاهرات فردي تحت تأثير گروهِ اجتماعي و جمعي قرار دارد كه فرد عضوي از آن است. به سخن ديگر اگر كنشي از فردي سر بزند كه تحت نفوذ جمعي كه در ميان آنها زندگي ميكند، نباشد آن كنش فرهنگ قلمداد نميشود.
تعريف بوس در زمرهي تعاريف وصفگرايانه قرار گرفته است، اما ادامهي تعريف بهگونهاي است كه آن را از شمار اين مجموعه از تعاريف خارج ميسازد و در طبقهاي از تعاريف كه بحث برآيند و كاركرد ملاك آنها بود قرار ميدهد. گرچه در اين تعريف، «عادتها» اجزاي فرهنگ به شمار آمدند، از كردوكارهاي انساني هم سخن به ميان آمد كه به نظر ميرسد همهي اينها به نحوي به «نمود»، «كنش»، «تظاهر» و «برونداد» برگردانده شده است.
نقد و بررسي
در جلسات گذشته گفته شد كه تعريف كامل از فرهنگ بايد «جامع»، «مانع»، «جهتمند»، و مشير به همهي عناصر تكونبخش، بلكه هويتساز فرهنگ باشد و با برخورداري از سلاست و رسايي لفظ، با كمترين واژگان، بيشترين اطلاعات را به مخاطب منتقل كند. ميتوان گفت به يك معنا «تعريف»، خلاصهي «فلسفه» است، (زيرا منطقيون گفتهاند كه «تعريف»، علل اربعهي چيزي را بازگو ميكند و آقاي جوادي آملي تعريفي از فلسفههاي مضاف دارند كه تعبيري فلسفي است، ايشان فرمودهاند: «فلسفههاي مضاف عهدهدار تبيين و تحليل علل اربعهي علم مضافاليه هستند») آن اطلاعاتي كه بايد به مخاطب منتقل شود، فلسفهي مضافِ مطلب است ـ كه با فرمايش آقاي جوادي نيز سازگاري دارد.
به اين ترتيب براي بيان تعريفي كامل، بايد به عناصري مثل «هستايي»، «آگاهايي» و «معرفت» مربوط به آن عنصر، «چهآيي» و مؤلفههاي آن، «ياساوري» و ياساگري، «چرايي» و «برآيي»، «ازآني» و «ازآيي»، «چندگاني» و «چندگونگي»، «بايايي» و «شايايي»، «برينگي» و «زيرينگي»، «كجايي» و «ساختار» اشاره شود. اين عناصر اگر در يك تعريف گنجانده شوند، جامعترين، مانعترين و به ناچار مفصلترين تعريف را پديد خواهند آورد.
براي طبقهبندي تعاريف نيز بايد بگوييم كه تعاريف به اقسامي از قبيل:
ـ تعاريفِ جامع، مانع و جهتمند
ـ تعاريفي كه فاقد يكي از اين عناصر هستند
ـ تعاريفي كه جنبهي وجودشناختي دارند
ـ تعاريفي كه جنبهي معرفتشناختي دارند
ـ تعاريفي كه به چهآيي و مؤلفهها توجه ميكنند
ـ تعاريفي كه وجه قانونمند يا قانونساز بودن فرهنگ را مد نظر قرار ميدهند
ـ تعاريفي كه به غايت فرهنگ و برآيي فرهنگ اشاره ميكنند.
به عبارت واضحتر براي طبقهبندي تعاريف اولاً بايد بر منطق ارائهي تعريف متكي شويم و بگوييم اصلاً تعريف چگونه بايد و ميتواند باشد، سپس تعريف را به آن منطق عرضه كنيم. در اينگونه طبقهبندي ـ گرچه ممكن است تعداد طبقات خيلي زياد شود و شايد بعضي از طبقات اصلاً مصداق نداشته باشد ـ اصولي و كامل است.
در دستهبندي آقاي آشوري هيچ منطقي مشاهده نميشود و آشكار نيست كه چرا ايشان بعضي از تعاريف را «ساختاري»، بعضي را «عناصري» و بعضي را «هنجاري» ناميده است. ايشان ميتوانست همهي اين تعاريف را هنجاري يا منطقمند يا روشمند بداند و يك روش را در ابتدا ارائه كند و سپس بقيهي تعاريف را با اين روش مقايسه كند. در واقع معيار او اين باشد كه تعاريف چقدر با روش بيانشده همخواني دارند يا چه ضلعي از اين روش را رعايت كردهاند. در اين صورت بود كه مبنايي براي طبقهبندي ارائه شده بود.
آقاي آشوري براي طبقهبندي تعاريف، نخست ميبايست «چيستي» «مبنا» و «منطق» تعريف را مشخص ميكرد و براساس آن، انواع تعاريف را طرح مينمود و سپس به دستهبندي ميپرداخت. به عبارت واضحتر، او نخست ميبايست نگاه پيشيني ميداشت و به طبقهبندي پيشيني دست ميزد و براساس ملاكهايي كه براي اين دسته از تعاريف در نظر ميگرفت، تعاريف را دستهبندي ميكرد.
در طبقهبندي بيانشده اين نكته مشهود است كه آشوري به تعريف نگاه پسيني داشته است. او در اين طبقهبندي مجموعهي تعاريف موجود را با هم سنجيده و شباهتها و تفاوتهايشان را مشخص نموده و با اين ملاك به دستهبندي آنها اقدام كرده است. در اين روش، آشوري به اين موضوع كاري نداشته است كه كمتر و يا بيشتر از شش طبقه ميتواند به دست آيد. اين درحالي است كه در شيوهي مطرح شده ـ يعني طبقهبندي پيشيني ـ از ابتدا ميتوان گفت كه چند دسته تعريف ميتوان داشت، حتي اگر همهي اين دستهها محقق نشده باشند. بنابراين اگر بخواهيم تعاريف فرهنگ را به روشي علمي و مبتني بر منطق طبقهبندي كنيم، بايد چنين الگويي را در نظر بگيريم.
در جلسات آينده، نخست ميكوشيم تعاريفي را كه در كتاب آقاي آشوري آمده است به سرعت مرور كنيم و سپس درصدد ارزيابي و نقد كامل چند تعريف اساسي برآييم.
[1] . داريوش آشوري؛ تعريفها و مفهوم فرهنگ؛ تهران: آگه، 1389، چاپ چهارم.
[2] . Tylor.
[3] . member
[4] . Wissler.
[5] . activities.
[6] . Dicon.
[7] . Benedict.
[8] .Boas.
[9] . community.
سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
1390/9/30
در جلسهي گذشته قرار شد تعاريف غربيها از فرهنگ به صورت موضوعي و گروهبنديشده بررسي شود، اما به دليل اينكه با اين روش، نتيجهي خاصي حاصل نميشود و فقط نوعي ارزيابي اجمالي از تعاريف مطرحشده انجام ميگيرد، بجاست كه هر تعريف به طور انفرادي تبيين و تحليل گردد. اين به معناي آن نيست كه همهي تعاريف انديشمندان غربي در اين سلسله جلسات ارزيابي خواهد شد، بلكه همان شيوهاي كه براي انديشمندان ايراني در پيش گرفته شد، براي معرفي تعاريف غربي هم به كار خواهد رفت. بر اين اساس فقط چند تعريف اصلي براي ارزيابي انتخاب ميگردد؛ زيرا همهي تعاريف ارزش نقد نخواهند داشت و حتي نميتوان آنها را تعريف انگاشت.
نخستين تعريف از مجموعه تعاريف انديشمندان غربي كه در اين جلسات نقد و بررسي ميگردد، تعريف تيلور است؛ اهميت اين تعريف از آنجا ناشي ميشود كه بسياري از تعاريف غربي تحت تأثير تعريف وي بوده است.
تعريف تيلور از فرهنگ
هر چند در جلسهي گذشته تعريف تيلور به اختصار توضيح داده شد، در اينجا براي نقد آن، اين تعريف، و هويت و ويژگيهاي آن به شكلي دقيق مطرح ميگردد.
از نظر تيلور: «فرهنگ يا تمدن، كليّت درهمتافتهاي است، شامل دانش، دين، هنر، قانون، اخلاقيات، آداب و رسوم و هرگونه توانايي و عادتي كه آدمي، همچون هموندي از جامعه به دست ميآورد».
در اين تعريف، تيلور فرهنگ را به مؤلفههاي آن تعريف كرده است و عمدهي مؤلفههاي فرهنگ را هم به طور كلي در اين تعريف گنجانده است. در نگرش اين انديشمند غربي، فرهنگ هر چند از مؤلفههاي گوناگوني تركيب شده است، مجموعهاي است درهمتافته، درهمتنيده، سازمند و منظومهوار. اين يكي از ويژگيهاي مثبت اين تعريف است كه آن را ميتوان از عبارت آغازين تعريف، يعني «كليت درهم تافتهاي است، شامل دانش، دين...»، درك كرد.
تيلور در عين اينكه جلوهگاه فرهنگ را «فرد» دانسته، خاستگاه فرهنگ را «جامعه» اعلام كرده است. او با اين عبارت كه «و هرگونه توانايي و عادتي كه آدمي همچون هموندي از جامعه به دست ميآورد»، بين فرهنگ و جامعه پيوند زده است. اين موضوع كه يكي از ويژگيهاي صحيح و مناسب تعريف تيلور است، هم با ديدگاه آن دسته از افرادي كه براي جامعه هويتي مستقل از افراد آن قائل نيستند سازگار است و هم با نظريههايي كه براي جامعه، هويت منسجم و وحدت در نظر ميگيرند همخواني دارد. زماني كه عاملي منشأ و علت پديدهاي انگاشته شود، بايد از نوعي وحدت حتي به شكل اعتباري برخوردار باشد؛ بر اين اساس اگر فرهنگ برخاسته از جامعه است، جامعه بايد هويت و انسجامي داشته باشد تا علت و خاستگاه فرهنگ ـ كه معلول است ـ باشد؛ با توجه به همين موضوع، تعريف تيلور با آن تلقي كه «جامعه» را در كل داراي وحدت، انسجام و يكپارچگي قلمداد ميكند سازگارتر است، اما با ديدگاهي كه براي «فرد» استقلال قائل است تنافي ندارد.
نقد تعريف تيلور
اشكال اساسي تعريف تيلور از فقدان شرايط فني و منطقي تعريف، يعني فقد جامعيت و مانعيت، ناشي ميشود. با اينكه اين انديشمند غربي فرهنگ را با توجه به مؤلفههايش تعريف كرده و گسترهي آن را وسيع در نظر گرفته است، بعضي از مؤلفهها [1] يا عناصر [2] ، كه در جزئيت آنها در فرهنگ نميتوان ترديد كرد از تعريف خارج ماندهاند. از سوي ديگر همين گستردگي سبب شده است مؤلفههايي جزء فرهنگ به شمار آيند كه دربارهي قرار گرفتن آنها در دايرهي فرهنگ ترديد وجود دارد.
با توجه به اين موضوع، ايراد اساسي تعريف تيلور آن است كه با وجود نگاه گسترده به فرهنگ و درنتيجه راهيابي مقولات فرافرهنگي، همچون «دين» و «دانش» در آن، از جامعيت برخوردار نيست و فاقد بعضي از عناصر و مؤلفههاي مهم فرهنگ است كه حدود فرهنگ را مشخص ميكنند و فرهنگ را از غيرفرهنگ جدا ميسازند.
افزون بر اين، نقدهاي ديگري بر تعريف تيلور وارد است كه در ادامه به آنها اشاره ميشود:
1. يكيانگاري فرهنگ و تمدن. تيلور گفته است: «فرهنگ يا تمدن كليت درهمتافتهاي است...»، درحاليكه خيلي روشن است كه فرهنگ با تمدن دو مقوله هستند و هر چند ممكن است ميان آنها پيوندي وجود داشته باشد، اين پيوند به معناي يكي بودن آنها نيست. عدهاي اين پيوند را به اين صورت ميدانند كه تمدن وجه سختافزاري يك حقيقت است و فرهنگ وجه نرمافزاري، اما عدهاي ديگر فرهنگ را جزئي از تمدن ميانگارند و معتقدند هر تمدني فرهنگ خودش را دارد، يا برعكس ميگويند اگر فرهنگي پديد آمد، تمدني را ميزايد. اين نگرشها نشان ميدهد كه نسبت بين فرهنگ و تمدن نسبت عينيت و اتحاد نيست، بلكه نسبتهاي ديگري بين آنها متصور است.
2. خلط تلقي لغوي فرهنگ با تلقي اصطلاحي آن. آنچه در اينجا محل بحث و تعريف است، فرهنگ به معناي اصطلاحي آن است كه ميتوان گفت همان «فرهنگ عمومي» است، ولي كساني كه «دانش» را جزء فرهنگ قلمداد ميكنند، معناي فرهنگ را در تلقي اصطلاحي آن، با معناي فرهنگ در اطلاق لغوي آن خلط ميكنند. به عبارت ديگر زمانيكه فرهنگ «حكمت»، «علم»، «دانش» و «فرهيختگي» و حتي «عقل» و يا «آموزش و پرورش» معنا ميشود، در واقع معاني لغوي آن مطرح ميگردد نه معناي اصطلاحياش. تيلور همانند گروهي از فيلسوفان ايراني، كه بعضي معاني و مصاديق فرهنگ به معاني لغوي آن را در زمرهي مؤلفههاي فرهنگ به مفهوم اصطلاحي آن آورده بودند، «دانش» را در زمرهي مؤلفههاي فرهنگ انگاشته است. اين در حالي است كه مفهوم «دانش» در لغت، يا معادل «فرهنگ» است يا جزئي از آن، اما در معناي اصطلاحي فرهنگ، اگرچه دانش ميتواند بر فرهنگ تأثير بگذارد و چونان منشأ فرهنگساز باشد يا برعكس فرهنگها بر آراي علمي افراد تأثيرگذار باشند، اما نميتوان آن را در زمرهي فرهنگ قلمداد كرد.
3. عدم اشاره به بعضي از عناصر و مؤلفههاي اصلي فرهنگ. پيش از اين گفته شد كه تعريف تيلور جامع نيست و فاقد بعضي از اركان اصلي فرهنگ است. در بين مؤلفههاي مهمي كه در تعريف تيلور جاي خالي آنها احساس ميشود ميتوان به «بينش» اشاره كرد: زيرا بينشِ فراگير، مشترك، شايع و پذيرفتهشده در يك جامعه جزء فرهنگ آن جامعه است و از مؤلفههاي ركني و اصلي آن جامعه قلمداد ميشود. با توجه به همين اهميت است كه نبايد در تعريف فرهنگ «بينش» از قلم بيفتد. از آنجا كه اين انديشمند غربي در تعريف خود، در كنار مؤلفهها، به برخي از عناصر فرهنگ نيز اشاره كرده است، اما در ميان آنها هم «زبان» و «اسطوره» دو عنصري هستند كه از قلم افتادهاند. اين عناصر براساس شيوهاي كه او در تعريف فرهنگ برگزيده است ميبايست در آن و در كنار ديگر عناصر گنجانده ميشد.
4. مقيد نكردن فرهنگ به «زمان» و «مكان». «فرهنگمندي» انسان فطري است و ميتواند فراقومي، فرااقليمي و فراتاريخي باشد، درواقع از آنجا كه انسان به طور فطري موجودي فرهنگمند و فرهنگور است، هيچ زمان يا مكاني را نميتوان تصور كرد كه بشريت داراي فرهنگ نبوده است. اما در تعريف فرهنگ، ما با آنچه محقق است سروكار داريم و فرهنگ در مقام تحقق و اثبات مد نظر است. تعريف تيلور از فرهنگ نيز پسيني است؛ يعني او نيز درصدد تعريف پيشيني و ارزشي از فرهنگ و تجويز و توصيه نبوده، بلكه كوشيده است فرهنگ محققشده در خارج را تعريف كند. فرهنگ در اين تلقي هرگز فارغ از زمان و مكان نيست و لزوماً به زمان و مكان معيني مقيد است. اهميت تعلق فرهنگ به زمان و زمين معين به اندازهاي است كه در تفكيك و دستهبندي فرهنگها يكي از شاخصهاي اصلي و معيارهاي بنيادين و تعيينكننده به شمار ميآيد؛ بنابراين همانگونه كه ما در تعريف خود فرهنگ را به زمان و مكان مقيد دانستهايم، تيلور هم ميبايست در تعريف خود قيد زمان و مكان را ميگنجاند.
5. قراردادن دين در ذيل فرهنگ. برخي از عناصر و بعضي مقولات، به مثابهي مؤلفه در تعريف تيلور گنجانده شدهاند، درحاليكه اين مقولات، خودْ در مقياسي گسترده و موازي با فرهنگ، دربرگيرندهي مؤلفهها و عناصري هستند كه فرهنگ نيز شامل آنهاست؛ درنتيجه آن مؤلفهها نميتوانند جزء فرهنگ قلمداد شوند. يكي از اين مقولات «دين» است كه به موازات فرهنگ از گستردگي برخوردار است و بسياري از مؤلفههاي اين دو (دين و فرهنگ) با هم همساناند؛ درنتيجه قلمداد كردن دين در زمرهي فرهنگ و از جملهي مؤلفههاي آن نميتواند دقيق باشد؛ زيرا خود دين قوانين زندگي، اخلاق و آداب و مناسك دارد. اين درحالي است كه تيلور تعريفي ارائه كرده است كه ميتوان آن را عيناً در تعريف مقولات ديگري همچون «دين» هم به كار برد (همان اشكالي كه به برخي از تعاريف انديشمندان مسلمان و از جمله استاد مصباح وارد شد). او دين را به عنوان يكي از مؤلفههاي فرهنگ، در عرض «قانون»، «اخلاق» و «آداب و رسوم» قرار داده است. چه بسا بين دين و فرهنگ يك نسبت عام و خاص منوجه برقرار باشد و به اين ترتيب دين نميتواند در زمرهي مؤلفههاي فرهنگ قرار گيرد. البته دين، در لايهي معرفت و در مقام تحقق، ميتواند جزء مبادي يا مناشي فرهنگ به شمار آيد، و يا گاهي در مقام تحقق، متأثر از فرهنگ بومي باشد.
6. توسعهي نامعقول دامنهي فرهنگ. با اينكه از جمله اشكالات اساسي به تعريف تيلور فقدان شرط جامعيت بود، همانگونه كه در اشكال پنجم گفته شد، ايشان پارهاي از مؤلفهها، مثل دين، دانش و قانون، را وارد تعريف كرده و گسترهي فرهنگ را به گونهاي انگاشته كه گويي در حيات آدمي هرآنچه هست، فرهنگ است. اين در حالي است كه فرهنگ را تا اين حد نميتوان توسعه داد. بنابراين تعريف تيلور از اين نظر محل نقد است.
7. ابهام در معناي بعضي از واژگان. تيلور در تعريف بيان كرده است «هرگونه توانايي و عادتي كه آدمي همچون هموندي از جامعه به دست ميآورد». اما در همين عبارت مشخص نيست كه «توانايي» چيست و آيا هرگونه توانايي كه يك فرد، چونان عضوي از جامعه، به دست ميآورد جزء فرهنگ است؟ آيا «توانايي» جزء فرهنگ است؟ در تعريف مشخص نيست كه توانايي به چه معنايي به كار رفته است كه از مؤلفهها يا عناصر تشكيلدهندهي فرهنگ قلمداد شود. «توانايي» اگر در اين تعريف به همان معنايي به كار رفته باشد كه معمولاً به ذهن خطور ميكند، نميتواند جزء فرهنگ تلقي شود.
در اينجا ميتوان «توانايي» را به معناي «مهارت» در نظر گرفت كه در اين صورت اشكال برطرف ميشود، ولي از نصِ تعريفِ ايشان چنين معنايي ظاهر نيست؛ اگر مراد ايشان «مهارت» بود، ميبايست از همين واژه در تعريف استفاده ميكرد نه «توانايي». در صورتي كه توانايي، «مهارت» معنا شود، بايد «فناوري» را هم جزء فرهنگ تلقي كرد، و اين در حالي است كه فناوري جزء فرهنگ نيست. ويژگيهاي فناوريهاي متعلق به اقوام و جوامع و مناطق گوناگون جهان ميتواند نماينده و نماد و نمود فرهنگ آنها باشد و تحت تأثير فرهنگ پديد آيد [3] ، اما خود صنعت و فناوري جزئي از فرهنگ نيست. البته چنين ايرادي را نميتوان به واژهي «عادت» وارد كرد؛ زيرا ميتوان عاداتي را كه اجتماعي هستند و تحت تأثير اجتماع در افراد پديد ميآيند جز فرهنگ انگاشت.
8. ابهام در كاربرد واژهي «هنر». در تعريف تيلور، مشخص نيست كه مراد از «هنر»، قريحه و استعداد هنري است يا هنرورزيدن، و يا اثر هنري؛ يعني آيا اثر هنري كه شيء است، جزئي از فرهنگ به شمار ميآيد؟ در صورتي كه پاسخ ما به اين پرسش مثبت باشد و ما به اين سمت برويم كه اشياي توليدشده از فرهنگ را جزء فرهنگ بدانيم، فقط نبايد به آثار هنري اكتفا كنيم. ابزارآلات و اشياي فراواني وجود دارند كه همگي مولود فرهنگ يك جامعه هستند كه آنها نيز بايد در تعريف گنجانده ميشدند.
اگر تعريف تيلور را به اين صورت بيان كنيم كه «فرهنگ كليت درهمتافتهاي است شامل دانش، دين، هنر، قانون، اخلاقيات، آداب و رسوم و هرگونه توانايي و عادت بهدست آمده»؛ و عبارت «همچون هموندي از جامعه» كنار گذاشته شود و به جاي آن قيد «بهدستآمدگي» به كار رود، دوگونه ميتوان تعريف او را تفسير كرد: در حالت نخست ميتوان گفت عبارت «به دست آمده» به همهي مؤلفهها و عناصر بيان شده در تعريف بازميگردد (يعني دانش را به دست آورده، دين را به دست آورده و...)؛ در حالت دوم ميتوان «به دستآوردن» را فقط به «توانايي» و «عادت» نسبت داد و مثلاً گفت كه توانايي به معني مهارتي است كه آدمي به دست ميآورد. اگر تفسير نخست در نظر گرفته شود، ابهام موجود در تعريف، نه تنها كم نميشود، بلكه فزوني مييابد؛ زيرا مشخص نيست كه عبارتِ «قانون، هنر و... را به دست ميآورد» چه معنايي خواهد داشت، اما در صورت درست دانستن تفسير دوم، اشكال تعريف تيلور كمتر ميشود.
چنانچه عبارت «همچون هموندي از جامعه»، از تعريف تيلور كنار گذاشته نشود، و از اين عبارت اينگونه استفاده شود كه تيلور ميخواهد بر اين نكته تأكيد كند كه «افراد» در پيوند با جامعه و افرادي كه از بستر جامعه هستند مجلاي فرهنگاند و بروز و برونداد فرهنگ در آنها اتفاق ميافتد، ميتوان آن را يكي از ويژگيهاي فرهنگ از نظر تيلور قلمداد كرد.
در هر صورت نبايد اين نكته را فراموش كرد كه آنچه با عنوان تعريف تيلور در دست ماست، متني ترجمه شده است و نه اصل سخن او. بنابراين ما با عين نص و معادلهايي كه در متن اصلي (ترجمهنشده) به كار رفته است روبهرو نيستيم. در اين تعريف، مترجِم، فهم خود را منعكس كرده و ما هم براساس فهم مترجم است كه عبارات را ارزيابي ميكنيم.
[1] . در تفكيك فرضي و قراردادي اجزاي فرهنگ، آن اجزايي كه از كليت بيشتري برخوردار هستند و ميتوانند ركني از اركان فرهنگ قلمداد شوند «مؤلفه» ناميده ميشوند. اهميت مؤلفهها در فرهنگ به اندازهاي است كه ميتوان گفت تشكيل و تكون فرهنگ به داشتن و اشتمال آنهاست.
[2] . آن اجزايي از فرهنگ كه ميتوانند ذيل مؤلفهها قرار گيرند «عناصر مؤلفهها» نام دارند. اين عناصر قسمي از مؤلفه را تشكيل ميدهند؛ براي مثال ممكن است «زبان» يا «اسطوره» ذيل مؤلفههاي اصلي تشكيلدهندهي فرهنگ قرار گيرند.
[3] . براي مثال در صنعتِ جامعهاي كه فرهنگ آن متأثر از ليبراليسم است، ويژگيهايي هست كه در جامعهي ديگري با فرهنگِ متأثر از سوسياليسم و مكاتب چپ، اين ويژگيها به شكل ديگري ديده ميشود.
سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
1390/11/12
ـ محورهاي هيجدهگانهي فلسفهي فرهنگ
1. مبادي تصوريه؛
2. مباحث فلسفهي فرهنگ؛
3. وجود يا عدم وجود فرهنگ؛
4. هستايي و نحوهي وجود فرهنگ؛
5. معرفتشناسي فرهنگ؛
6. چيستي فرهنگ؛
7. چههايي فرهنگ؛
8. غايت فرهنگ؛
9. مناشي فرهنگ؛
10. كاركردهاي فرهنگ؛
11. انواع فرهنگ،
12. ضرورت فرهنگ؛
13. شايستگي و ناشايستگي فرهنگ؛
14. كمال و نقص فرهنگ؛
15. جايگاه فرهنگ در مجموعهي ساير ابرارزشها يا در حوزهي علوم انساني؛
16. روش مطالعهي فرهنگ؛
17. چيدمان هندسهي فرهنگ؛
18. آيندهي فرهنگ و نگاه آيندهپژوهانه به فرهنگ.
تعريف فرهنگ، فلسفهي فرهنگ و فلسفهي علم فرهنگ از شمار مباحثي است كه در محور نخست، يعني مبادي تصوريه مطرح ميشود، افزون بر اين تعريف، بررسي دو مبحث مهندسي فرهنگي و مديريت فرهنگ و بيان تفاوتهاي آن نيز در ذيل اين محور قرار ميگيرد. همچنين تبيين تركيبهايي همانند «مهندسي اجتماعي»، «مهندسي فرهنگي» و «مهندسي فرهنگ» از مباحث مهم محور نخست به شمار ميآيد.
خلط مباحث تاريخي با مباحث فلسفهي فرهنگ موضوعي است كه ضرورت توجه به محور دوم را گوشزد ميكند. در اين محور، يعني «مباحث فلسفهي فرهنگ»، دربارهي اينكه چه مباحثي را ميتوان در فلسفهي فرهنگ مطرح كرد، بحث ميشود. البته تعيين اين مباحث بايد با هدف دستيابي به يك ساختار انجام شود؛ براي اين كار نيز به فرايندي منطقي نياز است. به سخن ديگر بايد مباحث فلسفهي فرهنگ را با منطق مشخصي تعيين كرد.
اهميت شايان محور سوم نيز از آن روست كه به باور عدهاي در واقعيت مقولهاي به نام «فرهنگ» وجود ندارد. آنها گاهي حتي اين باور را به شرق و غرب هم توسعه ميدهند و ادعا ميكنند كه غرب يا شرقي وجود ندارد. اين عده در استدلال خود مغالطه ميكنند و اظهار ميكنند كه وحدت، مساوق با وجود است و چون در غرب مكتبها و گرايشهاي متفاوتي وجود دارد، وحدتي نيست كه «وجود» هم باشد؛ يعني به دليل آنكه «وحدت» وجود ندارد، «وجود» هم نيست. با توجه به چنين ادعاهايي است كه محور سوم يكي از مباحث ارزشمند فلسفي حوزهي فلسفهي فرهنگ به شمار ميآيد.
پس از آنكه وجود فرهنگ اثبات شد، آنچه ضرورت مييابد تعيين چگونگي اين وجود است؛ يعني آيا فرهنگ، وجودي اعتباري دارد يا حقيقي، يا تركيبي از اين دو.
در توضيح گونهي سوم از وجود (تركيبي از وجود حقيقي و اعتباري) بايد گفت كه بعضي از انديشمندان معتقدند نميتوان علوم را به دو دستهي حقيقي و اعتباري تقسيم كرد و بعضي از آنها را كاملاً حقيقي خواند و بعضي ديگر را كاملاً اعتباري؛ زيرا در اين ميان علومي وجود دارند كه هم داراي مباحث حقيقياند و هم اعتباري و به دليل همين دوگونگي مباحث، بايد نوع سومي را براي چگونگي وجود علوم فرض كرد كه تركيبي از دو نوع گذشته است و حقيقي ـ اعتباري خوانده ميشود. يكي از علومي كه در اين دسته قرار ميگيرد علم «اصول» است. اينكه فرهنگ، وجودي اعتباري دارد يا حقيقي و يا تركيبي، موضوعي است كه در محور چهارم و در بحث از هستايي فرهنگ، دربارهي آن بحث ميشود.
مسئلهي جهانيشدن امروز به طرح فرهنگ جهاني منجر شده است. در نظر معتقدان به امكان پيدايش فرهنگ جهاني، فرايند جهانيشدن در حال از بين بردن فرهنگهاي متنوعِ موجود در جهان است به باور اين عده، اين فرايند جامعهي جهاني را به سمتي خواهد برد كه تقابل فرهنگها جاي خود را به يكيشدن فرهنگها و سربرآوردن يك فرهنگ واحد در كل جهان خواهد داد.
اما پرسشي كه در برابر اين باور مطرح ميشود به امكان پيدايش چنين فرهنگ واحدي مربوط است؛ يعني آيا واقعاً ميشود يك فرهنگ واحد در كل جهان پديد آيد؟ اين پرسش و پاسخ به آن، كه اهميت آن در عرصهي فلسفهي فرهنگ كمتر از مباحث ديگر نيست، در محور يازدهم، يعني «انواع فرهنگ» محل بحث و بررسي قرار ميگيرد.
سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
1390/11/26
دربارهي فلسفهي فرهنگ
ـ مباحث اصلي فلسفهي فرهنگ
در جلسهي گذشته محورهاي هيجدهگانهي فلسفهي فرهنگ برشمرده شد و حدود و صغور برخي از اين محورها بيان گرديد. آنچه در اين جلسه مطرح خواهد شد، توضيح و تبيين باقي محورهاست.
پيش از اين و در محور «مباحث فلسفهي فرهنگ» اشاره شد كه خود فلسفهي فرهنگ هم مباحثي دارد. اين مباحث كه به تعبيري «فلسفهي فلسفهي فرهنگ» خواهد بود، دوازده گفتار را دربرميگيرد. البته چون بحث اصلي اين جلسات خودِ فلسفهي فرهنگ است، پس از اشارهي مختصر به دوازده گفتار يادشده، از محورهاي فلسفهي فرهنگ سخن گفته خواهد شد.
دربارهي فلسفهي فرهنگ
بحثهايي كه ذيل فلسفهي فرهنگ مطرح ميشوند عبارتاند از:
1. تعريف فلسفهي فرهنگ؛
2. نسبت و مناسبات فلسفهي فرهنگ با دانشهاي هموند. مراد از دانشهاي هموند دانشهايي هستند كه با فلسفهي فرهنگ نسبت دارند (البته اگر فلسفهي فرهنگ را دانش قلمداد كنيم)؛ مثل فلسفهي فرهنگي، فلسفهي علوم انساني و خود علم فرهنگ. بر اين اساس، تفاوت بين فلسفهي فرهنگ با علم فرهنگ و نيز فلسفهي فرهنگ با فلسفهي علم فرهنگ در اين محور بررسي ميشود.
3. موضوع فلسفهي فرهنگ؛
4. مؤلفههاي فرهنگ به شرط شيء. تأكيد بر «شرط شيء» از آنروست كه بعضي از مقولهها مانند دين، اخلاق و باور، به طور مطلق جزئي از فرهنگ نيستند، بلكه خودْ هويتي مستقل دارند، و به شرط شيء و با فرض انضمامي لحاظ كردنشان (يعني با فرض اينكه يكي از مؤلفههاي فرهنگِ جامعهاي خاص شده باشند) ميتوان آنها را مؤلفههاي فرهنگ به شمار آورد. البته بايد به اين نكته توجه كرد كه چنين حكمي شامل حال همهي مؤلفههاي فرهنگ نميشود و فقط دربارهي برخي از آنهاست. براي مثال مباحثي مانند آداب و رسوم در هر صورت جزئي از فرهنگاند.
دليل اشاره به مؤلفههاي فرهنگ افزون بر فرهنگ، كه موضوع فلسفهي فرهنگ است، اين است كه مباحث و مسائل فلسفههاي مضاف را ميتوان به دو دستهي كلانتر و خُردتر تقسيم كرد. براي روشن شدن اين تفكيك ميتوان به فلسفههاي مضاف به علمها اشاره كرد كه پارهاي از احكام آنها معطوف به خود علم بما هو علم است و پارهاي ديگر، احكامِ مسائل آن علماند. آن احكامي كه به خود علم مربوطاند مباحث و مسائل فراعلمي فلسفهي مضاف به آن علم نام ميگيرند و دستهي ديگر، مسائل فرامسئلهاي خوانده ميشوند.
فلسفهي فرهنگ نيز از اين ويژگي مستثنا نيست؛ يعني مباحث آن به دو دستهي كلان و خُرد تقسيم ميشود كه يك دسته از آنها دربارهي كليت فرهنگ است و دستهاي ديگر دربارهي مؤلفههاي فرهنگ. آنچه در دستهي دوم بيان ميشود دربارهي مطلق و كل فرهنگ نيست، بلكه دربارهي بخشي از آن است. با توجه به همين مبحث، «فرهنگ»، موضوع فلسفهي فرهنگ قلمداد ميشود، اما مؤلفههاي آن نيز، در حكم خُردهموضوعات اين دانش، ميتوانند در فلسفهي فرهنگ مطرح شوند و يا لااقل در مبحث بعدي كه «مسائل» هستند محل توجه قرار گيرند.
5. مسائل دانش فلسفهي فرهنگ. مسائل اين دانش عبارتاند از احكام مؤلفههاي فرهنگ، در واقع بنده به خلاف بعضي از دوستان (از جمله آقاي صادق لاريجاني) كه به تعريف فلسفههاي مضاف دست زده و مدعي شدهاند كه در اينگونه فلسفهها، عبارت «فلسفه» در معنايي غير از معناي شايع آن اراده ميشود، معتقدم فلسفه عبارت است از بيان احكام كلي موجود بماهو موجود، و در فلسفههاي مضاف، احكام كلي موجود، نه بماهو موجود، بلكه قسمي از موجود بحث ميشود. پرواضح است كه در هر دوگونه از فلسفه، سخن از احكام كلي است؛ بنابراين مسائل فلسفهي فرهنگ نيز احكام كلياند.
البته بعضي پا را از اين هم فراتر گذاشته و بحثهاي تاريخي را هم جزء مسائل فلسفههاي مضاف قرار دادهاند كه به نظر من همگي آنها خطاست. همانگونه كه پيش از اين گفته شد، تعريف فلسفههاي مضاف با تعريف فلسفهي مطلق سازگار است. با اين تعريف فلسفهبودن فلسفههاي مضاف حفظ ميشود؛ زيرا «فلسفههاي مضاف نيز از احكام كلي سخن ميگويند»؛ يعني در آنها از مباحث هستيشناسي، تقسيمات، معرفتشناسي، ارزششناسي، روششناسي و قواعد كلي حاكم بر مضافاليه سخن گفته ميشود. اين موضوع دربارهي فلسفهي فرهنگ نيز صدق ميكند؛ يعني مسائل اين فلسفهي مضاف، احكام كلي حاكم بر فرهنگ است.
6. قلمروشناسي فلسفهي فرهنگ. قلمروي اين فلسفهي مضاف، مؤلفههاي فرهنگ، به شرط شيء است.
7. غايت و فائدت فلسفهي فرهنگ.
8. روششناسي فلسفهي فرهنگ.
9. هويت معرفتي فلسفهي فرهنگ. در ذيل اين محور حدود هفت مسئله مطرح و بررسي ميشوند كه عبارتاند از:
ـ دانش فلسفهي فرهنگ از سنخ علوم حقيقيه است يا اعتباريه،
ـ در طبقهبندي فلسفههاي مضاف در دستهي فلسفههاي مضاف به «علوم» قرار ميگيرد يا «امور» يا خود فلسفهي فرهنگ يك «معرفت» است،
ـ آيا اين دانش از زمرهي معرفتهاي درجهيك است يا درجه دو،
ـ چيدمان معرفتي فلسفهي فرهنگ چگونه است، در مجموع آنچه فلسفهي فرهنگ خوانده ميشود، به لحاظ معرفتي، چه نسبت و مناسباتي با هم دارند،
ـ آيا ما بايد براساس نظريهي مقبول، در فلسفه و معرفتشناسي حركت كنيم. ـ يعني مجموعهي مباحث به صورت مبناگرايانه به هم پيوند دارند ـ يا اينكه بايد به مجموعهي مسائل كلانگارانه بنگريم؟
ـ هندسهي معرفتي مباحث فلسفهي فرهنگ چگونه تبيين ميشود؟
10. مصادر و مناشي فلسفهي اسلامي فرهنگ. از آنجا كه ممكن است فلسفهي فرهنگ براساس ديدگاههاي مختلف، مصادر و مناشي و منابع متفاوتي داشته باشد، در اين محور فلسفهي فرهنگ به صفت «اسلامي» مقيد شده است تا مشخص شود مناشي و منابع فلسفهي اسلامي فرهنگ و فلسفهي فرهنگي كه اسلامي است چيست.
11. گونهشناسي تطبيقي مكاتب فلسفي، معرفتشناختي دربارهي فرهنگ؛
12. مفهومشناسي واژگان اصلي فلسفهي فرهنگ. در فلسفهي فرهنگ يك سلسله واژگان كليدي مطرح است مانند: «فلسفه»، «فرهنگ»، «علم فرهنگ»، «فلسفهي فرهنگ»، «فلسفهي فرهنگي»، «مهندسي فرهنگ» و... كه روشنسازي مفهوم آنها در اين محور مد نظر قرار ميگيرد.
البته اگر قصد داشته باشيم معناي فلسفه را به مبادي تصوري هم توسعه بدهيم، در اين صورت اين مباحث را هم بايد در ذيل مباحث فلسفهي فرهنگ مطرح كنيم، اما اگر كسي مبادي تصوري را، كه در سرآغاز دانشها مطرح ميشود، مباحث فلسفي نداند، بلكه آنها را جزء مباديپژوهي بشمارد، بحث مباحث فلسفهي فرهنگ به محورهاي پيشگفته محدود ميشود.
مباحث اصلي فلسفهي فرهنگ
پيش از اين و در بحث از مباحث اصلي فلسفهي فرهنگ، به محورهايي اشاره شد كه با جرح و تعديل، و كاستن و افزودن به شرح زير هستند:
1. «چيستيشناسي فرهنگ»؛
2. «اوصاف فرهنگ». گرچه فرهنگ به عنوان يك محور تعريف ميشود، مناسب است در محور جداگانهاي وصف نيز گردد؛ زيرا با توصيف است كه ويژگيهاي ذاتي مقولهي فرهنگ روش ميشود. البته محور «اوصاف فرهنگ» مكمل «چيستيشناسي فرهنگ» در نظر گرفته شده است. در بيان وصفهاي فرهنگ ميتوان به تعريف يادشده در اين سلسله گفتار اشاره كرد كه مؤلفههاي فرهنگ را تنيده و تابيده ميشمارد و نشان ميدهد كه پيچيدگي و تودرتوبودن فرهنگ، وصف مهمي براي آن است. اوصافي از اين دست كه چه بسا لازم باشد در تعريف گنجانده شود، ولي در تعريف نيامده است، بايد در اين محور توضيح داده شود.
3. چهآيي فرهنگ است. چهآيي فرهنگ در اينجا به معناي مؤلفههاي فرهنگ است. البته مؤلفهها گاه همهي اجزا و همهي چيزهايي كه فرهنگ از آنها تشكيل ميشود (كلي و جزئي) معنا ميشود و گاه يك وجه از آنچه فرهنگ را تشكيل ميدهد. درواقع فرهنگ، هم اضلاع و ابعادي دارد و هم مؤلفههايي، و هر مؤلفهاي هم از عناصري تشكيل ميشود. به سخن ديگر زماني كه از مؤلفهها در كنار اضلاع و عناصر ياد ميشود، آنها اعم از عناصر تلقي ميشوند؛ براي مثال «ارزش» يكي از مؤلفههاي فرهنگ است كه خود از عناصري تركيب يافته است و اجزاي خُردتري دارد. هدف از به كار بردن واژههاي «اضلاع»، «مؤلفهها» و «عناصر» نشان دادن اين موضوع است كه فرهنگ لايهلايه است و آن چيزهايي كه فرهنگ را تشكيل ميدهند ميتوانند به دستهها و طبقات كلي و خُردتر تقسيم شوند؛ و از همينرو در بحث از اينكه فرهنگ از چه چيزي تشكيل ميشود بايد به اين لايهها توجه كرد.
ضرورت اين يادآوري از آنجا ناشي ميشود كه بعضي از فرهنگشناسان، جامعهشناسان و مردمشناسان به اشتباه بين عناصر خلط ميكنند و بعضي از نكات بسيار جزئي را در تعريف فرهنگ ميگنجانند كه ذيل مؤلفههاي ديگر قرار ميگيرد.
4. «هندسهي فرهنگ». مراد از هندسهي فرهنگ، ساختار و چگونگي صورتبندي آن است. آنچه در اين محور بررسي ميشود، شيوهي قرار گرفتن اجزا و اركان فرهنگ و موضع آنها نسبت به يكديگر است. تفاوت موضع اجزاء كه در اين محور مشخص ميشود، از تفاوت نسبت آنها با كليت فرهنگ ناشي ميشود. دستهاي از اجزاي فرهنگ هستند كه در صورت حذفشدن، فرهنگ را از فرهنگبودن ساقط ميكنند، يا آن را دچار نقص ميسازند، به اين اجزاء «ذاتيات فرهنگ» ميگويند؛ چون ذاتيِ فرهنگ هستند، اما دستهاي ديگر ميتوانند جزء فرهنگي باشند و جزء فرهنگ ديگر نباشند. به دليل همين خصوصيت است كه آنها را «عرضيات فرهنگ» مينامند.
5. «هستيشناسي فرهنگ»؛
6. «معرفتشناسي فرهنگ»؛
7. «روششناسي مطالعهي فرهنگ»؛
8. «گونهشناسي فرهنگ»؛
9. «نسبت و مناسبات فرهنگها با يكديگر». در اين محور تلاش ميشود به اين پرسش پاسخ داده شود كه از نِسَب اربعه؟، كداميك در بين فرهنگها حاكم است؟ اين پرسش خودْ روشنگر اين موضوع است كه نسبت ميان فرهنگ هميشه يكسان نيست و بين بعضي از آنها با بعضي ديگر نسبت تباين و حتي تعارض و تناقض برقرار است ـ كه در نتيجهي آن با هم ناسازگار خواهد بود ـ و بين بعضي ديگر نسبت تساوي (مثلاً در دو كشور اسلامي، گرچه فرهنگها در عرضيات با هم تفاوتهايي دارند، در ذاتيات با هم يكساناند و حالت تساوي بين آنها برقرار است)؛ گاهي نيز ممكن است نسبت ديگري برقرار باشد و يك فرهنگ در طول فرهنگ ديگر قرار گرفته باشد كه در آن صورت نسبت آنها را عام و خاص ميگويند.
10. «بايايي و برآيي فرهنگ». در اين محور به جاي واژهي «چرايي»، واژهي رساترِ «برآيي» به كار رفته است. موضوع محل بررسي آن هم غايت و كاركردهاي فرهنگ است.
11. «ازآني و ازآيي فرهنگ» يا مناشي و منابع فرهنگ؛
12. «كجايي فرهنگ»، نسبت فرهنگ با ديگر مقولات؛
13. «نسبت فرهنگ با علوم انساني». با وجود آنكه در محور قبلي و در كنار بررسي نسبت فرهنگ با مقولات نرمافزاري حيات آدمي، مانند اخلاق، دين، تمدن و هنر، ميتوان از نسبت آن با علوم انساني نيز سخن گفت، به دليل ويژگيهاي اين علوم بجاست كه نسبت آن با فرهنگ را در محوري جدا و مستقل بررسي كنيم.
در گذشته به اين موضوع اشاره شد كه مطالعهي فرهنگ، مطالعهي انضمامي علوم انساني است. همين مطلب گوياي آن است كه فرهنگ رابطهي بسيار نزديكي با علوم انساني دارد و به دليل همين نزديكي، محور مستقلي براي بررسي نسبت ميان آنها در نظر گرفته شده است.
شايان ذكر است كه نظريههاي كنوني مطرح در علوم انساني به وجود يك علم جامعهشناسي باور ندارند و از علمهاي جامعهشناسيها سخن ميگويند. براساس اين نظريهها، علم جامعهشناسيِ هر جامعهاي متعلق به خود آن جامعه است. البته در ديدگاه ما اين مطلب پذيرفتني نيست؛ زيرا براي جامعه قائل به ذات هستيم و براي فرد نيز قائل به فطرت. بنابراين عقيده، انسان هرجا باشد انسان است و اينگونه نيست كه مثلاً انسان ايراني و انسان امريكايي دو انسان باشند؛ البته تفاوتهايي ميان آنها وجود دارد، اما در كل انسان هستند. علوم روانشناسي، جامعهشناسي و مديريت نيز چون به نوعي به عناصر ذاتي و ثابتي كه وجود دارد بازميگردند و بيشتر به فطرت پيوند ميخورند، در كل جهان يكي هستند و اينگونه نيست كه علوم روانشناسيها، جامعهشناسيها، و مديريتها داشته باشيم. در كل با يك علم به سراغ اين مسائل ميرويم. براي مثال ما با يك علم جامعهشناسي سراغ مسائل جامعههاي متفاوت ميرويم. البته كاربرد اين علم در هر جامعه متفاوت است؛ چون مسائل آنها با هم تفاوت دارد و براساس همين تفاوت مسائل، راهكارهاي متناسب براي حل مسائل مختص هر جامعهاي، بايد در علم جامعهشناسي شناسايي شود. همين ويژگي و تفاوت علوم انساني با مقولههاي ديگري كه با عنوان نرمافزار از آن ياد ميشود ما را بر آن ميدارد كه محوري مستقل را براي علوم انساني در نظر بگيريم.
14. «شايايي و روايي و ناشايي و ناروايي».
15. «آيينوري فرهنگ» (عبارت «آيينوري» را به جاي عبارت «ياساوري» به كار بردهام).
16. «قواعد اساسي فرهنگ»؛ در اين بخش، از قواعد كلي و اساسي حاكم بر فرهنگ و نيز قواعدي كه در فرهنگ جارياند صحبت خواهد شد.
17. «كاركردشناسي فرهنگ»؛
18. «آيندهپژوهي فرهنگ».
در اين بازنگري شايد دو محور از محورهاي فرهنگ ادغام شده و نيز سه، چهار محور اضافه گرديده باشند و تغييراتي در آنها اعمال شده باشد، اما مهمتر از همه تلاش براي منطقيتر كردن چيدمان مطالب است.
پرسش و پاسخ:
آقاي ذوعلم: در اين بخش از سخن، لازم ميدانم به چند نكته اشاره كنم:
1. جمع ما همانند عدهاي نانوا است كه جامعه از آنها طلب نان كرده است؛ بنابراين توجه به مباحث محتوايي و اينكه مثلاً ماهيت تنور اصيل است يا خير يا معناي لغوي و اصطلاحي آب چيست، شايد در اولويت نباشد. در جامعهي ما و در دههي چهلم از برپايي نظام جمهوري اسلامي، بحث مهندسي فرهنگي و نقشهي پيشرفت علمي و تهديداتي كه در مباحث فرهنگي با آن روبهروييم اهميت بسياري دارد و به نظر من، ما بايد به اين نكته توجه كنيم.
2. بحث ما از نظر علمي بسيار توسعه پيدا كرده است و فكر ميكنم اگر همين فهرست را هم كامل كنيم بسيار ارزشمند است؛ زيرا حداقل مشخص ميكنيم كه مطالعات فرهنگي به معناي عام آن، چه سرفصلهايي را در بر ميگيرد.
3. شما در صحبتهايتان به اهميت ارتباط فرهنگ و علوم انساني اشاره نموديد، اما به نظر من اهميت ارتباط فرهنگ و فناوري كمتر از آن نيست. اهميت اين ارتباط را ميتوان از وضعيت كنوني جامعهمان درك كرد كه در آن، بيش از آنكه علوم انساني بر فرهنگ تأثيرگذار باشد، فناوري تأثيرگذار است. همچنين بحث فرهنگ و هويت بسيار جدي و مهم است. اهميت اين موضوع از ديد بعضي از صاحبنظران پنهان نمانده، اما با وجود اين چندان محل بحث و بررسي قرار نگرفته است؛ زيرا در ديدگاههاي غربي اين بحث جايگاه خاصي نداشته است. غربيها براي جامعه و انسان، هويت فطري قائل نيستند و از همينرو به دانش جامعهشناسي اهميت دادهاند، اما ما با وجود تفاوت ديدگاه، از همين اولويتگذاري تبعيت كردهايم و اين در حالي است كه بحث فرهنگ و هويت از اهميت بسزايي برخوردار است.
از بحثهاي مهم ديگر بحث فرهنگ و دين است. آقاي مطهري جملهاي دارند كه انشاءالله دربارهي آن تأمل بيشتري خواهيم كرد؛ ايشان فرموده است: «تا وقتي كه دين به فرهنگ تبديل نشود نميتواند توسعه پيدا كند». هركدام از واژههاي به كار رفته در اين جمله بار معنايي خاص دارد و اين پرسشها را در ذهن مطرح ميكند كه آيا دين ميتواند به فرهنگ تبديل شود يا اينكه دين، دين است و فرهنگ، فرهنگ؟ مراد ايشان چه بوده است؟ اين بحث بسيار مهمي است كه در غرب به آن چندان توجهي نشده است. دليل اين بيتوجهي تلاش غرب براي قرار دادن مقولهاي ديگر به جاي دين بوده است. در واقع غرب فرهنگ را باب كرد تا جانشين مدرن دين گردد، همانگونه كه روشنفكران هم قرار بود جانشين مدرن پيامبران شوند.
4. با توجه به محدوديتها به ويژه زمان اندكي كه داريم، بهتر است چند مسئلهي اولويتدار را كه واقعاً مهم است مشخص سازيم و روي آنها تأمل كنيم. از نظر من «هستي فرهنگ»، «چيستي فرهنگ» و جنس آن از اهميت بسياري برخوردارند. دربارهي محور سوم بايد گفت كه گاه فرهنگ همجنس با علم و دانش درنظر گرفته ميشود. پيشفرض آنهايي كه معتقدند فرهنگ بايد در ذيل دانش جامعهشناسي قرار گيرد چنين نگرشي است. عدهاي ديگر فرهنگ را از جنس فلسفه قلمداد ميكنند و بعضي ديگر از جنس دين. روشنسازي اين موضوع در دستور كار محور يادشده قرار ميگيرد.
بعد از سه محوري كه از آنها نام برده شد «غايت فلسفهي فرهنگ» بحث مهمي است؛ زيرا مشخص كردن «غايت» ميتواند در اولويتها، ساختار و تعريف ما تأثير بگذارد.
استاد رشاد: فرمايش شما دربارهي اينكه ما در اين حوزه با محدوديتها و فوريتهايي روبهرو هستيم صحيح است و بر همين اساس هم در كنار گروه فرهنگپژوهي، كه پيوسته در حال فعاليت است، اين حلقه و نشست ترتيب يافته است تا جدا از فرايند عادي مطالعاتي پژوهشگاه در حوزهي فرهنگ، مباحث نظري و فلسفي مربوط به آن را جداگانه و با آرامش پيش ببريم. مأموريت اين حلقه و نشست پاسخگويي به نيازهاي فوري و جاري نيست؛ زيرا اين مأموريت برعهدهي گروه فرهنگپژوهي است، اما اين نكته كه دربارهي موضوعات همين بحث تأمل كنيم و آنها را اولويتبندي نماييم، پيشنهاد خوبي است تا مسائلي كه فوريتر يا مبناييتر هستند در اولويت بحث قرار گيرند.
ما اگر به تعريفي از فرهنگ نرسيم به موضع واحدي دست پيدا نميكنيم. همچنين بحث روش مطالعهي فرهنگ نيز از اهميت خاصي برخوردار است. ما تا روش نداشته باشيم نميتوانيم فرهنگ را بشناسيم. شايد مؤلفههاي فرهنگ هم همين اهميت را داشته باشند كه ما بايد از نظر علمي به توافق برسيم كه چه چيزهايي را جزء فرهنگ قرار دهيم. بحث قواعد اساسي حاكم بر فرهنگ نيز اولويت خاصي دارد؛ زيرا تا آن قواعد را نشناسيم بحث مهندسي فرهنگي و مديريت فرهنگي معنا پيدا نميكند. براي انتخاب و اولويتبندي مباحث به يك جلسه بحث نياز است و اگر مباحث به تفصيل تبيين شوند، انتخاب راحتتر خواهد شد.
در عين حال ما ناچار هستيم كه دربارهي فرهنگ و مقولاتي از اين دست، بحث كنيم؛ زيرا اگر ما به يك مبنا در مقولهي علم، فلسفهي علم، فلسفهي علوم انساني و فرهنگ نرسيم، نميتوانيم گامهاي بعدي را برداريم. بنابراين در اين حلقه بايد مباحث نظري را پيش ببريم، ولي اين مطلب هم درست است كه اگر قرار باشد دربارهي تمام نوزده محور بحث كنيم، مشخص نيست بحث ما چند سال طول بكشد؛ از همينرو بايد از بين اين نوزده محور، پنج يا شش محور را كه اولويتدار هستند بررسي كنيم و براي باقي سفارش مقاله بدهيم.
آقاي بنيانيان: بحث نظاموارگي كه شما در مباحث مطرح ميكنيد در اينجا هم بايد محل توجه باشد. همانگونه كه فرموديد، تا نسبت به همهي اين موضوعات به شناخت نرسيم، در هيچكدام از آنها نميتوانيم عميق وارد شويم. پس ما ناچاريم به حداقلي از فهم اين مباحث دست يابيم.
آقاي نادري: من بعد از بررسي محورهاي نوزدهگانه به پنج محور رسيدم كه همگي اين محورها عملاً در ذيل آن پنج محور قرار ميگيرد. اين محورهاي پنجگانه عبارتاند از:
1. تعاريف فرهنگ؛
2. روششناسي فرهنگ؛
3. عناصر و اجزاي فرهنگ؛
4. منابع و مناشي فرهنگ؛
5. مناسبات فرهنگ.
براي مثال بحث منابع و مناشي فرهنگ به دو دستهي نرمافزاري و سختافزاري تقسيم ميشود. در اين ميان، دين، اسطوره، عرفان و... نرمافزاري هستند و حكومت، فلسفه، فناوري، اقليم، اقتصاد و... سختافزاري. بنابراين اگر اينگونه پيش رويم ممكن است ده محور ديگر هم به آنها افزوده شود، ولي اگر طبقهبندي را كلانترين در نظر بگيريم، ممكن است بحث متمركزتر شود. براي هركدام از اين محورهاي پنجگانه نيز بايد زمانبندي مشخص كنيم و مثلاً بگوييم سه، چهار جلسه بحث دربارهي آنها اختصاص مييابد.
استاد رشاد: شيوهي پيشنهادي آقاي نادري خوب است، ولي ممكن است روشهاي ديگري هم باشد؛ مثلاً، بحثهاي زيرساختيتر، يا كاربرديتر در اولويت قرار گيرند.
سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
1390/12/10
در اين جلسه، مباحث فلسفهي فرهنگ و سرفصلهاي ذيلِ آنها فهرستوار بيان خواهد شد.
درآمد) دربارهي فلسفهي فرهنگ:
گفتار يکم) تعريف فلسفهي فرهنگ
ـ معنا و معیار فلسفهانگاشتهشدن فلسفهي فرهنگ
ـ جايگاه فلسفهي فرهنگ در جغرافياي معارف فلسفي
ـ تعريف فلسفهي فرهنگ: [1]
ـ نقد تعاريف ديگر
گفتار دوم) نسبت و مناسبات فلسفهي فرهنگ با دانشهاي هموند و همگن
ـ نسبت فلسفهي فرهنگ با علم فرهنگ [2]
ـ نسبت فلسفهي فرهنگ با فلسفهي فرهنگي
ـ نسبت فلسفهي فرهنگ با فلسفهي علوم انساني
ـ نسبت فلسفهي فرهنگ با علمهاي مضاف به فرهنگ
ـ نسبت فلسفهي فرهنگ با فلسفهي فلسفهي فرهنگ.
ـ نسبت فلسفهي فرهنگ با فلسفهي علم فرهنگ [3]
گفتار سوم) موضوع فلسفهي فرهنگ
ـ فرهنگ براساس تعریف پذیرفتهشده.
گفتار چهارم) مسائل فلسفهي فرهنگ
ـ احكام كلي فرهنگ [4]
1. احکام کلی «فرهنگ» بما هو فرهنگ
2. احکام کلی مؤلّفههاي (آن البته آنگاه که آنها بهشرط شئ و با نگرش انضمامي لحاظ شوند.) [5]
گفتار پنجم) منطق طبقهبندي مباحث فلسفهي فرهنگ
ـ مبانی و روش ساختاربندی صوري مباحث فلسفهي فرهنگ
گفتار ششم) قلمروشناسی فلسفهي فرهنگ
ـ مؤلّفههاي فرهنگ با نگرش انضمامي و لحاظ جزئيت آنها
گفتار هفتم) غايت و فائدت فلسفهي فرهنگ
ـ غايت [6]
ـ فائدت [7]
گفتار هشتم) روششناسي فلسفهي فرهنگ
ـ فرانگر ـ عقلاني [8]
گفتار نهم) هويت معرفتي فلسفهي فرهنگ
ـ مراد از «هویت معرفتی» دانشها
ـ فلسفهي فرهنگ جزء علوم حقيقي ـ عقلي است یا اعتباری؟
ـ فلسفهي فرهنگ از فلسفههاي مضاف به امور است؟
ـ فلسفهي فرهنگ از گونهي معرفتهاي درجهي يك است؟
ـ فلسفهي فرهنگ قابل اصطیاد از منابع دینی، فلسفهي مطلق، عقل و خصائل فطری آدمیان است.
گفتار دهم) هندسهي معرفتي فلسفهي فرهنگ؟ [9]
گفتار یازدهم) مصادر و مناشي فلسفهي اسلامي فرهنگ
ـ عقل
ـ فطرت اجتماعی آدمیان
ـ فلسفهي مطلق
ـ منابع ديني
گفتار دوازدهم) گونهشناسي تطبيقي مکاتب مطالعهی فلسفی فرهنگ.
خاتمه: پیوستها
پیوست یک) پیشینهی مباحث فلسفهی فرهنگ در آثار و آراي فیلسوفان، مردمشناسان، جامعهشناسان و مورخان مسلمان
پیوست دو) بايستگي و بايستههاي فلسفهي فرهنگ
پیوست سه) بررسی اجمالی معاني لغوی و اصطلاحی و نسبت و مناسبات واژگان مطرح و مرتبط با مباحث فلسفهي فرهنگ [10]
فصل يكم) چيستيشناسي فرهنگ
ـ نقد خلطِ شايع ميان معاني لغوي فرهنگ با معناي مراد و مورد بحث در فلسفهي فرهنگ
ـ بازشناسی و ارزیابی تعاریف گوناگون
ـ ارائهی تعریف مطلوب و مختار
فصل دوم) اوصاف و خصائل فرهنگ
ـ مراد از اوصاف و خصائل
ـ تفاوت اوصاف با احکام
ـ نمونههایی از اوصاف و خصائل فرهنگ
1. انسانمدار و جامعهزاد بودن
2. چندرویهگی و چندلایهگی
3. منظومهوارگی و معجونگونگی
4. پیچیدگی و دیریابی (تنیدگی و تودرتو بودن)
5. آیینوری و روشمندی
6. پایداری و دیرندگی
7. تطورپذیری در عین برخورداری از عناصر ثابت
8. روانسانی و رسوخ مشاعگونه در همهی عرصهها و آثار، شئون و امور یک جامعه
ـ مبانی و منطق دستهبندی و طبقهبندی اوصاف و خصائل فرهنگ
ـ بازشناسانی و ارزیابی الگوها و نظرات گوناگون در زمینهی صورتبندی اوصاف و خصائل فرهنگ
ـ ارائهی الگوی مطلوب برای دستهبندی و طبقهبندی اوصاف و خصائل فرهنگ
فصل سوم) چهآيي (مؤلفهها و عناصر) فرهنگ
ـ مراد از «مؤلفهها» و اضلاع، «عناصر» و اجزاي فرهنگ چیست؟
ـ فرهنگ از چه «مؤلفهها» و«اضلاع»، «اجزاي» و «عناصري» تشكيل ميشود؟
ـ هر مؤلفهای از چه عناصری تشکیل میگردد؟
ـ «ذاتيات» و «عرضيات» فرهنگ کدام است؟ چه عناصری اگر به شكل يك مجموعه فراهم آیند ميتوانند فرهنگ قلمداد شوند و كدامها اگر فراهم نباشند به صدق و درستي عنوان فرهنگ خدشه وارد نخواهند كرد؟
ـ آیا علوم، فنّاوری، اشیا، افزارها، نمادها، علائم، زبان، ادبیات و... نیز از عناصر فرهنگ قلمداد میشوند؟
ـ آیا دین و باورها، اخلاق و ارزشها، و افعال و رفتارها، در هر حال بخشی از فرهنگاند یا به شرط انضمام و با لحاظ هویت انضمامی آنها بخشي از آن به شمار ميآيند؟
ـ بازشناسی و ارزیابی الگوها و نظرات گوناگون در این زمینه و بيان دیدگاه مطلوب
فصل چهارم) هندسهي فرهنگ
ـ مراد از هندسهی فرهنگ چیست؟
ـ ساختار و چیدمان ساحات و سطوح مؤلفهها و عناصر فرهنگ چگونه است؟ [11]
ـ آیا میان «بینشها» و «منشها» و «کنشها»، که مؤلفههای فرهنگاند، رابطهای طولی و ترتبی برقرار است یا عرضی و تعاملی؟
ـ آیا ساختار و بافتار فرهنگ، هرمسان است یا شبکهوار، یا ...؟
ـ تطورات هر کدام از مؤلفهها و عناصر چه تأثیری بر دیگر مؤلفهها و عناصر مینهـد؟
ـ چه شرايطی موجب اندفاع و انجذاب عناصر و اجزا در ترکیب مؤلفههای یک فرهنگ میگردد؟
ـ بازشناسی و ارزیابی الگوها و آراي گوناگون و بيان دیدگاه مطلوب [12]
فصل پنجم) هستيشناسي فرهنگ
ـ آيا فرهنگ وجود دارد؟ آيا فرهنگ واقعمند است يا غيرواقعمند؟
ـ آيا فرهنگ از امور حقيقي است يا از اعتباري؟
ـ آیا وجود فرهنگ اثباتشدني است؟ (امكان تصديقي فرهنگ)
ـ بازشناسی و ارزیابی ديدگاههاي گوناگون و بيان دیدگاه مختار در زمینههای پيشگفته
ـ نسبت فرهنگ و جامعه (آیا جامعه «ماده» و فرهنگ «صورت» است؟)
فصل ششم) معرفتشناسي فرهنگ
ـ آيا فرهنگ فهمپذير است و ميتوان فرهنگ را شناخت؟ (امكان تصوري فرهنگ)
ـ آیا شناخت فرهنگ روشمند است؟
ـ منابع شناخت فرهنگ کدام است؟
ـ موانع شناخت فرهنگ چیست؟
ـ آيا فرهنگ داراي كاركرد معرفتي است؟
ـ بازشناسی و ارزیابی آراي گوناگون و بيان دیدگاه مختار در زمینههای پيشگفته.
فصل هفتم) روششناسي مطالعهي فرهنگ
ـ آيا فرهنگ را بايد به روش تجربي مطالعه كرد يا فلسفي، یا هر دو؟
ـ روشهای گوناگونِ بایسته برای مطالعهی فرهنگ (شیوههای کشف و فهم ماهیت، اوصاف، احکام، گونهشناسی، تطورشناسی، و...)
ـ روش فهم ماهیت فرهنگ (سرشتشناسی) چیست؟
فصل هشتم) گونهشناسي فرهنگ
ـ چندگانگي و چندگونگي فرهنگ (آيا فرهنگ متكثر و متنوع است؟)
ـ معیارهای دستهبندی فرهنگها کدام است؟
ـ ویژگیهای انواع فرهنگها (دینی و سکولار، پیشرو و پیرو، مترقی و منحط، کلان و خُرد، ...) کدام است؟
فصل نهم) نسبت و مناسبات فرهنگها
ـ كدام يك از نِسب اربعه (تباین، تساوی، عام مطلق، عام من وجه) بين فرهنگها جاري است؟
ـ آيا فرهنگها ترتب طولي بر هم دارند و از يكديگر زاده ميشوند يا با همدیگر ترابط عرضي دارند و با هم تعامل ميكنند؟
ـ آیا نسبت جاری میان همهی فرهنگها با دیگری یک نوع است یا روابط متفاوت بین آنها برقرار است؟
فصل دهم) بايايي فرهنگ
ـ بایستگی فرهنگ (آيا انسان، بدون فرهنگ ممكن است؟)
ـ نسبت فرهنگ و فطرت
ـ نسبت و مناسبات فرهنگ و جامعه
فصل یازدهم) برآيي و کارکردهای فرهنگ
ـ غايت و کارکردهای فرهنگ چيست؟
فصل دوازدهم) ازآني و ازآيي فرهنگ
ـ مراد از «مناشی» و «منابع» فرهنگ چیست؟
ـ آيا فرهنگ انسانی منشأ برونوجودي دارد یا درونوجودی، یا هر دو؟ سهم کدامیک بيشتر است؟
ـ تأثير فطرت آدمی، جامعه، دین، حکومت، نخبگان، تودهها، اقلیم، اقتصاد، و... در تکون و تطور فرهنگها
ـ بازشناسی و ارزیابی ديدگاه گوناگون و بيان دیدگاه مختار در زمینههای پيشگفته
فصل سیزدهم) كجايیِ فرهنگ
ـ نسبت و مناسبات فرهنگ با دين، تمدن، هنر، تاریخ، امنیت، زبان، ادبیات، حکمت، علم، فنّاوري، اقتصاد، اقلیم، قدرت، هنجارها، آداب و... چیست و چگونه است؟ [13]
ـ جايگاه فرهنگ در مجموعهی مقولات نرمافزاري حيات آدمي کدام است؟
فصل چهاردهم) نسبت فرهنگ و علوم انساني
ـ اشتراکات فرهنگ با علوم انسانی (در زمینهی منابع، منطق، مسائل، و...)
ـ افتراقات فرهنگ با علوم انسانی
ـ نسبت و مناسبات فرهنگ با علوم انسانی [14]
ـ آيا فرهنگ و علوم انسانی، بر هم ترتب طولي دارند، يا ميان آنها ترابط و تعامل عرضي برقرار است؟
فصل پانزدهم) شايايي و روايي، ناشايايي و ناروايي فرهنگ
ـ آيا فرهنگ به شايا و ناشايا، روا و ناروا تقسيم ميشود؟
ـ ملاك یا ملاکهای حسن و قبح فرهنگ کدام است؟
ـ ملاكهای حسن و قبح فرهنگ مطلق است یا نسبی؟
فصل شانزدهم) برينگي و زيرينگي فرهنگ
ـ آيا فرهنگها به برتر و فروتر طبقهبندی میشوند؟
ـ ملاك یا ملاکهای برينگي و زيرينگي فرهنگ کداماند؟
فصل هفدهم) آيينوري و ياساگري فرهنگ
ـ آيا فرهنگ قاعدهمند است؟
ـ مفهومشناسی مهندسی فرهنگ
ـ تفاوتهای مهندسی فرهنگ و مهندسی فرهنگی
ـ آیا مهندسی فرهنگ ممکن است؟ (سهم ارادهی انسان در فرایند مهندسی فرهنگ)
ـ علل و عوامل انحطاط و ارتقاي فرهنگ چیست؟
ـ آيا فرهنگ ياساگر است؟ (آيا فرهنگ خود چونان قاعده عمل میكند؟)
ـ مراد از مهندسی فرهنگی چیست؟
ـ آیا مهندسی فرهنگی ممکن است؟
ـ بازشناسی و ارزیابی ديدگاههاي گوناگون و تبيين دیدگاه مختار در زمینههای پيشگفته
فصل هيجدهم) قواعد اساسي فرهنگ
ـ منطق کشف و طبقهبندی احکام و قواعد حاکم بر فرهنگ و جاری در آن
ـ برخی احکام و قواعد «حاکم بر» و «جاری در» فرهنگ:
1. فرایندمندی زاد و زیست و زوال، فراز و فرود، فتوح و فتور فرهنگ.
2. تأثیرگذاري و تأثیرپذیری برونساختاری [15]
3. مایعوارگی و تعاملِ گريزناپذیرِ درونساختاری [16]
فصل نوزدهم) كاركردشناسي فرهنگ
ـ منطق کشف و طبقهبندی كاركردهاي فرهنگ
ـ بررسی برخی كاركردهاي فرهنگ
1. هویتسازی جمعی
2. انسجامبخشی اجتماعی
3. رواسازی و روانسازی (هنجارپردازی و ایجاد حس قبول و اقبال)
4. پایدارسازی باورها، ارزشها و رفتارهای شایا و ناشایا
5. ایجاد امنیت
فصل بیستم) آيندهپژوهي فرهنگ
ـ گمانهزني دربارهی آيندهی فرهنگ در جهان و سرنوشت خردهفرهنگها
ـ جهانيشدن و فرهنگ
ـ فلسفهی فرج و فرهنگ جهانی
ـ بازشناسی و ارزیابی ديدگاه گوناگون و تبيين دیدگاه مختار در زمینههای پیشگفته
پرسش و پاسخ
آقاي نادري: زماني كه بحث مهندسي فرهنگ مطرح ميشود، اين پرسش كلي دربارهي همهي فرهنگها به ذهن ميرسد كه آيا قواعد و قوانين فرهنگ، ارگانيك هستند يا مكانيك؟ در پاسخ به اين پرسش، سؤال ديگري مطرح ميشود كه آيا اين مديريت از درون فرهنگ است، يعني آيا فرهنگ در مديريت قواعد خود سهم دارد؟ معمولاً نگاه ارگانيكي به اين سمت ميرود، اما در نگاه مكانيكي ميگويند اعمال مديريت از بيرون هم سهم جدي دارد. بنابراين به نظر ميرسد در فصل پانزدهم بايد به اين دو پرسش مهم پاسخ داده شود.
استاد رشاد: ما بحث ديگري هم داريم با اين عنوان كه «مؤلفههاي فرهنگ كداماند»، آيا فرهنگ داراي سه نوع مؤلفهي «بينش»، «منش»، «كنش» است؟ در اين بحث ميتوان پرسيد كه آيا مجموعة اين مؤلفهها و عناصر با يكديگر تعامل يا ترابطي دارند كه حتي اگر از بيرون در يكي از آنها تصرف شد، تغيير باقي عناصر را نيز در پي داشته باشد؟ براي مثال ميتوان به جامعهي عصر پيامبر اكرم(ص) اشاره كرد كه در آن، با ابلاغ دين اسلام از سوي حضرت(ص) باور مردم تغيير كرد. در پي تغيير باور جامعه، حتي اگر پيامبر اكرم(ص) احكامي را هم ابلاغ نميفرمودند، بخش عظيمي از اخلاق و رفتار مردم تغيير ميكرد. هدف از چنين مثالي، بيان اين گزاره است كه تصرف يا تغيير در يكي از مؤلفهها و گاه در يكي از عناصر سبب تصرف در مؤلفه يا عنصر ديگر يا تغيير آن ميشود. زماني كه فرهنگ مجموعهاي سازوارشده در نظر گرفته شد، چنين گزارهاي پذيرفته ميشود؛ زيرا در فرهنگ سازوارشده، مؤلفهها سازواره هستند. سازواره بودن مولفهها به اين معناست كه تغيير بخشي از فرهنگ، به مقاومت بخشهاي ديگر براي جلوگيري از تغيير منجر خواهد شد، اما اگر عامل مؤثر و نيرومندي سبب تغيير يكي از مولفهها شود، چنين تغييري خود به خود به تغيير ساير مؤلفهها منجر خواهد شد.
آقاي علوي: نكتهاي كه در اين ساختار بيان نشده بحث نسبت بين فرهنگ و امنيت است.
استاد رشاد: در دو بخش ميتوان اين نسبت را مطرح كرد: يكبار در بحث از كاركردهاي فرهنگ، با اين پرسش كه فرهنگ چه كاركردهايي در امنيت دارد؛ بار ديگر با پرسش از پيامدهاي فرهنگي و به مخاطره افتادن امنيت؛ يعني اگر امنيت به مخاطره افتاد، چه تأثيري بر فرهنگ ميگذارد، آيا آن را تغيير ميدهد؟ بنابراين شايد بتوان گفت كه كاركردها بخشي است كه از اين نسبت سخن ميگويد؛ چون يكي از انواع كاركردهايي كه براي فرهنگ قائل هستيم مربوط به حوزهي امنيت است. فرهنگ هويت ايجاد ميكند؛ در واقع هويتسازي جمعي، انسجامبخشي اجتماعي، رواسازي و روانسازي، از كاركردهاي فرهنگ است. فرهنگ بسياري از مسائل را هنجار ميكند و نزد جامعه مقبول ميسازد. با توجه به همين كاركرد، اگر هدف ما مثلاً مقبولسازي بيستودوم بهمن بين مردم است، براي اين كار بايد آن را وارد فرهنگ كنيم؛ به همان شكل كه عاشورا وارد اين فرهنگ شده و جزئي از آن گرديده است. يكي از نشانههاي ورود عاشورا به فرهنگ ما افرادي هستند كه در بنيانهاي ديني متزلزلاند ولي هنگامي كه مسئلة عاشورا پيش ميآيد سياه ميپوشند و در مراسم شركت ميكنند و حالت حزن هم دارند.
بنابراين مسئلة امنيت را ميتوان در اين بخش مطرح كرد و نيازي نيست كه به صورت يك سرفصل مستقل مطرح شود. در فصل هيجدهم، به كاركردهاي فرهنگ از جمله هويتسازي جمعي، انسجامبخشي اجتماعي، رواسازي و روانسازي، پايدارسازي باورها، ارزشها و رفتارهاي شايا و ناشايا اشاره شد. اگر بنا باشد بحث رابطة فرهنگ و امنيت را مطرح كنيم، از جمله بخشهاي مناسب همين فصل هيجدهم است.
اصولاً فرهنگ از فطرت فردي افراد زاده ميشود، و چون فطرت افراد مشترك است، يك سلسله دادههاي مشترك به نام فرهنگ متبلور ميشود. جامعه فراتر و فارغ از افراد، خودْ داراي هويت و منشأ آثار است. (آنچه در اين بيان، محور قرار گرفته، ديدگاه آيتالله مطهري دربارهي جامعه است. ايشان برخلاف آقاي مصباح كه جامعه را چيزي جز افراد آن نميداند، معتقد است جامعه بما هي جامعه منشأ يك سلسله آثار و تابع قواعد و قوانين است). زماني كه جامعه پديد ميآيد فرهنگ در پي آن توليد ميشود؛ بنابراين جامعه ميتواند منشأ و سرچشمه و خاستگاه فرهنگ باشد. يك سنخ از مسائل در فرهنگ وجود دارد كه زادة جامعه است و بنابراين هر تغييري در جامعه، سبب پيدايش تغييري در فرهنگ آن جامعه ميشود. مسائل ممكن است از جنس دادههاي فطرت نباشند و به اين اعتبار من جامعه را يك منشأ و خاستگاه مستقل در عرض فطرت قرار دادهام.
جناب آقاي ذوعلم معتقدند كه فرهنگ و جامعه دو روي يك سكهاند و بنابراين نميتوان گفت جامعه منشأ و خاستگاه فرهنگ است، بلكه در هستيشناسي فرهنگ بايد به جامعه توجه كرد، اما تصور من اين است كه اگر جامعه نباشد، فرهنگ نخواهد بود؛ بنابراين جامعه براي فرهنگ نقش علّي دارد؛ يعني جامعه خودْ فرهنگ نيست، بلكه علت آن است و به همين جهت در فصل پانزدهم، كه «مناشي و خاستگاه فرهنگ» نام دارد، دربارهي جامعه بحث خواهد شد نه در هستيشناسي فرهنگ.
آقاي ذوعلم: جامعه حامل فرهنگ است.
استاد رشاد: آيا اين بيان شما به اين معناست كه فرهنگ جدا از جامعه پديد ميآيد و سپس بر دوش آن سوار ميشود يا جامعه پس از تكون، خودْ منشأ تكون فرهنگ ميگردد؟ اما فرهنگ چيزي غير از جامعه است و كسي نميتواند بگويد كه جامعه همان فرهنگ است.
آقاي ذوعلم: تعبير «ماده» و «صورت» به مفهوم ارسطويي آن تعبير دقيقتري است. جامعه، مادة فرهنگ، و فرهنگ صورت جامعه است؛ به همين دليل حتي تأثيرگذاري «فطرت» همانند تأثيرگذاري خود «جامعه» نيست. اگر جامعه نباشد فرهنگ نخواهد بود؛ چون صورت بدون ماده نميتواند وجود داشته باشد؛ بنابراين در بحث هستيشناسيِ فرهنگ بايد از جامعه سخن گفت.
سئوال: تكليف خردهفرهنگها كه با جامعه ارتباط مستقيم دارند چه ميشود؟ رابطة اجتماع و جامعه چه ميشود؟ به نظر من فرمايش آقاي ذوعلم را دربارهي اينكه جامعه عامل فرهنگ است ميتوان پذيرفت؛ زيرا نخست خردهفرهنگها پديد ميآيند، بعد مجموع خردهفرهنگها، اجتماعات را پديد ميآورند و سپس اجتماعات، براساس منشها، وحدتي پيدا ميكنند و اين وحدت توليدكنندة جامعه است. آن گروهي كه معتقدند اجتماع حقيقت دارد، ولي جامعه حقيقي نيست، در واقع براي فرهنگ در جامعه سهمي در نظر نميگيرند. فرهنگ با خردهفرهنگها ارتباط مستقيم دارد.
در مطالعات فرهنگشناسي عمدة گرايش به مطالعات خردهفرهنگها است. شخصيتهاي ممتاز فرهنگشناس دنيا، مثل مالينوسكي، كه در زمينة فرهنگ كتاب نوشته است و در خصوص فرهنگ مبنا دارد، ميگويد فرهنگ وقتي پديد ميآيد كه خردهفرهنگها پديد آيند. آقاي مطهري هم در كتاب جامعه و تاريخ به خردهفرهنگها توجه كرده است.
استاد رشاد: من درست متوجه فرمايش آقاي ذوعلم نشدم. منظور ايشان اين است كه فرهنگ صورت جامعه، و جامعه مادة فرهنگ است؛ آيا چنين وحدتي بين فرهنگ و جامعه وجود دارد؟
آقاي ذوعلم: اگر بپذيريم كه جامعة بدون فرهنگ وجود ندارد، چنين وحدتي امكان دارد. ميتوان سؤال كرد كه اساساً فرهنگ هست يا نيست؟ اگر بپذيريم كه فرهنگ واقعيت و وجود دارد، جز اينكه بگوييم ارتباط فرهنگ و جامعه همان ارتباط صورت و ماده است، نميتوانيم از ارتباط ديگري سخن بگوييم. به همين دليل تفاوت جوامع، در تفاوت صورت آنهاست نه در تفاوت مادهشان. البته سوال ديگري هم در اينجا مطرح ميشود و آن اين است كه چگونه چند فرهنگ در يك جامعه پديد ميآيد. در پاسخ به اين پرسش بايد بحث تراكب صور را مطرح كرد و گفت در يك جامعه تراكب صور وجود دارد نه تركيب صور. در اين تراكب صور، هر صورتي كه قويتر باشد ميتواند بقية صور را هم به اختيار خود درآورد. به اين ترتيب ما در عين اينكه امكان وجود صورتهاي متعدد فرهنگي در يك جامعه را رد نميكنيم، به وحدت فرهنگ هم اعتقاد داريم.
آقاي علياكبري: در اين بحث يك نگاه تكبعدي وجود دارد؛ زيرا فقط از تأثير جامعه بر فرهنگ سخن گفته ميشود و اين در حالي است كه فرهنگ هم بر جامعه تأثير ميگذارد. جامعه در سطوح مختلف تعريفپذير است و تأثير فرهنگ هم تمام اين سطوح را در برخواهد گرفت. در واقع جامعه و فرهنگ تأثير و تأثر دوطرفه دارند؛ يعني هم جامعه به نوعي بر فرهنگ تأثير ميگذارد و هم فرهنگ ميتواند به نوعي در تغيير و تحول جامعه و دستهبنديهاي گروهها و نهادهاي اجتماعي مؤثر باشد.
همين بحث را دربارهي امنيت هم ميتوان مطرح كرد. به نظر ميرسد به جاي بررسي تأثير امنيت بر فرهنگ يا بررسي امنيت به عنوان يكي از كاركردهاي فرهنگ، بايد نسبت و مناسبت دوطرفه را تعريف كرد؛ يعني هم بايد از تأثير امنيت بر فرهنگ سخن گفته شود و هم تأثير فرهنگ بر امنيت بررسي گردد.
استاد رشاد: فطرت بيترديد جزء مناشي فرهنگ است و بنابراين نميتوان بحث مناسبات را بين فرهنگ و فطرت مطرح كرد. از آنجا كه نسبت يكطرفهاي ميان اين دو مقوله برقرار است ميتوان گفت فطرت چه سهمي در پيدايش فرهنگ يا فرهنگها دارد، اما نميتوان گفت فرهنگ بر فطرت چه تأثيري ميگذارد. بنابراين بحث مناشي و خاستگاههاي فرهنگ ضرورت دارد و فطرت در اين مبحث بررسي ميشود. اما بعضي از مناشي مانند جامعه رابطهاي دو سويه با فرهنگ دارند؛ اين منشأ هم مانند فطرت سبب توليد فرهنگ ميشود و هم ـ پس از توليد ـ فرهنگ بر جامعه تأثير ميگذارد. البته در اينجا فقط از فرهنگي كه توسط آن جامعه توليد شده است سخن گفته نميشود، بلكه ممكن است تأثير فرهنگ بيگانه نيز مطرح باشد. براي نمونه ميتوان به فرهنگ جديدي اشاره كرد كه پيامبر اعظم(ص) با ابلاغ دين اسلام پديد آورد. اين فرهنگ، كه در چهارچوب دين در جامعه شكل گرفت، جامعه را تغيير داد و حتي طبقهبندي آن را دگرگون ساخت.
نكتهي ديگر اينكه بعضي از مقولهها فقط به شرط شيء از مؤلفههاي فرهنگ به شمار ميآيند؛ براي مثال دين به شكل مستقل (بما هو دين)، ركني از اركان فرهنگ نيست، بلكه مقولهاي جدا از فرهنگ به شمار ميآيد. به همين دليل اين ديدگاه كه دين يك نهاد فرهنگي و جزئي از فرهنگ است، صحيح نيست؛ زيرا حتي گاه دين ميتواند فرهنگساز گردد.
به اين اعتبار ميتوان گفت كه دين نه به شرط شيء و نه به شرط انضمام به فرهنگ، جزء مبادي است، اما به شرط شيء، ـ يعني درصورتي كه منضم به فرهنگ شده باشد ـ ركني از اركان فرهنگ است. بنابراين وقتي دين به شرط لا يا لابشرط فرض شود، امكان بررسي نسبت و مناسبات ميان آن و فرهنگ وجود دارد. در اين صورت آنچه تحت تأثير فرهنگ قرار ميگيرد. دين محقق (معرفت ديني) و رفتار منسوب به دين است، نه دين. والسلام
[1] . «دانش [معرفت دستگاهوار] مطالعهي فرانگر ـ عقلاني احكام كلي فرهنگ.»
[2] . بيان تفاوتهای موضوعشناختی، روششناختی، غایتشناختی، کارکردشناختی، مسئلهشناختی، و... فلسفهی فرهنگ با علم فرهنگ.
[3] . آنچه در اين محور بايد در كانون توجه قرار گيرد تهیهی جدول مقارنهي فلسفهي فرهنگ و فلسفهي علم فرهنگ است.
[4] . منظور از آن مباحث هستيشناختي، گونهشناختي، معرفتشناختي، ارزششناختي، روششناختي، قاعدهشناختي، و... فرهنگ است.
[5] . علت اين تقسيمبندي آن است كه مباحث فلسفهي فرهنگ را ميتوان در دو سطح طبقهبندي كرد.
[6] . غايت فلسفهي فرهنگ دستيابي به احكام كلي فرهنگ است.
[7] . از جمله فواید مهم فلسفهي فرهنگ، مبناسازي براي دانشهاي مربوط به فرهنگ و ایجاد بستر نظری لازم برای مهندسی فرهنگ و مهندسی فرهنگی است.
[8] . مراد از آن، مطالعهی عقلانی فرهنگ و مؤلفههای آن با نگرش برونی و داوریورزانه است.
[9] . در اين گفتار تلاش ميشود به اين پرسشها پاسخ داده شود: آیا نسبت و مناسبات مؤلفهها و عناصر فرهنگ، مبناگرایانه است یا کلانگارانه؟؛ هسته ـ حاشیهسان است یا هرم ـ شبکهوار؟ یا ...
[10] . در بخش خاتمه، سه پيوست گنجانده شده است كه يكي از آنها، در ابتدا جزء ساختار بود، ولي با توجه به اينكه از جنس مباحث «دربارهي فلسفهي فرهنگ» به شمار نميآمد، در ذيل پيوستها قرار گرفت.
[11] . در اين محور چگونگي نسبت و مناسبات اضلاع و مؤلفهها، عناصر و اجزاي فرهنگ با يكدیگر بررسي ميشود.
[12] . شايان ذكر است كه برخی از پرسشهای این بخش میتواند در بخش هفدهم (قواعد) پاسخ بیابد.
[13] . البته اگر مؤلفهها و عناصر نامبرده لابشرط لحاظ گردد.
[14] . يعني كداميك از نِسب اربعه بين فرهنگ و علوم انسانی جاري است؟
[15] . فرهنگ با دیگر فرهنگها و نیز سایر نرمافزارهای حیات آدمی ترابط و تعامل دارد.
[16] . آلودگی و پالودگی هر مؤلِّفه یا عنصر، لاجرم در دیگر مؤلفهها یا عناصر آن نیز نمود مییابد.
سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
1390/12/24
گيدنز يكي از چهرههاي بنام در عرصهي جامعهشناسي است. او در فصل «جامعه و فرهنگ» كتاب جامعهشناسي خود، تعريفي از فرهنگ مطرح كرده است؛ البته گيدنز مانند يك فيلسوف فرهنگ يا حتي يك جامعهشناس و فرهنگپژوهِ نكتهبين، فرهنگ را به شكل دقيق و منطقي تعريف نكرده است، اما عباراتي از او در دسترس است كه ميتوان آنها را تعريف فرهنگ قلمداد كرد.
گيدنز، در تعريف فرهنگ، بيشتر تمايل داشته با ذكر مؤلفهها و عناصري كه فرهنگ را تشكيل ميدهند، آن هم در پيوند با جامعه و رفتارهاي اجتماعي، تعريفي از فرهنگ به دست دهد. دو تعبير شبهتعريف از ايشان در اختيار است كه در آنها فرهنگ اينگونه تعريف شده است: «فرهنگ به معنای روشهای زندگی اعضای یک جامعه یا گروههای یک جامعه است. فرهنگ شامل نحوهی لباس پوشیدن، آداب و رسوم ازدواج و زندگی خانوادگی، الگوهای کار، آیینهای دینی و تفریح و فراغت است». [1]
در تعبير ديگر، گيدنز به شكلي فشرده، تعريفي از فرهنگ بيان كرده كه براساس مفهوم آن در محاورات عادي روزانه است: «وقتي از محاورات عادي روزانه از واژة "فرهنگ" استفاده ميكنيم غالباً آن را با كارهاي فكري و ذهنيِ متعالي، يعني هنر، ادبيات، موسيقي و نقاشي معادل ميگيريم». در اين عبارت گيدنز ميخواهد بگويد كه در يك تلقي از فرهنگ، اين مقوله برابر با كارهاي فكري و ذهني متعالي است. او در مقام ذكر مصداق، هنر، ادبيات، موسيقي و نقاشي را نمونههايي از اين كارهاي فكريِ متعالي قلمداد كرده است. در اين تعريف، هرچند گيدنز به محاورات عادي روزانه اشاره نموده، به نظر ميرسد كه آن تلقي از فرهنگ را كه به معناي لغوي آن نزديكتر است اراده كرده است؛ البته مفهوم فرهنگ در معناي لغوي آن، متعاليتر و وسيعتر از حدي است كه او به آن اشاره كرده است.
او در ادامه گفته است: «وقتی جامعهشناسان از فرهنگ سخن میگویند، مقصودشان آن دسته از جنبههای جوامع بشری است که آموخته میشوند، نه آنهایی که به صورت ژنتیکی به ارث میرسند. اعضای جامعه، همه در این عناصر فرهنگ، سهیم هستند و به همین دلیل، امکان همکاری و ارتباط متقابل به وجود میآید. این عناصر فرهنگی، متن و زمینهی همگانی و مشترکی تشکیل میدهند که افراد جامعه، زندگی خود را در آن میگذرانند. فرهنگِ یک جامعه، هم شامل جنبههای نامحسوس ـ عقاید، اندیشهها و ارزشهایی که محتوای فرهنگ را میسازند ـ و هم جنبههای ملموس و محسوس است ـ اشیا، نمادها یا فناوری که بازنمود محتوای یادشده است» [2]
براساس آنچه گفته شد، از نگاه گيدنز اولاً يك تلقي روزمره و متداول در محاورات روزانه از فرهنگ وجود دارد كه به كارهاي فرهنگي ـ ذهني متعالي گفته ميشود. در اين معنا طبعاً روش و رفتار، فرهنگ خوانده نميشوند، بلكه آثار و پارهاي از مقولات كه ميتوانند نمود و برونداد فعاليتهاي ذهني در نظر گرفته شوند، فرهنگ نام ميگيرند، اما در تلقي وسيعترِ جامعهشناسان، افزون بر اين عناصر، روشها يا همان شيوه و سبك زندگي اعضا يا گروههاي يك جامعه هم «فرهنگ» خوانده ميشوند؛ به اين ترتيب فرهنگ به رفتار انسانها در جوامع پيوند ميخورد.
درخصوص اينكه كدام جامعة آماري و چه قلمرويي از افراد و تجمع انساني را محل تحقق فرهنگ قلمداد كنيم، گيدنز معتقد است امكان برخورداري اعضاي و يا حتي گروههاي يك جامعه از فرهنگِ مستقل وجود دارد. البته او بعدها توضيح داده است كه آنچه با عنوان فرهنگ در ميان گروههاي يك جامعه تجلي پيدا ميكند، خردهفرهنگ است. در نوشتار گيدنز ميتوان نمونههايي يافت كه در آنها، او از گروههاي اجتماعي كوچك و گرايشهاي اجتماعي محدودِ خاص مثل «هيپيها» سخن ميگويد كه تلقيهايي خاص و سبكهايي در رفتار خود دارند، و اين سبكها را فرهنگ خاص آن گروهها مينامد.
گيدنز در جايي كه ميخواهد از روشهاي زندگي مثال بزند، اظهار ميكند كه فرهنگ نحوة لباس پوشيدن، آداب و رسوم، ازدواج و زندگي خانوادگي، الگوهاي كار، آيينهاي ديني و تفريح و فراغت را شامل ميشود و به اين ترتيب فرهنگ را به حد روشها و سبكهاي زندگي فروميكاهد. البته او فعاليتهاي فكري و ذهنيِ متعالي را نيز كه بيشتر ذوقي و خيالي است جزء فرهنگ ميداند. در اينجا گيدنز فعاليتهاي متعالي عميقتر و برتر، همانند حكمت، علم و انديشه را در زمرة اجزاي فرهنگ برنميشمرد، حال آنكه در جاهاي ديگر گاهي به اين موارد هم اشاره كرده است.
گيدنز سپس گفته است: «به لحاظ مفهومی میتوان "فرهنگ" را از "جامعه" متمایز ساخت، اما پیوندهای بسیار تنگاتنگی بین این دو مفهوم وجود دارد. جامعه، نظامی از روابط و مناسبات متقابل است که افراد را به هم پیوند میدهد... . همهی جوامع بر این اساس متحد میشوند که اعضای آنها مطابق با فرهنگ یگانهای در روابط اجتماعیِ ساختیافتهای سازماندهی میشوند. هیچ فرهنگی بدون جامعه نمیتوانست وجود داشته باشد. بدون فرهنگ، ما اصولاً "انسان" محسوب نمیشدیم ـ به همان معنایی که معمولاً از واژهی انسان درک میکنیم ـ بدون فرهنگ، زبانی نداشتیم تا منویات خویش را با آن بیان کنیم، فاقد خودآگاهی بودیم و توانایی ما برای اندیشیدن و استدلال کردن، به شدت محدود میشد». [3]
گيدنز جامعه را به «نظام» تعبير ميكند. در تلقي ما، جامعه از انضمام افراد بهوجود ميآيد، هرچند كه مجلا، مصب و محطِ قواعد و قوانين، آرا، سبكهاي زندگي و روشها و رفتار و آداب و رسوم و حتي اشيا و ابزارهايي كه مورد توجه است و فناوريي كه توسط اين جامعه پديد ميآيد، اين جامعه هويت پيدا ميكند. يعني جامعهاي را فرض ميكنيم كه ميتواند هويت داشته باشد و نظامهايي در آن جامعه پذيرفته شده و مورد التزام باشد و مورد استفاده قرار بگيرد.
وي جامعه را به نظامي از روابط و مناسبات متقابل فرو ميكاهد. از نظر اين جامعهشناس، از كنار هم قرار گرفتن افراد انساني، به صِرف اينكه در كنار هم هستند، جامعه پديد نميآيد. او تأكيد ميكند كه جامعه به عدد بسته نيست؛ براي اينكه طي تاريخ هم جوامعي با ميليونها نفر جمعيت وجود داشته است (مانند جامعة بريتانيا، فرانسه يا ايالات متحده آمريكا) و هم جوامعي با جمعيتي محدود و اندك (مانند جوامع اوليه كه مبتني بر شكار و گردآوري خوراك بودهاند). در هر دو گونه از اين جوامع (چه بزرگ و چه كوچك) نظامي از روابط و مناسباتِ متقابلِ خاص برقرار بوده و همين مناسبات، آنها را شكل جامعه درآورده است.
با وجود آنكه اين جامعهشناس بر تمايز مفهومي بين فرهنگ و جامعه تأكيد ميكند با اين عبارت كه «هيچ فرهنگي بدون جامعه نميتوانست وجود داشته باشد، اما هيچ جامعهاي هم بدون فرهنگ نميتوانست وجود داشته باشد» به پيوند گسستناپذير ميان جامعه و فرهنگ اذعان مينمايد. گيدنز با اين عبارت ميخواهد بگويد كه فرهنگ اصلاً در جامعه پديد ميآيد، هيچ جامعهاي هم بدون فرهنگ نميتوانست وجود داشته باشد و هر جامعهاي به ناگزير داراي فرهنگ است. البته اين دو جمله دو روي يك سكه هستند و درنتيجه به نظر ميرسد كه عبارت «اما» در اين تعريف زائد است.
گيدنز نهتنها بهوجود پيوند بين فرهنگ و جامعه اذعان ميكند، بلكه معتقد است فرهنگ در بستر جامعه شكل ميگيرد و در ارتباط با انسان معنا پيدا ميكند. او بيان كرده است: «بدون فرهنگ، ما اصولاً "انسان" محسوب نمیشدیم...»، سپس ظاهراً اين عبارت را تفسير كرده و گفته است: «بدون فرهنگ زباني نداشتيم تا منويات خويش را با آن بيان كنيم و اين از خصيصههاي انسان است...».
از اين عبارت آشكار است كه گيدنز زبان را به معناي زبان طبيعي يا همان «بيان» به كار برده است نه زبان و ادبيات. وقتي ادبيات در كنار زبان قرار ميگيرد منظور قواعد و دستورها و صرف و نحو يك زبان خاص است كه به بيان و زبان به معنايي كه در فلسفة زبان محل بحث است ارتباطي ندارد. در اينجا گيدنز زبان را به آن معنا ميگيرد، ولي در عين حال ادبيات را هم جزء فرهنگ ميداند. زبان و ادبيات خاص يك گروه و يك جامعه (مثل زبان انگليسي، عربي و فارسي) غير از زباني است كه اين جامعهشناس وسيلهي بيان منويات انسان شمرده و انسانيت انسان را در گرو آن دانسته است؛ چون انتقال منويات لزوماً به فارسي، عربي يا انگليسي بودن زبان مقيد نيست، و اينگونه نيست كه اگر نتوانيم خواستهي خود را به زبان انگليسي، عربي يا فارسي بيان كنيم انسان نيستيم، بلكه اگر نتوانيم منويات خود را منتقل كنيم، دچار كمبودي هستيم كه همان زبان به معناي بيان است. اين زبان است كه موضوع اصلي فلسفة زبان به شمار ميآيد. اين مفهوم از زبان جزئي از فرهنگ نيست، بلكه آنچه جزئي از فرهنگ شمرده ميشود زبان به معناي خاص و ادبيات است نه مطلق بيان، كه جزئي از خلقت آدمي است.
گيدنز در ادامه افزوده است: «کثرت و تنوع فرهنگی در میان آدمیان، به انواع مختلف جامعه مربوط میشود.» [4] پس فرهنگ در گرو جامعه است و در بستر جامعه پديد ميآيد.
او دربارة مفهوم فرهنگ گفته است: «وقتي جامعهشناسان از فرهنگ سخن ميگويند، مقصودشان آن دسته از جنبههاي جوامع بشري است كه آموخته ميشوند نه آنهايي كه به صورت ژنتيكي به ارث ميرسند».
از اين عبارت گيدنز درك ميشود كه او فرهنگ را انتقالدادني و آموختني ميداند. فرهنگي كه فراگرفتني و آموختني باشد، آموزشدادني نيز است. به سخن ديگر از نظر اين انديشمند، ميتوان فرهنگ را آموزش داد و با اين كار فرهنگ را به صورت پروژهاي در سراسر جهان مسلط كرد.
اين در حالي است كه از نظر ما بخش عظيمي از فرهنگ، كه اغلب بين جوامعِ متفاوت مشترك است، از «فطرت» برخاسته است و بنابراين فرهنگ جهاني حقيقي، فرهنگي خواهد بود كه برخاسته از فطرت باشد. براساس اين نظر، فرهنگ جهاني ممكن نيست و نميتوان به صورت اكتسابي و آموزشي سراسر بشريت را زير سيطرة يك فرهنگ در آورد.
در عبارت پيشگفته، گيدنز از واژة «ژنتيك» استفاده كرد و آنچه را به صورت ژنتيكي به انسان به ارث ميرسد در دايرهي فرهنگ قرار نداد. اگر مراد گيدنز از ژنتيك جنبههاي زيستي و فيزيكال انسان باشد، بايد گفت كه آنها هم منشأ پيدايش زوايا يا اجزايي از فرهنگ هستند و فقط «فطرت»، «روح» و نفس آدمي و عناصري كه به صورت وجداني در سرشت و وجود آدم تعبيه شدهاند يا نحوة وجود آدم را شكل ميدهند فرهنگساز نيستند. به سخن روشنتر شيوه و شكل جسم آدمي هم موجب شده است عناصري در فرهنگها پديد آيند و اگر جسم و اعضا و جوارح آدمي به شكل ديگري ميبود، چه بسا فرهنگ صورت ديگري پيدا ميكرد. فرهنگ قطعاً متأثر از جنبههاي فيزيكي و جسماني، و فراتر از آن زيستي و ژنتيكي انسان نيز است، اما به نظر گيدنز آنچه به اقتضاي ژنتيك، طبيعت، فطرت و جسم آدمي در رفتار و سبك زندگي بروز ميكند، نبايد جزء فرهنگ قلمداد شود.
پس از آن، گيدنز افزوده است كه يك رابطة طولي بين عناصر نرمافزاري ـ مثل انديشه ـ و نيز ارزشها و رفتارها وجود دارد. انديشه، هنجارها و ارزشها مبناييتر و زيرساختيتر هستند و بر «رفتار» مقدماند. رفتارها تحت تأثير هنجارها و ارزشها پديد ميآيند، اما پيدايش هنجارها و ارزشها نيز متأثر از انديشههاست. البته ممكن است ايشان انديشهها و ارزشها را برابر انگارد. در هر حال اگر اين مجموعه را مؤلفههاي فرهنگ قلمداد ميكنيم، بين آنها رابطة طولي وجود دارد و به عبارت ديگر در نظر گيدنز فرهنگ لايهلايه است.
اين جامعهشناس خردهفرهنگ را نيز به اين شكل تعريف كرده است: «منظور از خردهفرهنگ، فقط گروههای قومی و زبانی در یک جامعهی بزرگتر نیست، بلکه به هر بخشی از جمعیت که به واسطهی الگوهای فرهنگیشان از بقیهی جامعه، قابل تشخیص هستند، خردهفرهنگ گفته میشود». [5] او در ادامه به هيپيها اشاره كرده و آنها را نمونهاي از اين گروههاي داراي خردهفرهنگ دانسته است.
«خردهفرهنگها و پادفرهنگها ـ گروههایی که از ارزشها و هنجارهای رایج در جامعه سرپیچی میکنند ـ میتوانند دیدگاههایی را تقویت کنند که نشانگر بدیلها و جایگزینهایی برای فرهنگ مسلط باشند». [6]
چه بسا روزگاري يك پادفرهنگ به فرهنگ عام تبديل شود و هنجار عمومي گردد و به اين ترتيب به جاي فرهنگ مسلط پيشين قرار گيرد.
نقد تعريف گيدنز از فرهنگ:
بر تعريف گيدنز از فرهنگ اشكالات و نقدهايي وارد است كه در ادامه به آنها اشاره ميشود.
1. اشكال اساسي در تعريف ايشان از فرهنگ اين است كه گيدنز درصدد برنيامده يا نتوانسته است يك عبارت دقيق و سخته و پختهاي را به مثابه تعريف براي فرهنگ پيشنهاد دهد. همين بيتوجهي يا ناتواني سبب شده است اين عبارات ايشان ـ كه در تعريف فرهنگ بود ـ گاه با بعضي از مطالبي كه در جاهاي ديگر كتاب، دربارهي فرهنگ آمده است در تعارض قرار ميگيرد.
2. اكتسابي و آموختني قلمداد كردن همة مؤلفهها و عناصر فرهنگ نيز يكي از مسائلي است كه گيدنز، باور خود را بر آن استوار كرده است. در توضيح بايد گفت كه بسياري از اجزاي فرهنگ در جوامع مختلف، مشابهاند. اين اجزا طي تاريخ در فرهنگهاي گوناگون حضور داشتهاند. در واقع آنها اجزاي فراتاريخي، فراقليمي و فراقوامي فرهنگها به شمار ميآيند. همين موضوع گوياي آن است كه بعضي از عناصر فرهنگ ثابتاند؛ حال ممكن است عدهاي توجيه كنند كه چنين ثباتي را انتقال پيوسته، منظم، طبيعي و جبري بين نسلها تأمين كرده است و عدهاي ديگر از فطريبودن آنها سخن بگويند و چنين استدلال كنند كه اگر اين عناصر منشأ درونخيز نداشتند، تخطي و رويگرداني چشمگيري از آنها در جوامعِ متفاوت مشاهده ميشد.
در نقد نگاه اول، و پذيرش ديدگاه دوم، بايد گفت كه گرچه امكان دارد در هر جامعهاي عملي خلاف حقيقت و عنصر طبيعي و ذاتي آدمي انجام شود و گروههايي از انسانها از فطرت و عناصر فطري فرهنگ روي بگردانند و با بعضي از عناصر ذاتي و سرشتي وجود انسان مقابله كنند، اما خروج وسيع و چشمگير از مدار اين عناصر و مؤلفهها در تاريخ مشاهده نشده است. همة عناصر فرهنگ آموختني نيستند، گو اينكه همة آنچه آموختني نيست نيز ژنتيكي يا زيستي نيست؛ بعضي از عناصر فرهنگي منشأ فطري دارند و اشتراكات گستردة فرهنگها و ديرندگي بخشهايي از فرهنگ در بين ملل و اقوام متفاوت در اعصار گوناگون نشاندهندة اين است كه فرهنگ فراگرفتني نيست.
3. گيدنز اشيا و فناوري را جزئي از فرهنگ قلمداد كرده است. پيش از اين بارها به اين موضوع اشاره شد كه شيء فرهنگ نيست، البته اشيا ميتوانند مجلاي فرهنگ باشند، اما فناوري، كه شيء است، در دايرهي فرهنگ قرار نميگيرد. بشر فناور، ابرازساز و حكمتخواه است. بنابراين فناوري و فناوربودنِ انسان جزئي از طبيعت اوست، ولي اينها فرهنگ (در معناي جامعهشناسي، مردمشناسي و...) نيستند. به اين امور در لغت فرهيختگي گفته ميشود كه با فرهنگ به معناي اصطلاحي كلمه تفاوت دارد. قراردادن فناوري در دايرهي فرهنگ، مانند آن است كه «حكمت» را جزء فرهنگ بدانيم. در اين صورت مراد از فرهنگ معناي لغوي آن است. با وجود اين، نبايد تجلي فرهنگ در اشيا، ابزارها و فناوريهاي جوامعِ متفاوت و اعصار گوناگون را ناديده گرفت. در واقع فرهنگ ميتواند همانگونه كه در آداب و رسوم متجلي شده است، در فناوري نيز تجلي پيدا كند. در واقع بايد گفت كه اشيا و ابزارهايي كه اقوام گوناگون ميسازند تحت تأثير فرهنگي است كه دارند، اما خود اشيا فرهنگ نيستند، بلكه فرهنگ در آنها متجلي است.
4. پيش از اين گفتيم كه ايشان زبان را به معناي بيان به كار برده و آن را جزء فرهنگ به شمار آورده، حال آنكه زبان به معناي «لغت» و «لسان» جزء فرهنگ است. هر قومي زبان خود را دارد، اما نفس بيان كردن جزئي از فرهنگ نيست، بلكه جزئي از وجود و ويژگيهاي انسان است. قراردادن بيان در دايرهي فرهنگ مانند آن است كه قدرت فكر كردن را بخشي از فرهنگ به شمار آوريم. دادههايي كه با تفكر توليد ميشود ميتواند جزء فرهنگ باشد، اما خود قدرت فكركردن جزئي از فرهنگ نيست. به همين شكل«بيان» و بيانكردن، كه انسانيت انسان در گرو آن است و با اين تعريف كه «انسان حيوان ناطق است»، فصل مقوم انسانيت انسان به شمار ميآيد ـ چون او را از ديگر حيوانها جدا ميكند ـ جزئي از فرهنگ نيست.
5. در بين جامعهشناسان يا فيلسوفان اجتماع نظريههاي متفاوتي دربارهي اصالت فرد، جامعه يا هر دو وجود دارد. برداشت مشهور و شايع از نظرية شهيد مطهري اين است كه ايشان اصالهًْ الاجتماعي يا دوگانهگراست و اصالهًْ الفرد و الاجتماع را ترجيح داده است. در مقابل، آيتالله مصباح اصالهًْالفردي هستند و نظرية شهيد مطهري را در كتاب جامعه و تاريخ نقد و رد ميكند. در اين ميان عدهاي، هم از اصالت فرد سخن ميگويند و هم اصالت جامعه. اين عده معتقدند عامل سومي هم با عنوان «رابطه» وجود دارد كه در هويتبخشيدن و پيدايش فرهنگ سهيم است. براي مثال دربارهي مناشي و عوامل شكلگيري انقلاب اسلامي به عامل رهبري، مردم و ايدئولوژي، اشاره ميكنند؛ يعني دربارهي عوامل پيدايش انقلاب اسلامي به تأثير رهبري يا مرجعيت و علما در كنار مردم و دين ـ به مثابه ايدئولوژي انقلاب ـ اشاره ميكنند. در واقع آنها در تبيين مباني يا مناشي و اركان انقلاب اسلامي سهگانهگرا هستند.
از همين مثال ميتوان فهميد كه گروهي به جاي اصالت فرد يا اجتماع يا دوگانهگرايي اصالت فرد و اجتماع و اصالت رابطه، گاهي سهگانهگرايي را طرح ميكنند و «روابط» را هم جزئي از اركان نقشآفرين به شمار ميآورند؟ [7]
گيدنز جامعه را «نظامي از روابط و مناسبات متقابل» ميداند. همين عبارت نشان ميدهد كه او نه به جامعة مركب از افراد اصالت ميدهد نه به فرد، بلكه از «روابط» سخن ميگويد و جامعه را به روابط و مناسبات بين افراد جامعه فروميكاهد. بر اين اساس ميتوان گفت كه گيدنز اصالهًْ الرابطهاي است. گرچه اين ديدگاه پيرواني دارد، اشكال وارد به گيدنز آن است كه او دچار آفت تكساحتيانگاري در جامعه شده و همين ممكن است در نگرش او از فرهنگ هم تأثير گذارد.
6. مطالعة مطالب گيدنز دربارهي فرهنگ، نوعي سرگشتگي را براي خواننده به دنبال دارد؛ زيرا در نهايت براي او مشخص نميشود كه اصالت با فرهنگ است يا جامعه، و فرهنگ، جامعه را پديد ميآورد يا جامعه فرهنگ را.
او در جايي به مثابه اينكه يك گروه اجتماعي را ـ حتي اگر جمعيت آن اندك باشد ـ به دليل اينكه به يك سلسله آداب و رسوم و انديشهها و رفتارها و ارزشها و هنجارها پايبند است، جامعه قلمداد كرده و از پيدايش فرهنگ توسط جامعه سخن گفته است؛ البته عكس آن هم در عبارات ايشان مطرح ميشود و اين پرسش را در ذهن مطرح ميسازد كه از نظر گيدنز تقدم با كداميك از اينهاست؟ البته الزامي نيست كه تقدم را به يكي از آن دو بدهيم، اما بايد اين موضوع روشن شود كه در شرايطي، تقدم با جامعه است و جامعه فرهنگساز به شمار ميآيد، اما در شرايطي ديگر ممكن است اينگونه نباشد. اين فرايندِ دوسويه ايرادي پيش نميآورد، اما بايد تكليف روشن شود كه آيا از جامعه به فرهنگ منتقل ميشويم يا از فرهنگ به جامعه، و فرهنگ جامعه را ميسازد يا در مواردي ممكن است فرهنگي آرامآرام به وجود آيد و يك گروه را متشكل، و از جامعه جدا كند و به اين ترتيب جامعة مستقلي پديد آيد.
عكس آن هم ممكن است روي دهد، يعني گروهي كه در كنار هم قرار گرفتهاند ـ حتي اتفاقي ـ به فرهنگ واحدي دست يابند؛ براي مثال ممكن است به دنبال شكستن يك كشتي، مسافران آن كه داراي فرهنگهاي متفاوتي هستند در يك جزيره پياده شوند و پس از گذشت زماني به فرهنگ واحدي دست پيدا كنند و جامعهي فرهنگي پديد آورند كه با فرهنگهاي ديگر تفاوت دارد؛ به اين ترتيب جامعه نيز ميتواند منشأ پيدايش فرهنگ باشد. بايد ديدگاه خود را به روشني بيان كرد و مشخص نمود كه هر دو پذيرفتني است يا اينكه همواره در نوعي فرايند دادوستدي و تأثير و تآثر متقابل، فرهنگ و جامعه با هم عمل ميكنند، اما گيدنز چنين كاري نكرده است و به همين دليل هنگام مطالعهي مطالب ايشان نوعي حس حيرت و سرگشتگي به خواننده دست ميدهد.
7. اشكال ديگر اين است كه اگر جامعه پديدآورندة فرهنگ يا بالعكس است، پس چگونه ممكن است كه در يك جامعه يا اجتماع واحد، ارزشها در تناقض با هم باشند؟ ايشان در جايي اظهار كرده است: «در جوامع مدرن، با اينكه جامعه واحد است...» يا فرانسه يا ايالات متحده را يك جامعه خوانده و هويت جامعه را به فرهنگ آن پيوند زده و جامعه را منشأ پيدايش فرهنگ دانسته، يا لااقل اين دو را در فرايند تعاملي با هم ديده، ولي با اينهمه در عباراتي اين موضوع را بيان كرده كه در بعضي از جوامع ممكن است ارزشهايي متناقض در فرهنگ آن رواج پيدا كند.
8. گيدنز اظهار كرده است جوامع كوچك، مثل جوامع اولية مبتني بر شكار و گردآوري خوراك، از نظر فرهنگي همشكل يا تكفرهنگي هستند، اما بسياري از جوامع صنعتي، تنوع و گوناگوني فرهنگي بيشتري دارند و حتي چندفرهنگي هستند. پرسشي كه با اين اظهارنظر به ذهن ميرسد اين است كه اگر از نظر مفهومي امكان تمايز بين فرهنگ و جامعه باشد، ـ هرچند در عمل چنين تمايزي ممكن نيست ـ چگونه ممكن است كه در يك جامعه چند فرهنگ پديد آيد؟ بنابراين خطاست اگر وجود پارهاي از گرايشهاي شاذّ و نافرمانيهاي فرهنگي و انشعابات ساده و اوليه، يا سرپيچي از فرهنگ مسلط را يك فرهنگ در نظر بگيريم و بگوييم اين ارزشهاي متضاد در يك جامعه وجود دارد و پذيرفتهشده است. آيا اين ادعا با اصل درهمتنيدگي فرهنگ و جامعه كه ايشان مطرح ميكند، و رابطة علّي ـ معلولي جامعه و فرهنگ سازگار است؟
9. اين جامعهشناس باور دارد كه نميتوان اعمال و عقايد مردم را جدا از فرهنگهاي وسيعتري كه بخشي از آن هستند درك كرد؛ هر فرهنگ را بايد براساس معناها و ارزشهاي مختص به آن فرهنگ مطالعه نمود و اين يكي از فرضهاي اصلي جامعهشناسي است. اين ايده را معمولاً به نام نسبيگرايي فرهنگي ميشناسند.
نسبيگرايي فرهنگي از يكسو بحث فرهنگي است و از سوي ديگر بحث معرفتشناختي است. اينكه «معرفت» تحت تأثير چه عواملي پديد ميآيد خود يك مبحث است. گيدنز ميگويد از آن جهت كه اگر عقايد و حتي رفتارها (كه در جايي هم گفتهاند رفتارها مبتني بر ارزشها، بينشها و هنجارها هستند) بخواهند فهم شوند كه اين آراء و عقايد و اعمال و رفتارها و صاحبان مجموعهاي از اعمال و عقايد در آن فرهنگ زيست ميكنند، جداي از آن قابل فهم نيست. سبب آن هم اين است كه به هر حال فرهنگ بر معرفت تأثير ميگذارد. از سوي ديگر اين جامعهشناس معتقد است كه هر فرهنگ را بايد براساس معنا و ارزشهاي مختص به آن مطالعه كرد و فهميد.
به نظر ميرسد اين سخن صحيحتر است كه اصولاً فرهنگها به گونهاي تراوشات و تجليات عقايد و انديشهها و وجه نرمافزاري زندگي آدمي هستند. ايشان هم در جايي گفتهاند كه انديشهها «عناصر متعالي» هستند و در جايي ديگر هم آنها را «عناصر زيرساختيتر» ناميدهاند، اما تعاريف او اين توهم را به ذهن ميرساند كه به عكس اين مطلب معتقد است، و مثلاً درصدد بيان اين موضوع است كه براي فهم «عقيده» بايد از فرهنگ منتقل شويد، گويي عقايد متأثر از فرهنگها هستند. اين در حالي است كه فرهنگها ـ كه رفتارها هم جزئي از آن به شمار ميآيند ـ متأثر از عقايدند. بنابراين گفتيم كه عكس آن نيز صادق، بلكه صحيحتر است. درك پارهاي از عناصر فرهنگها مانند اصول رفتارها بدون فهم عقايد مردمِ صاحبِ آن فرهنگ ممكن نيست. وانگهي مگر اعمال و عقايد مردم و معنا و ارزشهاي مختص، چيزي غير از فرهنگ آنهاست كه فرهنگها بدانها شناخته ميشوند؟
پيش از اين گفته شد كه عقايد، آن زمان كه به صورت انضمامي ديده شوند، جزئي از فرهنگاند و به اين معنا عقايد غير از فرهنگ نيستند. دين نيز آنگاه كه به صورت انضمامي ديده شود بخشي از فرهنگ است. [8] درنتيجه ما ميگوييم با فرهنگ ميتوان فرهنگ را فهميد و اينها را از فرهنگ جدا ميكنيم. اينها درواقع شواهدي است بر اشكال نخست كه دربارهي تشويش در گفتههاي گيدنز بود. البته ممكن است بعضي از تعابير خوب درك نشده يا مترجم در انتقال مطلب كوتاهي كرده باشد. افزون بر اين نميتوان از يك جامعهشناس انتظار دقتهاي فيلسوفانه داشت. فيلسوف بايد دقيق سخن بگويد، اما انتظار چنين كاري از جامعهشناسان يا مردمشناسان ممكن است بجا نباشد.
پرسش و پاسخ
آقاي بنيانيان: به نظر ميرسد بهتر است بگوييم كه فطرت آدم، حضور انبياي الهي، ويژگيهاي جغرافيايي و... زماني كه انسانها گرد هم جمع ميشوند، يك هستة مركزي را شكل ميدهد كه نام آن را اعتقادات و ارزشها يا فرهنگ ميگذارند. افزون بر اين يك سلسله حاملهاي فرهنگي وجود دارد؛ براي مثال زباني كه انسانها براي ارتباطات برميگزينند، آداب و رسومي كه انتخاب ميكنند تا روابطشان را تنظيم كنند و فناوريي كه به خدمت ميگيرند تا نيازهايشان را رفع كنند، حامل اعتقاداتشان ميشود، و علوم انساني كه روابط علّي ـ معلولي جامعه را كشف ميكند، ناخودآگاه تحت تأثير اعتقادتشان بر روابط خاصي تمركز ميكند. در واقع بهتر است آن حصر را اعتقادات و ارزشها بدانيم، سپس باقي عوامل را، كه نه ميتوان بيرون فرهنگ قرار داد و نه داخل فرهنگ، تفكيك كنيم و از آنها با عنوان «حاملان» ياد كنيم. به اين ترتيب بسياري از پديدهها و ازجمله هنر و معماري را، كه درحقيقت پاسخگوي دستهاي از نيازهاي انسان هستند و به ناگزير با آن اعتقادات پيوند ميخورند، ميتوان حاملان آن اعتقاد و ارزش دانست در طبقهبندي هم ميتوان اعتقادات و ارزشها را در مركز قرار داد و بعضي از حاملها را به اين نقطة مركزي نزديك دانست؛ چون بيشتر حامل آن اعتقادات هستند (مثل علوم انساني كه به اعتقادات خيلي نزديكترند)، اما بعضي ديگر ـ مانند فناوري ـ را با فاصلة بيشتري نسبت به مركز قرار داد؛ چون هرچند تأثيراتي از آن اعتقادات دارند، اما ميزان آن به اندازهي دستهي اول نيست.
استاد رشاد: فرمايش شما درست، است؛ در حوزهي فرهنگ دستهاي از عوامل موجبات و مناشي فرهنگ هستند و دستهي ديگر مؤلفههاي فرهنگ؛ بعضي از عوامل نيز حاملها و آن مقولههايي هستند كه فرهنگ در آنها بازميتابد. با توجه به اين تنوع، بايد اين عوامل را از هم تفكيك كرد، اما اين به معناي كاستن از ارزش حاملها نيست؛ زيرا ارزش علم، حكمت، فناوري، صنايع و ... در جلوههاي فرهنگيشان است و اينكه با چه انگيزهاي پديد آمدهاند، چه كاربردي دارند، چه زوايا و جزئياتي در آنها لحاظ شده است.
مقام معظم رهبري در اينباره فرمودهاند: «همة علوم و صنايع تحت تأثير علوم انساني هستند و علوم انساني نقشي بسيار كليدي، بنيادي و زيرساختي در اين زمينهها دارد».
آقاي اكبريان: آيا خود حاملها را جزء فرهنگ ميدانند يا فقط حامل فرهنگ ميدانند؟
استاد رشاد: ما ميخواهيم آنها را جزء فرهنگ ندانيم.
آقاي اكبريان: اگر اينطور باشد كه فقط همان اعتقادات و ارزشها فرهنگ ميشود.
استاد رشاد: اعتقادات و ارزشها به اضافة منش و خويهايي كه در انسانها هست و منشأ كنشهايي ميشود فرهنگ شمرده ميشوند. آنچه ضرورت دارد طبقهبندي و مشخص كردن مراتب مؤلفهها و عناصر تشكيلدهندة فرهنگ است؛ براي مثال در اين طبقهبندي ميتوان گفت كه بينش و عقايد مقدم بر ارزش و اخلاق است و اين دو مقدم بر كنش و رفتار. اما همانگونه كه خود عناصر و مؤلفههاي فرهنگ را بايد طبقهبندي و ارزشگذاري كرد و ترتيب طولي اينها را مشخص ساخت، در مورد عاملها و منشأها و موجبهاي فرهنگ هم بايد چنين كاري انجام داد؛ يعني بايد گفت كه چه عواملي در چه فرهنگهايي سهم پررنگتري دارند. در لاية مابعد فرهنگ هم ممكن است اين طبقهبندي ضرورت پيدا كند.
اين طبقهبندي باعث ميشود ميان آنچه حامل فرهنگ است و آنچه جزء فرهنگ به شمار ميآيد تمايز گذاريم و آنها را با هم خلط نكنيم و بدانيم بعضي از چيزهايي كه جزء فرهنگ ميدانيم جزئي از فرهنگ نيستند، بلكه حاملي از آن هستند، البته شدت حامليت آنها متفاوت است. والسلام
[1] . آنتونی گیدنز، جامعهشناسی (ویراست چهارم)، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، ج2، 1387، ص 34.
[2] . همان، ص 35.
[3] . همان، ص 34.
[4] . همان جا.
[5] . همان، ص39.
[6] . همانجا.
[7] . ديدگاهها دربارهي سهم فرد و جامعه به همين موارد محدود نميشود و ممكن است نگرشهاي متفاوت ديگري هم وجود داشته باشد.
[8] . البته اگر دين را بما هو دين و دين منزَّل، جدا و منفك از ظروف و شرايط اجتماعي ـ تاريخي كه در آن محقق شده و مردم به آن اعتقاد آوردهاند در نظر بگيريم، مقولهاي جدا از فرهنگ است.
سپاس ها 145
سپاس شده 254 بار در 210 ارسال
1391/1/23
روشه يكي ديگر از انديشمندان غربي است كه در كتاب مقدمهاي بر جامعهشناسي عمومي [1] در بخش «كنش اجتماعي» بحث فرهنگ را مطرح كرده و تعريف خود را از آن بيان نموده است.
در قسمتي از اين كتاب، تطورات واژة فرهنگ (كالچر) [2] در زبانهاي اروپايي بررسي شده است. در اين بخش اشاره شده است كه شايد براي نخستين بار اين واژه در زبان فرانسوي قرون وسطا مطرح شده و از آن به زبان آلماني راه پيدا كرده باشد. افزون بر اين موضوع، تطور و تحول معناي واژهي فرهنگ در اين بخش از كتاب بررسي شده است.
با مطالعهي مطالب اين بخش از كتاب و مقايسهي تطورات معناي واژهي كالچر با تطورات معنايي واژة فرهنگ در زبان فارسي، كه در لغتنامههاي معتبر همچون «دهخدا» بيان شده است، به مطابقت شگفتآور معنايي ميان آن دو پي ميبريم. در واقع بسياري از معناهايي كه در تاريخ زبان فارسي براي واژهي فرهنگ به كار رفته، در كشورهاي اروپايي ذيل واژة كالچر مطرح شده است. از ميان اين معناها ميتوان به «پرستش مذهبي»، «شخم زدن و بذر پاشيدن»، «تربيت درخت و كاشتن گياه» و… اشاره كرد كه هم در زبانهاي اروپايي و هم در زبان فارسي معناي اين واژه به شمار آمدهاند؛ البته در زبان فارسي معاني ديگري نيز براي فرهنگ بيان شده است كه زبان اروپايي فاقد آنها هستند.
روشه در اين كتاب اشاره كرده كه تعريف خود از فرهنگ را بر اساس تعاريف ديگران و به ويژه تيلور مطرح كرده است. وي با اين گفته در حقيقت نشان داده است كه تعريف خود را به طور كامل از ديگران برنگرفته، اما در بيان آن، از تيلور، دوركيم و انديشمندان ديگر الهام گرفته است. گفتهي او چنين است: «ما با استفاده از تعریف تایلور و محققان دیگر، فرهنگ را اینگونه تعریف میکنیم: فـرهنگ، مجموعهی بههمپیوستهای از شیوههای تفکر، احساس و عمل است که کموبیش مشخص بوده و تعداد زیادی از افراد، آن را فرامیگیرند که بین آنها مشترک است و به دو شیوهی عینی و نمادی به کار میرود تا این اشخاص را به جمع خاص و متمایزی مبدل سازد». [3]
براساس اين تعريف ميتوان گفت كه در نظر روشه، فرهنگ «مجموعه» و «منظومه»اي دستگاهوار و نظامواره است، كه از انسجام و پيوستگي و درهمتنيدگي برخوردار است. اين مجموعه شيوه و سبك است و ذات آن چيزهايي كه به عنوان مؤلفههاي فرهنگ به شمار ميآيند، فرهنگ نيست. به سخن روشنتر تفكر، احساس و عمل، فرهنگ قلمداد نميشوند، بلكه نوع خاصي از شيوهي بودن آنها فرهنگ را شكل ميدهد.
اين نوع خاص از سبك تفكر، شيوة احساس و چگونگي عمل، آنگاه كه از سوي تعداد زيادي از افراد فراگرفته شود، فرهنگ آن جمع به شمار ميآيد. اين نوع خاص از شيوهها و سبكها كم و بيش مشخص و متمايز از ساير گروههاست و همين مسئله سبب تفاوت و تنوع فرهنگي ميشود. تأكيد بر تعداد زيادي از افراد نشان ميدهد كه از نگاه روشه، با پذيرش قرارداديِ سبكي خاص در حوزة تفكر، احساس و عمل، از سوي دو يا پنج فرد، فرهنگ پديد نميآيد، بلكه جمع زيادي بايد به آن ملتزم باشند.
موضوع ديگري كه از تعريف روشه ميتوان درك كرد «فراگرفتني بودن فرهنگ» است. از نظر اين انديشمند غربي فرهنگ، «اكتسابي» است نه درونخيز، ذاتي و غريزي. در جاي ديگر هم روشه با مقايسهي فرهنگ و غريزه و بيان تفاوتهاي آنها از اين ديدگاه خود پرده برميدارد كه به وجود مناشي فطري و غريزي براي فرهنگ باور ندارد.
اين انديشمند غربي، فرهنگ را هويتساز ميداند و معتقد است وقتي مجموعة اين سبكها توسط جمع زيادي فراگرفته شود، همچون مختصههاي مشترك بين آنها جلوهگر ميشود و به دو صورت عيني ـ حسي و نمادي ـ سمبليك، در حيات و روابط و مناسبات اين جمع متجلي ميگردد؛ و اينگونه است كه اين مجموعه افراد به يك جمعيت خاص تبديل ميشوند. تمايزيافتن اين گروه از جمعهاي ديگر بر اين دلالت دارد كه مجموعة اين جماعت از هويت واحدي برخوردار شدهاند؛ چون در مقايسه با جمعيتهاي ديگر، در حيات و روابطشان عناصر فرهنگي خاص تجلي و تبلور يافته است.
روشه ادامه ميدهد: «این تعریف به ما امکان میدهد تا خصوصیات اساسیای را که انسانشناسان و جامعهشناسان برای بازشناسی بر آن توافق دارند روشن کنیم». [4]
با اين بيان، روشه تعريف خود را دربرگيرندهي ويژگيهاي انسانشناسي و جامعهشناسي [5] و خصايصي دانسته است كه فرهنگ دارد و جامعهشناسان ميخواهند از آن سخن بگويند. به تعبير ديگر ايشان تعريف خود را تعريف به مؤلفهها و مختصههاي فرهنگ شمرده است. از همينروست كه در تعريف او از اوصاف و ويژگيهاي فرهنگ سخن گفته شده و چندان به احكام فرهنگ يا روش مطالعة آن و همچنين كاركردهايش اشاره نگرديده است.
در جاي ديگر روشه اظهار كرده است: «مجموعة مفاهيمي كه در تشريح كنش اجتماعي بحث كردهايم درحقيقت از عناصر مجزا و بريدهبريدة واقعيت اجتماعي هستند؛ چون آنچه با عنوان تشريح كنش اجتماعي گفتيم عبارتاند از عناصر بريدهبريدهاي كه واقعيت اجتماعي را تشكيل ميدهند؛ بنابراين گويي به تفصيل و به صورت تجزيهشدهاي واقعيت اجتماعي را تبيين كردهايم. اين عناصر گرچه مجزا و بريده بريدهاند، در اصل به هم متصل و در پيوند با هم هستند؛ حتي در هم تداخل دارند و به هم تنيدهاند.»
پس از طرح اين موضوع روشه به اين عناصر اشاره ميكند و ميگويد اين عناصر مثلثهايي را تشكيل ميدهند و اگر مجموع اين عناصر با هم ديده شوند، درواقع از مقولة فرهنگ سخن گفته شده است. در اين تعريف، روشه در واقع در پي آن است كه مؤلفهها يا اجزاي تشكيلدهندة فرهنگ را معرفي كند.
در تعريف نخست، اين انديشمند از تفكر، احساس و عمل نام برد و شيوههاي آنها را فرهنگ دانست، اما در بخش دوم صحبتش، مؤلفههايي را مطرح كرد كه رويهمرفته در ادبيات انسانشناسان و جامعهشناسان «فرهنگ» خوانده ميشوند. اين مؤلفهها عبارتاند از نقشها و مدلها، مدلها و مجازاتها، مدلها و ارزشها، نمادها و ارزشها و مدلها. اين عناصر با يكديگر اتصال، تداخل و وحدتي دارند و هنگامي كه انسانشناسان ميخواهند از همة آنها به صورت يكجا ياد كنند از واژة فرهنگ استفاده ميكنند؛ پس اين مؤلفهها عبارتاند از فرهنگ.
روشه بيان كرده است: «اما مفاهیمی که برای روشن کردن و تشریح کنش اجتماعی [در بخش پيشين کتاب] ارائه کردیم با عناصر مجزا و بریدهبریدة "واقعیت اجتماعی" مطابقت میکند. بدیهی است این عناصر به یکدیگر متصلاند و در یکدیگر تداخل دارند. طبعاً در جستوجوی آن بودیم تا روابطي كه نقشها و مدلها، مدلها و مجازاتها، مدلها و ارزشها، نمادها و ارزشها و مدلها را وحدت ميبخشد نشان دهيم و بدينسان از اينكه دربارة هريك تحليلي جداگانه به عمل آوريم خودداري كرديم. انسانشناسي و جامعهشناسي مفهومي را به كار گرفتهاند كه تمامي اين عناصر را دربر دارد و آن مفهوم "فرهنگ" است. و بنابراين سخن از مفهومي است كه از مفاهيم ديگر جامعتر است، به نحوي كه با استفاده از آن به سطح جامعهشناسي كلان "واقعيت اجتماعي" ميرسيم» [6]
اين بخش از بيان روشه هم به نوعي تبيين مؤلفههاي فرهنگ است.
ويژگيهاي فرهنگ از نظر روشه
در ادامه اين انديشمند غربي خصوصيات ششگانهي فرهنگ را برشمرده و چنين اظهار كرده است: «نخست توجه خواهید داشت که ما بیان خیلی صریح دورکیم را اقتباس کردهایم و از شیوههای "تفکر"، "احساس" و "عمل" سخن میگوییم؛ این بیان بسیار ترکیبیتر و همچنین کلیتر از فهرست تایلور بوده و از "شیوة زندگی" که در تعاریف بسیار دیگری یافت میشود روشنتر است، و بر این نکته تأکید دارد که "مدلها"، "ارزشها" و "نمادها" که فرهنگ را تشکیل میدهند شامل "دانشها"، "آراء" و "تفکرات"اند و دربرگیرندة تمام "اشکال بیان احساسات" و همچنین شامل مقرراتی هستند که بیانگر کنشهایی میباشند که به طور عینی قابل مشاهدهاند، بنابراین فرهنگ شامل تمامی فعالیتهای بشری اعم از معرفتی، عاطفی یا احساسی (مثلاً آنچه به معنای خاص کلمه شامل عمل کردن میشود) یا حتی «حسی ـ حرکتی» است. این تعریف مشخص میکند که فرهنگ عبارت است از کنش و بیش و قبل از هر چیز با دیگران دوام مییابد و با توجه به این کنشبودن میتوان به وجود فرهنگ پی برد و حدود آن را معلوم کرد». [7]
همين موضوع كه فرهنگ معطوف به رفتارهاي حركتي انسانها هم ميشود، وابستگي تكون فرهنگ را به جمع نشان ميدهد و اين نكته را روشن ميسازد كه از نظر روشه نه تنها فرهنگ در بستر جامعه پديد ميآيد، بلكه دوام آن هم وابسته به حضور اجتماعي است.
1. چندمؤلفهگي و چندتويگي:
خصوصيت اول فرهنگ چندمؤلفهگي و چندتويگي فرهنگ است. اين مؤلفهها و عناصر هم عبارتاند از: شيوههاي تفكر، احساس، عمل و حتي ارزشها، مدلها، نمادها، كه دانشها، آرا و تفكرات را هم در بر ميگيرند، و نيز انواع و اشكال بيان احساسات. اين بيان نشان ميدهد كه روشه دامنة فرهنگ را بسيار گسترده تصور كرده و خود نيز اعتراف نموده است كه فرهنگ تمامي فعاليتهاي بشري اعم از معرفتي، عاطفي يا احساسي، بلكه حسي ـ حركتي را شامل ميشود.
2. قابليت رسميشدن
«خصوصيت دوم آنکه، این شیوههای تفکر، احساس و عمل، میتواند کم و بیش رسمی شود، و شکل معین و خاصی به خود بگیرد. این شیوهها در قوانین، شعائر، مراسم، تشریفات، شناخت علمی، فناوری و علوم دینی بسیار رسمی و مشخص هستند، اما در هنرها، آداب و رسوم و بعضی بخشهای آداب معاشرت، به خصوص آنها که روابط شخصی متقابلی را توصیف میکنند و متضمن اشخاصی هستند که یکدیگر را از مدتها قبل میشناسند و با یکدیگر مراوده دارند، با درجات متفاوت کمتر رسمی مشخصاند. هرقدر که شیوههای تفکر، احساس و عمل کمتر مشخص و رسمی باشد، تفسیر و انطباق شخصی ممکن و حتی مطلوب است.»
خصيصة دومي كه روشه براي فرهنگ در نظر گرفته اين است كه بخش عمدة فرهنگ ميتواند كموبيش رسمي شود. شايد مراد ايشان از رسميشدن اين است كه فرهنگ به صورت آداب بهرسميت شناخته شده و شبيه قانون تجلي مييابد و هويتي شبهقانون پيدا ميكند كه همهي افراد جامعه به آن ملتزم هستند. در اين حالت فرهنگ به صورت قواعد نوشته و نانوشتهاي درميآيد كه رعايت آنها از سوي اعضاي جامعه الزامي است. البته از نظر ايشان همهي بخشهاي فرهنگ به يك اندازه رسمي نميشوند، بلكه بخشهايي از فرهنگ صريحتر و بيشتر رسمي ميشوند و بخشهاي ديگر كمتر و كمتر.
3. تحقق آن در بستر اجتماع:
«سومین خصوصیت فرهنگ که در تعریف ما وجود دارد مطلقاً اساسی و محوری است. آنچه قبل از هر چیز فرهنگ را میسازد شیوههای تفکر، احساس و عمل مشترک بین افراد متعدد است. تعداد اشخاص اهمیتی ندارد، چند نفر کافی هستند تا فرهنگ گروه محدودی را به وجود آورند (مثلاً یک دسته خلافکار)، درحالیکه فرهنگ یک جامعهي کل لزوماً بین افراد زیادی مشترک است. عمده آن است که شیوههای بودن به وسیلة عدة نسبتاً کافی از اشخاص به عنوان آمال یا اموری بهنجار تلقی میشود تا بتوان دریافت که ناشی از قواعد زندگی است که خصوصیتی جمعی و بنابراین اجتماعی دارد. فرهنگ به مفهوم انسانشناختی و جامعهشناختی، هرچند که صورت فردی مییابد، طبیعتاً فردی نیست. پس درمییابیم که فرهنگ اساساً بین تعدادی از افراد مشترک است. قبلاً دیدیم که چگونه مفهوم فرهنگ که نمیتواند جز در مورد افراد به کار رود، معنای جمعی تازهای به خود میگیرد. به علاوه ملاحظه میشود که مفهوم فرهنگ جز در مورد جامعه کل به کار نمیرود. جامعهشناسان از فرهنگ یک طبقة اجتماعی، یک منطقه، یک حرفه یا یک دسته خلافکار سخن میرانند یا اتفاق میافتد که عبارت «خردهفرهنگ» را به منظور مشخص کردن یک واقعیت جزئی در بطن جامعة کل به کار میبرند (مثلاً خردهفرهنگ جوانان) و یا هنگامی که میخواهند رابطهای بین یک فرهنگ و فرهنگ وسیعتری که در آن قرار گرفته است برقرار کنند». [8]
در تعريف نخست روشه بر تعداد اشخاص در پذيرش فرهنگ تأكيد كرد، اما در مطلب بالا، او فقط وجود اين عناصر و ملتزم بودن افرادي به آن را مهم دانسته است. در واقع در اين گفتار تعداد اشخاص اهميتي ندارد و حتي چند نفر براي داشتن فرهنگي خاص كافي به نظر ميرسد. او حتي يك دسته خلافكار را كه به يك شكل فكر ميكنند و با هم رفتاري مشترك دارند داراي فرهنگي متمايز دانسته است. البته عنواني كه براي فرهنگ اينگونه گروهها به كار رفته «خردهفرهنگ» است. با اين بيان، روشه از باور خود به امكان وجود دو گونهي «كلان» و «خرد» فرهنگ پرده برداشته است.
روشه در عبارت بيان شده بر اين خصوصيت تأكيد كرده است كه فرهنگ در رفتار اشخاص تبلور پيدا ميكند و در بستر جامعه تحقق پيدا مييابد و جوهر فرهنگبودن اين است كه به مثابه قانون و شيوه پذيرفته و در مناسبات، رفتار و تفكرات يك گروه شبهملكه شده باشد.
4. اكتسابيبودن:
«خصوصیت چهارم فرهنگ که محققان به اندازة خصوصیت قبلی برای آن اهمیت قائلاند شیوة اخذ یا انتقال آن است. هیچ خصوصیت فرهنگی به طور زیستی یا ژنتیکی انتقال نمییابد و هیچ خصوصیت فرهنگی در آغاز تولد در اندام زیستی انسان وجود ندارد. اخذ فرهنگ ناشی از اشکال و سازوکارهای یادگیری است. ویژگیهای فرهنگی همانند ویژگیهای طبیعی در تمامی اعضای یک جمع مشترک نیست. میتوان گفت که ویژگیهای طبیعی ثمرهي وراثتاند، درحالیکه ویژگیهای فرهنگی میراثی هستند که هر شخص باید به دست آورد و از آنِ خود سازد. به علاوه محققان زیادی فرهنگ را میراث اجتماعی ميدانند و عدة دیگری اینگونه تعریف کردهاند: "تمامی آنچه فرد باید برای زندگی در یک جامعهي خاص فراگیرد". بسیاری از تعاریف فرهنگ با بیانهای مختلف و همچنین تایلور، این خصوصیت را دربردارند و حتی بعضی از تعاریف فرهنگ، آن را ویژگی اساسی یا مسلط فرهنگ نامیدهاند».
در اين بخش از نوشتهي روشه، اكتسابيبودن، يكي از ويژگيهاي فرهنگ به شمار آمده و غريزي و فطريبودن آن رد و نفي شده است.
5. بروز عيني و نمادين:
«هنجارها و ارزشهای فرهنگی که فرا گرفته میشوند و مشترکاند، سبب میشوند که از عدهای از افراد، یک جمعِ خاص ساخته شود که امکان دارد و حتی نسبتاً ساده است که آن را از جماعات دیگر تمییز و تشخیص داد. فرهنگ، این جمع را به دو شیوه به وجود میآورد و این همان ویژگی دیگر فرهنگ است که به نظر ما اساسی است و اغلب در تعاریف فرهنگ به آن توجه نمیشود؛ این دو شیوه عبارتاند از حالت عینی و حالت نمادی فرهنگ». [9]
در اين بخش روشه بيان كرده كه فرهنگ دوگونه بروز و ظهور دارد: 1. بروز نرم، عيني و محسوس؛ 2. بروز سخت و نمادين.
6. نظاموارگي فرهنگ:
«در نهایت آخرین خصوصیت فرهنگ همان است که تشکیل مجموعهای به همپیوسته میدهد، به گونهای که میتوان آن را یک نظام نامید. عناصر مختلفی که یک فرهنگ معین را به وجود میآورند، صرفاً به صورتی نیست که این عناصر به شکلی ساده کنار هم قرار بگیرند، بلکه اتصالهایی آنها را به هم میپیوندد، انسجام و هماهنگی آن عناصر را به هم متصل میکند و زمانی که تغییراتی در یک بخش فرهنگ به وجود میآید، در بخشهای (وابسته) آن نیز تغییراتی حاصل میشود. این اتصال و ارتباط ناشی از منطقی عقلانی که ضرورت ایجاب کند نیست، بلکه اتصال و ارتباطی است که صرفاً به طور ذهنی به وسیلة اعضای یک جامعه حس میشود. بنابراین انسجام یک فرهنگ ورای همه چیز، یک واقعیت ذهنی است؛ یعنی به طور ذهنی به وسیلة اعضای یک جمع حس میشود. ابتدا نزد افراد و به وسیلة اعضای یک فرهنگ خصوصیت یک نظام را به خود میگیرد. در واقع، بین عناصر یک فرهنگ ترتیبات متفاوتی وجود دارد. بررسی کلوکن و اشترتبک دربارة ارزشها ثابت میکند که دستکم در حد کنونی شناخت ما، نشان دادن روابط به طور عینی ضروری بین بعضی ارزشها (مثلاً بین ارزش گذاشتن به زمان حال و ارزش گذاشتن بر عمل) بسیار دشوار است. تنها روابط «ضروری»مان روابطی هستند که خود افراد ضروری میدانند و به نظر آنان اینطور میرسد و آن را اینگونه میپذیرند. این خصوصیت ذهنی نظام فرهنگی، آن را از نظام کنش اجتماعی متمایز میکند. نظام کنش اجتماعی به وسیلة مشاهدهکننده نتیجهگیری میشود، حال آنکه نظام فرهنگی خود در واقعیت وجود دارد و به وسیلة عملکنندگان اجتماعی برای شخص مشاهدهکننده فراهم میشود. جامعهشناس برای آنکه از وجود و ساخت یک نظام فرهنگی سخن بگوید نخست باید از ادراکی که اعضای یک جمع از نظام فرهنگی دارند آغاز کند. در نتیجه، هرگاه بتوان از نظام فرهنگی سخن گفت این بدان معناست که یک فرهنگ به عنوان یک نظام درک میشود و حیات مییابد. این وجه نظام فرهنگی عموماً به وسیلهي محققانی که از نظام فرهنگی سخن گفتهاند به طور کافی تحلیل و بیان نشده است». [10]
ششمين ويژگي از نظر روشه نظاموارگي فرهنگ است. براساس اين نگرش فرهنگ مجموعهاي از عادات، رسوم، تفكرات، ارزشها، مدلها، نقشها و ساير مؤلفههاي جدا از هم، متشتت، متفاوت و متهافت نيست، بلكه مجموعة منسجمِ سازوارشدة درهمتنيدهاي است كه يك نظامواره و دستگاه را پديد ميآورد.
نقد تعريف روشه
روشه گرچه به ويژگيهايي از فرهنگ اشاره كرده كه از نظر ما درست است ـ مانند اينكه فرهنگ دربرگيرندة شيوههاي تفكر، احساس و عمل و هويتبخشي به جمع است ـ يك سلسله خصوصيات و ويژگيهايي را مطرح نموده كه محل نقد است.
1. ايشان در جايي فرهنگ را دربرگيرندهي تمامي فعاليتهاي بشري اعم از معرفتي، عاطفي، احساسي يا حتي حسي ـ حركتي دانست، اما افزون بر اين، نقشها، مدلها، ارزشها و بسياري از عناصر ديگر را به تدريج تعريف و در صفحات ديگر كتاب برشمرد و در آخر نتيجه گرفت كه فرهنگ همة فعاليتهاي بشري را شامل ميشود.
بحثي در اين نيست كه فرهنگ مقولهاي بسيار گسترده است و شمول فراواني دارد، اما هنگامي كه با چنين اطلاقي بيان شود كه فرهنگ تمامي فعاليتهاي بشري را در بر ميگيرد محل تأمل است. حتي ايشان رفتارهاي حسي ـ حركتي را هم جزء فرهنگ ميداند. اين تعميم دربردارندهي اشكالي است كه در تعريف بعضي از نظريهپردازان مطرح شده در جلسات پيش به آن پرداختهايم.
پيش از اين و در برابر ديدگاه كساني كه علم و حكمت را هم جزء فرهنگ قلمداد كردهاند گفته شد كه فرهنگ به معناي علم، حكمت يا ...، مفهومي را معرفي ميكند كه غير از معناي محل بحث جامعهشناسان، مردمشناسان و انسانشناسان است. فرهنگ معاني لغوي بسياري دارد و چه بسا معاني اصطلاحي غيررايجِ ديگري هم داشته باشد، اما معناي رايج از فرهنگ چيزي نيست كه علم، دانش و امثال آنها را شامل شود. روشه نيز دانش را جزء فرهنگ شمرده، حال آنكه دانش نه جزء فرهنگ، بلكه متأثر از آن است. اين تأثيرپذيري به گونهاي است كه در دانش اقوام و ملل ميتوان ردپاي فرهنگ آنها را ديد.
2. روشه فرهنگ را شيوهها يا سبكهاي عرصههايي معرفي كرده است كه در ادبيات پذيرفتهشدهي خود از آنها با عنوان مؤلفههاي فرهنگ ياد ميكنيم. اين عبارت گوياي آن است كه او فرهنگ را تا حد شيوه و سبك تنزل داده است. گرچه در پارهاي از عرصهها فرهنگ، وجه، سبك، شيوه و روش دارد ـ براي مثال خود علم جزء فرهنگ نيست، اما گاهي شيوههاي تفكر ممكن است جزء فرهنگ به شمار آيد ـ اينكه تمام فرهنگ شيوه و سبك قلمداد شود محل تأمل است. پيش از اين گفته شد كه بينش حاكم و پذيرفتهشده در يك جامعه جزئي از فرهنگ آن جامعه به شمار ميآيد. اين بينش پيش از آنكه در ذهنيت يك جامعه جاگير و پذيرفته شود، يك دين بوده و در واقع جامعه بينش خود را از آن دين اخذ كرده و بدينترتيب بينش، جزئي از فرهنگ آن جامعه درآمده است. به همين دليل است كه دين بما هو دين جزء فرهنگ نيست، بلكه دين به شرط اينكه به ذهنيت و بينش يك جامعه تبديل شود و عمل يك جامعه را مديريت كند در دايرهي فرهنگ آن جامعه قرار ميگيرد. به تعبير ديگر دين به شرط شيء فرهنگ ميشود. چه بسا بتوان اين سخن را دربارهي بعضي ديگر از مؤلفهها هم مطرح كرد و اين موضوع را پذيرفت كه شيوه و سبك در فرهنگ، جايگاه دارد، اما تمام فرهنگ، شيوه و سبك نيست، بلكه عناصري مانند عقايد جزء ذات فرهنگ هستند و در تبيين فرهنگ نميتوان در لاية سختِ روش و شيوه متوقف شد.
3. روشه نخست فرهنگ را متعلق به جمعيت بسياري از انسانها دانست، اما در ادامه براي تعداد اشخاص اهميتي در نظر نگرفت و حتي چند نفر را براي پديد آوردن فرهنگِ يك گروه محدود كافي خواند. او براي روشنتر كردن ديدگاه خود به يك گروه خلافكار اشاره كرد كه براي خود فرهنگ خاصي دارند. روشه با خردهفرهنگ ناميدن فرهنگِ چنين گروههايي، از تحقق آن در عمل، انديشه و باورهاي اعضاي گروه سخن گفت. اين ديدگاه از كاركرد هويتبخشي فرهنگ حكايت ميكند كه در تعريف ما [11] نيز با اشاره به آن، موضوعي پذيرفتهشده تلقي گرديد. اما به شكلي كه روشه مطرح ميكند و آن را تنها كاركرد فرهنگ ميخواند محل تأمل است؛ زيرا عناصر و اجزاي فرهنگ در يك تقسيمبندي به دو قسم مشترك و مختص تفكيك ميشوند. عناصر مشترك آنهايي هستند كه در همة فرهنگهاي بشري وجود دارند، اما عناصر مختص، آن بخش از فرهنگ هستند كه به بعضي از جوامع اختصاص مييابند. اين بخش است كه كاركرد هويتساز و هويتبخش دارد و سبب تنوع فرهنگي ميشود.
بنابراين ميتوان گفت كه فرهنگ كاركرد هويتبخشي دارد، اما نميتوان گفت كه آنچه اين ويژگي را ندارد جزء فرهنگ نيست. اصطلاح فرهنگ جهاني خود دليلي است بر اين مدعا؛ زيرا اين اصطلاح از اشتراك بين فرهنگها حكايت ميكند و به اين معناست كه مؤلفههايي از فرهنگ در ميان همة جوامع مشابه و يكسان است، اما در كنار اين مؤلفهها، عناصري از فرهنگ وجود دارد كه ملل، اقوام و جوامع را از يكديگر جدا ميكند.
در تقسيم ديگري كه دربارهي لايههاي فرهنگ مطرح شد آنچه فرهنگ را تشكيل ميدهد «مؤلفه»ها نام گرفت كه بينشها، كنشها و منشها را شامل ميشود. در ذيل اين مؤلفهها هم «عناصر» قرار گرفت؛ يعني عناصري كه بينش را در يك فرهنگ پديد ميآورند يا يك كنش و منش را تشكيل ميدهند. ويژگيهاي آن عناصر است كه با ويژگيهاي عناصر ديگر از مؤلفههاي تشكيلدهندة فرهنگها تفاوت دارد. در واقع اين ويژگيهاست كه باعث تفاوت فرهنگهاي جوامع ميشود. براساس اين نگرش، آنچه كاركرد هويتبخش فرهنگ را سبب ميشود نه مؤلفههاي فرهنگ، بلكه ويژگيهاي عناصر تشكيلدهندة اين مؤلفههاست.
4. كاملاً اكتسابي و غيرغريزي انگاشتن فرهنگ موضوع محل نقد ديگري است كه در تعريف روشه از فرهنگ مطرح شده است. او در بخشهاي متفاوت كتابش آشكارا گفته است كه فرهنگ فراگرفتني و اكتسابي است و هيچ بخشي از آن غريزي نيست. اين در حالي است كه براساس شواهدي با يقين ميتوان گفت بخشهايي از فرهنگ ـ و البته به تفاوت ـ بين ديگر فرهنگها نيز مشترك است و از عناصر ثابت مؤلفههاي آن فرهنگها به شمار ميآيد. براساس تقسيمبندي يادشده از اجزاي فرهنگ و تفكيك مؤلفهها از عناصر ميتوان گفت كه سه مؤلفهي در نظر گرفته شده براي فرهنگ، در همة فرهنگها وجود دارند؛ البته ممكن است عناصر آنها با هم تفاوت داشته باشند يا اگر هم در عناصر مشترك باشند، از نظر خصوصياتي كه عناصر دارند با هم متفاوت باشند.
عناصر مشترك و ثابت موجود در همة فرهنگها، و بين جوامع گوناگون كه حتي با يكديگر ارتباط ندارند، نشان ميدهد كه بخشهايي از فرهنگ غيراكتسابياند و صورت غريزي و فطري دارند. البته ميزان اين بخش مشترك در فرهنگهاي گوناگون متفاوت است و تابعي است از قوت فطرتمندي و سلامت فطري آن جوامع. به عبارتي اگر «فطرت» آن جوامع تضعيف شده باشد، عناصر فرهنگي سرچشمهگرفته از «فطرت» نيز كمرنگ و ضعيف خواهند بود؛ با وجود اين، چنين عناصري كاملاً از بين نميروند.
كرنش و پرستش و اعتقاد به نيرويي ماورايي يكي از اين عناصر مشترك در همهي فرهنگهاست كه گرچه از نظر ارزشي و صحت و سقم در يك سطح نيست، عنصري مشترك در ميان همة ملل و اقوام شمرده ميشود. حس احترام نسبت به نعمتدهنده و شكر نعمت او مؤلفهي ديگر مشترك در ميان همهي جوامع و فرهنگهاست.
5. روشه معتقد است كه فرهنگ كاملاً كاربرد عيني و نمادين دارد. اگر مراد او از اين گفته جزئي از فرهنگ به شمار آوردن نمادها و مدلها باشد بايد به آن ايراد وارد كرد؛ زيرا نمادها و مدلها روية فرهنگاند نه ذات آن و فرهنگ است كه آنها را ميسازد. به عبارت روشنتر نمادها و مدلها برآيند و برآمد فرهنگ هستند، كما اينكه «دانش»، فرهنگ نيست، ولي فرهنگ در آن تبلور و تجلي ميكند. بنابراين تجلياتي از فرهنگ وجود دارد كه خودْ فرهنگ نيست بلكه تجليات آن است.
6. محدود كردن مؤلفههاي فرهنگ به شيوة تفكر، احساس و عمل، ديدگاه مستدل و محكمي نيست؛ زيرا عناصري همچون «اخلاق» هم در تركيب مؤلفههاي فرهنگ و عناصر تشكيلدهندة مؤلفهها جايگاه خاصي دارند كه جاي خالي آنها در تعريف روشه به خوبي احساس ميشود. كمتر كسي هست كه اخلاق را خارج از فرهنگ قلمداد كند و شايد اين برخلاف اجماع اصحاب فرهنگپژوهي و فرهنگشناسي باشد كه اخلاق را در زمرة فرهنگ به شمار نياورد.
پرسش و پاسخ:
آقاي ذوعلم: براساس آنچه گفته شد چند نكته به ذهن ميرسيد كه در ادامه به آنها اشاره خواهم كرد:
1. منشأ غريزي و فطريداشتن فرهنگ با تماماً اكتسابيبودن آن منافاتي ندارد؛ زيرا تنها خود غريزه اكتسابي نيست، ولي فرهنگ و چگونگي تحقق و تبلور آن غريزه يا فطرت است؛ يعني هيچوقت نميگوييم مثلاً بين فرهنگ يك جامعة مشرك و يك جامعة موحد از جهت اعتقادي مشابهت وجود دارد، بلكه تضاد و تعارض وجود دارد و آنها با هم ميجنگند. به همين دليل ما بايد بين اين گفته كه فرهنگ داراي ريشههاي فطري و غريزي است و اينكه خود فرهنگ هم ويژگيهاي فطرت و غريزه را داراست تفكيك قائل شويم. فرهنگ ويژگيهاي غريزي را دارا نيست، ولي در عين حال منشأ غريزي و فطري هم دارد؛ يعني آن عناصر ثابت، عناصر ثابتِ فرهنگ نيستند، بلكه عناصر ثابتِ مناشي فرهنگاند. روشه با استفاده از واژهي «شيوه» نشان داده كه به اين نكته توجه كرده است؛ يعني از نظر او شيوة تفكر و احساس و عمل تعيينكنندة فرهنگ جامعه است، وگرنه خود تفكر يا قواعد آن در همه جا مشترك است.
2. آقاي رشاد فرمودند كه اگر عناصر مشترك و ثابتي در ميان فرهنگها وجود نداشته باشد سخن گفتن از فرهنگ جهاني نادرست است. اين در حالي است كه در مباحث مطرحشده از روشه، به فرهنگ جهاني اشارهاي نشده است. افزون بر اين، ما معتقديم كه در حال حاضر فرهنگ جهاني نيست و تكثر فرهنگي بر جهان حاكم است، اما امكان تحقق يك فرهنگ جهاني واحد وجود دارد. چنين امكاني با اكتسابي انگاشتن فرهنگ منافاتي ندارد، كما اينكه بسياري از آموختههاي امروز بشر اكتسابي است.
3. دربارهي غفلت روشه از اخلاق هم بايد بگويم كه اخلاق را ميتوان يك شيوة عمل دانست. آن اخلاقي كه مد نظر ماست در دايرهي ملكات نفساني قرار ميگيرد و اصلاً در فرهنگ وارد نميشود؛ زيرا مقولهاي كاملاً فردي است. پس منظور از اخلاقي كه بخشي از فرهنگ به شمار ميآيد رفتار اخلاقي است. رفتار اخلاقي و هم ميتواند در ذيل شيوة عمل مطرح شود.
4. نكتة ديگر به بحث «شمول» مربوط ميشود. اگر بپذيريم كه فرهنگ مقولهاي فراگير است كه در همة لايهها و حيطههاي زندگي نقش دارد، در آنجا «شمول» به اينگونه معنا ميشود كه همة رفتارها و تفكرات انسانها، حداقل در شيوهي بروز، متأثر از فرهنگ هستند. البته در اينجا ممكن است ترجمه نارسا باشد و روشه منظور ديگري داشته باشد.
5. در آغاز سخن فرموديد كه بين معناي فرهنگ در زبان فارسي و زبانهاي اروپايي شباهت بسياري وجود دارد، اما نظر من كاملاً با اين ديدگاه متفاوت است. به نظر من در ادبيات فارسي، فرهنگ، ادب و فرهيختگي معنا شده، حال آنكه واژهي كالچر در زبان لاتين بيشتر به معناي كشاورزي و كشت و زرع به كار رفته است. البته اين گفتهي روشه كه كالچر در زبان فرانسه قرون وسطا به معناي پرستش هم به كار رفته است براي من بسيار جالب بود. باوجود اين در مورد شيوع اين معني و اينكه آيا يكي از معاني اصلي كالچر بوده و يا معناي فرعي آن قلمداد ميشده، بايد تأمل كرد.
ذيل عبارت فرهنگ در لغتنامهي دهخدا به عبادت و پرستش اشارهاي نشده، بلكه از فرهيختگي، ادب و تخلق به اخلاق سخن گفته شده است. اين نكتة مهمي است كه بررسي معنايي فرهنگ از قرن هيجدهم به بعد را اهميت ميبخشد و اين تبيين را كه چنين معنايي اعتباري است يا غيراعتباري ضروري ميسازد.
6. شما به درهمتنيدگي و سازواري در تعريف روشه اشاره كرديد، اما به نظر من او اتفاقاً بر اين نكته تأكيد ميكند كه اين ارتباط لزوماً ارتباط معقول و منطقي نيست، بلكه ارتباطي ذهني است. اين انديشمند وجود عناصر مشابه و متضاد را در فرهنگها نشاندهندة همين نكته ميداند كه افراد آن جامعه بين اين مؤلفهها نوعي هماهنگي ذهني ايجاد كردهاند. اما تعيني يا تعييني بودن اين هماهنگي ذهني، و اينكه با تصميم بوده، يا برداشت آنها به اين هماهنگي منتهي شده است، و آيا از عين به ذهن آمده؛ در سخن او روشن نگرديده است. بنابراين بايد گفت اين موضوع فقط يك ادعاست و تا هنگامي كه بررسي روانشناسانة عميقي انجام نشود، نميتوان چنين حكمي داد. براساس اين ادعا، موسيقي، زبان، ادبيات، دين، مذهب، اخلاق و ... مثلاً در كردستان از نوعي پيوند ذهني در بين كردها حكايت ميكند؛ پيوندي ذهني كه در ميان بلوچها و عربها نيز وجود دارد. اما به نظر من اين ادعايي است كه گرچه شهرت پيدا كرده، ولي محل تأمل است. در واقع اقوام گوناگون از آغاز اين مسائل را آموختهاند و چون آموختهاند، با آن پيوند برقرار كردهاند؛ مانند كودكي كه از آغاز زندگياش در رفتار پدر خود، خشونت را در كنار ويژگي ديگري ميبيند و فرزند ديگر مهرباني را با همان ويژگي ميبيند. تودهي مردم با همين فرهنگ زندگي ميكنند و هيچگاه دربارهي رابطة علت و معلولي بحث نميكنند؛ بنابراين سخن گفتن از تلازم و پيوند ذهني دشوار است، مگر اينكه بگوييم نوعي تلازم عادي در عادت و رفتار پيدا كردهاند.
در مقابل، و در تعريف شما از فرهنگ، از واژهي «سازواري» استفاده شده كه معناي بسيار عميقتري از «پيوند ذهني» دارد. سازواري به اين معناست كه بايد يك روح معنايي، يك منطق خاص و ارتباط تكويني خاصي بين آنها وجود داشته باشد تا بتوان گفت كه عناصر، سازوار شدهاند. با توجه به همين مسائل به نظر من اين موضوع كه روشه فرهنگ را نظامواره و سازواره ميداند از تعريف ايشان برداشت نميشود.
استاد رشاد: دربارهي اين نكته كه چيزي ميتواند هم منشأ فطري داشته و هم فراگرفتني باشد و منشأ فطريداشتن مقولهاي، به معناي فراگرفتني نبودن آن خواهد بود، بايد تأمل كرد. آيا ميشود مقولهاي فطري باشد و فراگرفتني؟ موضوع اين است كه روح پرستش و كشش به مبدأ و ماورا در كل به صورت تعليمي و تلقيني نيست، اما دقايق، بحث از مصاديق و اوصاف شايد آموختني باشد. حتي ميتوان گفت اين مسئله هم به دليل غبارگرفتگي فطرت آدمي و وجود عناصر مزاحم است و اگر فرد با فطرت سالم و كاملاً شفاف و دستنخورده با مقولات ديني مواجه شود، ميتواند بسياري از عقايد ديني را آنچنان كه به صورت منزّل از سوي خدا آمده است درك كند؛ يعني همان سخني كه دربارهي عقل هم ميتوان گفت؛ زيرا اگر عقل سليمي باشد، چهبسا بتوان بسياري از عقايد ديني را با استدلال عقلي درك كرد.
افزون بر آن به اين نكته اشاره شد كه تمام فرهنگ آموختني نيست، اما اين سخن به غريزي و فطري دانستن كل فرهنگ نميانجامد. روشن است كه لايههايي از فرهنگ آموختني است. براي مثال ميتوان گفت مؤلفهها يا همان لايههاي كليتر، فطري هستند، اما آن بخشي از عناصر كه تفاوت بين فرهنگها را موجب ميشوند ـ يعني اختصاصات فرهنگها ـ آموختنياند. در كل آنچه جنبهي فطري و عقلي ندارد آموختني است.
بنابراين فرهنگ كاملاً غريزي نيست. وجود عناصرِ گاه غيرفطري در فرهنگها خود نشاندهندهي همين موضوع است. اما چون يكي از مناشي فرهنگ، فطرت است، اكتسابيخواندن كل فرهنگ نيز سخني نادرست خواهد بود. نميتوان ادعا كرد كه فرهنگها و حتي بدترين آنها كاملاً ضدفطري باشند، چون فطرت آنقدر قدرت دارد كه بتواند خود را بر بشر تحميل كند.
اشكال من به روشه در مورد جداانگاري و تباين مطلق غريزه و فرهنگ است كه در فصلي از كتاب او مطرح شده است. البته تعبير اين انديشمند براساس تلقي خودش درست است؛ زيرا همانگونه كه گفته شد، او فرهنگ را تا حد شيوهها تنزل داده است، و شيوهها غريزي نيستند.
دربارهي اينكه اخلاق به معناي ملكه، جزء فرهنگ نيست، بنده نيز با شما موافقم. اين ملكه آنگاه كه در صورت رفتار و كنش، منش در درون بروز ميكند، فرهنگ نمايان ميشود، اما اين انديشمند غربي در جايي ارزشها را هم طرح كرده است. به نظر ميرسد در بحثي كه روشه به تفصيل دربارهي مؤلفهها و عناصر مطرح كرده، هيچگاه به اخلاق اشاره نشده است، كه اين مسئله يا به دليل غفلت اوست يا آنكه از نظر اين انديشمند، «اخلاق» جزء فرهنگ نيست. والسلام
[1] . گي روشه، مقدمهای بر جامعهشناسی عمومی، ترجمهي هما زنجانیزاده، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی، چ 2، 1388.
[2] . culture
[3] . گي روشه، مقدمهاي بر جامعهشناسي عمومي، ص 116.
[4] . همانجا.
[5] . شايان ذكر است كه از نظر روشه جامعهشناسي همان انسانشناسي اجتماعي است.
[6] . روشه گي، مقدمهاي بر جامعهشناسي عمومي، ص 108.
[7] . همان، صص 117 ـ 116.
[8] . همان، صص 118 ـ 117.
[9] . همان، صص 119 ـ 118.
[10] . همان، صص121 ـ 118.
[11] . فرهنگ چونان هويت جمعي و طبيعت ثانوي يك جمعي در يك بازهي زماني و منطقهي زميني است.